تاريخچه ارزيابي شخصيت و بررسی تأثیرات روانشناسانه آن(1)
شيوه هايي که مردم بر اساس آنها عمل يا رفتار مي کنند، همواره مورد توجه بوده است. اين گونه رفتارها احتمالاً براي خانواده ها، دوستان و همسايگان پيامدهاي مستقيمي دارد و طبعاً از ديد آنها حايز اهميت زيادي است. علاوه بر اين، اکثر ما دوست داريم احساس کنيم که حداقل از يک درک کلي نسبت به رفتار آدمي برخورداريم. بنابراين، پروراندن قابليتها و تواناييهاي افراد، به منظور درک و پيش بيني رفتارهاي خود و ديگران، هم از نظر شخصي و هم از نظر اجتماعي، اهميت وافري دارد.
حوزه ارزيابي شخصيت، يعني، کوششهاي منظمي که به منظور درک و پيش بيني رفتار افراد صورت مي گيرد، از تاريخچه اي بسيار طولاني برخوردار است. يک فرد غارنشين ما قبل تاريخ مي توانست که با تماشاي حالت و برق نگاه غريبه اي که به او نزديک مي شد، به مقاصد وي پي ببرد. چنين برداشتي را مي توان عنوان نوعي کوشش ابتدايي در جهت ارزيابي شخصيت تلقي کرد. بعدها استفاده از قضاوتهاي کاهنان و غيب گويان در جهت تعيين صحت و سقم پيشنهادهاي صلح از سوي دشمن را مي توان ناشي از همين کوشش دانست. تا پيش از گسترش روان شناسي علمي و تخصصي جديد، شيوه هاي غيررسمي زيادي وجود داشتند. ما به دليل ارزش تاريخي و روشن کردن پاره اي از مسايل روش شناختي در کل حوزه ارزيابي شخصيت، پاره اي از آنها را نظير طالع بيني، کف بيني و جمجمه شناسي که علي رغم گسترش غيرعلمي و جايگاه نامطمئن معاصر هنوز تا اندازه اي به کار مي روند، مورد بحث قرار خواهيم داد. اين روشها در مقايسه با فنون معاصر ارزيابي شخصيت، به مراتب از قدمت بيشتري برخوردارند.

طالع بيني، کف بيني و جمجمه شناسي

چنين تصور مي شود ريشه طالع بيني که کوششي براي پيش بيني وقايع کره زمين از طريق مشاهده ستاره هاي ثابت و ساير اجسام سماوي است، به 25 قرن پيش در مسوپوتاميا(1) بر مي گردد. اعتقاد به ستارگان به عنوان خداياني نيرومند در بين انسانهاي اوليه به پيدايي اين انديشه انجاميد که مي توان امورمربوط به انسان را از طريق مطالعه سماوات پيش بيني کرد. بدين ترتيب، در آن زمان شخصيت و سير وقايع زندگي هر فرد با مراجعه به يک طالع يا زيج(2) (يعني، شکل بندي ستارگان در لحظه تولد) تعيين مي شد. در کل، ارزيابي شخصيت هر فرد با توجه به لحظه تولد وي و ارايه پيش بيني هاي مناسب بر اساس يکي از کتابچه هاي راهنما يا تقويمهاي نجومي صورت مي گرفت که بي شباهت به طالع بيني هاي جديدي که هنوز در بسياري از روزنامه ها يافت مي شوند، نبودند. آگاهي گسترده اي که پيرامون جهان فيزيکي در خلال انقلاب علمي گسترش يافت، نقش مهمي در کاهش توجه جدي نسبت به طالع بيني داشت؛ اما با اين حال، محبوبيت طالع بيني همچنان در ميان مردم پايدار باقي مانده است.
اين انديشه که زندگي آدمي از قبل توسط وضعيت ستارگان در لحظه تولد تعيين مي شود، انديشه اي بس ساده و ابتدايي است؛ زيرا مطلقاً هيچ گونه شواهد معتبري دال بر رابطه بين زمان تولد و شخصيت وجود ندارد. پس چرا هنوز اين انديشه علي رغم مخالفت اکثريت متخصصان روان شناس از وجهه خاصي برخوردار است؟ يکي از دلايل تداوم اين انديشه، اثر بارنوم(3) است (که در ادامه به توضيح آن خواهيم پرداخت) و دليل ديگر، به وجود جذابيتي بر مي گردد که انديشه هاي ماوراي طبيعي يا کيهاني در ميان مردم دارند. کتابهايي نظير تأثير نيروهاي کيهاني بر رفتارهاي انسان(4) (گواکولين(5)، 1973) و ماوراءالطبيعه (6) (واتسون(7)، 1973) با در کنار هم نهادن مفاهيم شبه علمي طالع بيني و معرفي آنها در قالب تفحص و پژوهش رسمي بر جذابيت آنها افزوده اند. شايد مناسبتر باشد که طالع بيني معاصر و زمينه هاي مشابه را به عنوان نوعي صنعت تفنني در نظر بگيريم که قطع نظر از نکات ديگر، بر عرضه کلي و ارايه هر چيزي تأکيد مي ورزد که بازار فروش دارد.
فن يا روش چرخه هاي زيستي(8) که به طالع بيني شباهت دارد، روشي براي پيشگويي شخصي است که در ابتدا توسط ويلهلم فليس(9) همکار زيگموند فرويد ابداع شد و بعدها به وسيله جرج تامن(10)(1973) گسترش يافت. بر طبق نظريه چرخه هاي زيستي، کارايي روزانه آدمي توسط وضعيت سه چرخه جسمي، هيجاني و ذهني که جملگي در لحظه تولد تثبيت مي شوند و ديگر تغيير نمي کنند، کنترل مي شود. از آنجا که هر چرخه داراي دوره متفاوتي است، گهگاه امکان دارد که ترکيب قوي آنها به پيدايي روزهاي مطبوع بينجامد؛ روزهايي که همه چيز بر وفق مراد است. برعکس، ترکيب ضعيف اين سه چرخه به روزهاي نامطبوع مي انجامد. هر چقدر چرخه هاي بيشتري عليه ما در روز خاصي تجمع پيدا کنند، احتمال ناگوار بودن آن روز بيشتر است و بالعکس. با اختراع مکيروکامپيوترهاي از قبل برنامه ريزي شده، مردم مي توانند کارايي بالقوه خود را در يک روز معين، بدون درنگ پيش بيني کنند.
دليل روشني وجود ندارد که اين طرح بتواند اطلاعات سودمندي را در اختيار ما قرار دهد و در اين زمينه، تعدادي از بررسيهاي تجربي (براي مثال، شيفر(11)، اشميت(12)، زولو توويتز(13)، و فيشر(14)، 1978) نيز با قطعيت نشان داده اند که چنين نيست. با گذشت زمان، سطح انرژي و انگيزش فرد تغيير مي کند. موضوعي که بر اساس اطلاعات زيست شناختي تحولي جديد قابل پذيرش نيست، اين است که چرا الگوي اين تغييرات بايد از همان لحظه تولد کاملاً تثبيت شده باشد. با اين وصف، مفهوم چرخه هاي زيستي جمعي از”طرفداران راستين” را به سوي خود جلب کرده و از نظر تجاري روش مناسبي را جهت پيش بيني رفتار آدمي عرضه کرده است.
کف بيني به تعيين خصوصيات فرد بر اساس تفسير چين و چروکها و پستي و بلنديهاي کف دست اشاره مي کند. تصور بر اين است که کف بيني به صورت يک نظام مدون از 3000 سال قبل از ميلاد در کشور چين وجود داشته است، گرچه آغاز اوليه و ريشه هاي نظري آن در گذر تاريخ باستان محو شده است. در کف بيني به طرح کلي خطوط دست، برآمدگيهاي آن يا بخشهاي مخروطي شکل بين اين خطوط اهميت زيادي داده مي شود. هر يک از اين “علايم” به شکل خاصي تفسير مي شود. قسمتي از کف دست که مستقيماً در زير مفصل سوم انگشت مياني قرار دارد (برآمدگي زحل(15)، نشان دهنده خردمندي، اقبال نيک و دورانديشي است. با “خواندن” اين علايم، روش کف بيني ارزيابي خاصي را از افراد به دست مي دهد. دقت کنيد که دو طرح ارايه شده در شکل 1-1 که از کتابهاي کف بيني برگرفته شده اند، ويژگيهاي اساسي دست راست و چپ را به شکلهاي نسبتاً متفاوتي مطرح کرده اند. فقدان کامل هرگونه تبيين منطقي در خصوص استنباطها و تفسيرهاي به عمل آمده و اين آگاهي بديهي که خطوط مخروطي شکل دستها و ساير خصوصيت آنها مي تواند با تمرينهاي فيزيکي تغيير کند، باعث مي شود که کف بيني به عنوان يک روش خرافي و نوعي شيادي کنار گذاشته شود.
شکل 1-1: اين دو طرح کف بيني خصوصيات اساسي دست چپ و راست را به گونه متفاوتي نشان مي دهد.(توضيح عکس)
با اين وصف، امروزه هنوز به راحتي مي توان افرادي را يافت که ادعا مي کنند متخصص اين هنر باستاني هستند و حتي کتابهاي راهنماي آموزش کف بيني در بسياري از فروشگاهها و داروخانه ها عرضه مي شوند (براي مثال، ويد(16)، 1991). به نظر مي رسد که بخش عظيمي از موفقيت کار کف بين ها به توانايي آنها در توجه به نشانه هايي مانند صدا، طرز کلي رفتار و نوع پوشش افراد مربوط است که در مقايسه با نشانه هاي کف دست در ارزيابي شخصيت اعتبار بيشتري دارند. احتمال ديگر اين است که کف بين ها اظهار نظرهاي کلي و پيش پا افتاده اي را مطرح مي کنند (مانند ” اگر چه شما نسبت به والدين خود محبت زيادي را نشان مي دهيد، ولي گاهي نيز با آنها شديداً اختلاف پيدا مي کنيد.”) که ممکن است درباره همه افراد مصداق داشته باشند.
ميل(17) (1956) اصطلاح اثر بارنوم را “براي مشخص کردن آن دسته از روشهاي شبه موفق باليني” مطرح کرد. در اين روشها، توصيفهايي که بر اساس يکسري سؤالها از مراجع به عمل مي آيد، به دليل ماهيت سطحي آنها به گونه اي طرح مي شوند که تا اندازه ي زيادي با وضعيت مراجع منطبق باشد. حتي وقتي اين توصيفها در عين غيرسطحي بودن نادرست باشند، استنباطهاي حاصل از آنها در لابه لاي ادعاها و نفي وقايعي که به طور کلي در بين کل افراد جامعه متداول است، از نظر محو مي شود (ص266).
تالنت(18) اين گونه ارزيابي شخصيت را خطاي عمه فاني(19) ناميد، زيرا اين ارزيابي عمدتاً اطلاعاتي را در بر مي گيرد که مي تواند در مورد عمه همه افراد صادق باشد. به همين دليل، بايد وجود اثر بارنوم يا عمه فاني را که به توصيفهاي شخصيتي بسيار کلي و پيش پاافتاده مي انجامد، همواره در نظر داشت.
جمجمه شناسي که هنر ارزيابي شخصيت از طريق اندازه گيري شکل ظاهري جمجمه انسان است، در اواخر قرون 18 توسط فرانس ژوزف گال(20) که يک پزشک و کالبدشناس آلماني بود، رونق يافت. اين کوشش تطبيقي نسبتاً جديد که به منظور گسترش نظام کاملي از اندازه گيري شخصيت صورت گرفت، بنا به دلايل چندي سزاوار بررسي دقيقتري است: الف) اين نظام بر پايه فرضهاي نظري منطقي چندي قرار دارد، ب) اين نظام تا اندازه زيادي تجربي است و به همين دليل از لحاظ علمي قابل بررسي است، ج) و علاوه بر اين، سابقه جمجمه شناسي به اندازه کافي جديد است، به طوري که به راحتي مي توان درباره آن شواهد نسبتاً کاملي را فراهم کرد.
فرض اساسي گال اين بود که مغز آدمي کانون کنترل رفتار اوست، ديدگاهي که امروزه به طور همه جانبه توسط روان شناسان مورد پذيرش قرار گرفته است. با اين وصف، در آغاز قرن 19 در خصوص چگونگي عملکرد قشر مخ اطلاعات اندکي در دست بود و ديدگاه علمي غالب متداول آن زمان صرفاً به موضع يابي دقيق فعاليتهاي قشر مخ مربوط مي شد که بر اساس آن هر کارکرد يا قوه در يک منطقه معين و خاص از سطح مغز جاي داشت. اندازه هر کدام از اين مناطق به تغييرات قابل مشاهده و متناسبي در شکل جمجمه مي انجاميد که جمجمه شناسان مي توانستند با بررسي آنها بسياري از خصوصيات افراد و نيز شخصيت آنها را ارزيابي کنند. به عنوان مثال، وجود يک برآمدگي در منطقه “صداقت” جمجمه، نشانه اي از يک فرد صادق است. همانند طالع بيني و کف بيني، جمجمه شناسي نيز براي پيروان خود اين امکان را فراهم ساخت که با استناد به برآمدگيها و شکل خطوط جمجمه، ارزيابي کاملي را از شخصيت ارايه کنند (به شکل 2-1 نگاه کنيد). در حال حاضر، مفروضه هاي بنيادي مربوط به تخصيص يافتگي عملکرد مغزي و ريخت جمجمه به يقين رد شده اند و به همين دليل، نظريه اي که جمجمه شناسي بر اساس آن قرار دارد، اعتبار خود را از دست داده است.
گال اساساً در گسترش جمجمه شناسي يک رويکرد تجربي را اتخاذ کرد. او کوشيد تا از طريق مشاهده شخصي، رفتار را با کارکرد مغز و شکل جمجمه ارتباط دهد. او به منظور گردآوري اطلاعات درباره مغز ابتدا به بررسي جمجمه هاي افراد زنده پرداخت و بعد تلاش کرد تا پس از مرگ، مغز آنان را از طريق کالبد شکافي مطالعه کند. افزون بر اين، وي با اين اميد که بتواند بين شکل جمجمه و خصوصيات افرادي که با يکديگر شباهت داشتند رابطه اي بيابد، جمجمه بيماران رواني، زندانيان، دانشجويان و افرادي را که دچار نارساييها يا داراي استعدادهاي استثنايي بودند، مورد بررسي قرار داد. اگر چه اين تلاش اوليه در جهت توسعه يک بستر تجربي در حوزه ارزيابي شخصيت قابل توجه و در خور ستايش است، ولي در عين حال، خالي از خطر هم نيست. زيرا در چنين کوشش علمي اي، مشاهده هاي شخصي تأييد نشده مي توانند به عنوان تنها منبع داده ها تلقي شوند. نياز به وارسي اعتبار مشاهده هاي شخصي، يعني، تشريح عيني همين روابط در يک موقعيت مستقل توسط ساير ناظران، نه تنها در زمان گال، بلکه امروزه نيز اهميت وافري دارد.
جاي بسي شگفتي است که ديدگاه گال به دليل بي اعتباري علمي آن، مورد اعتراض شديد واقع نشد، بلکه بنيادهاي فلسفي آن بود که آماج بيشترين اتهامها قرار گرفت (ديويس(21)، 1995). منتقدان جمجمه شناسي بر اين موضوع اصرار داشتند که اين رويکرد، نه يک ديدگاه تأييد نشده، بلکه يک ديدگاه غيرقابل اثبات است و حتي اگر چنين ديدگاهي قابل اثبات باشد، اما با اصول اخلاقي منافات دارد. به اعتقاد آنان تأييد جمجمه شناسي به منزله پذيرش نوعي الحاد و جبرگرايي و در عين حال، انکار مسئوليت اخلاقي است. همين موارد نيز در اعتراض به انديشه هاي جبري معاصر از رفتار انسان مطرح شده است. جمجمه شناسان در مواجهه با اين انتقادهاي خصمانه و احساسي، دفاعي و جزمي عمل کردند. بدين ترتيب، رويکردي که در اصل از يک ماهيت آزمايشي و فرضي برخوردار بود، به نوعي تفکر جزمي و وحي مُنزَل تبديل شد. بنابراين، جمجمه شناسي به عنوان يک علم آزمايشي که البته بر مفروضه هاي نادرستي مبتني بود، به سطح يک فرقه شبه مذهبي نزول کرد. حوزه اي که نسبت به هر گونه بررسي شخصي يا اصلاحهاي مبتني بر داده هاي جديد عقيم بود. بدون شک، اين تغيير در بي اعتبارسازي اين حوزه که زماني از وجهه زيادي برخوردار بود، نقش مهمي داشت.
استفاده از علايم فيزيکي ثابت در ارزيابي خصوصيات شخصيت هم در حوزه جمجمه شناسي و هم در حوزه کف بيني متداول است، به طوري که جستجو براي يافتن روابط روشن ميان خصوصيات فيزيکي افراد و ويژگيهاي روان شناختي آنها همانند پيگيري بي وقفه در خصوص رابطه بين مغز و بدن وجود داشته است. در ابتدا، اين علاقه مندي در نظريه مزاجي(22) که يک نظريه قديمي در فيزيولوژي بود و تا قرون وسطي ادامه داشت، تجلي يافت. در اين نظريه به چهار عنصر اوليه – يعني، خون، بلغم، صفراي زرد(زرداب) و صفراي سياه (ماليخوليا)- استناد شده است. ميزانهاي خاصي از اين عناصر چهارگانه در افراد مختلف به شکل گيري “سيماهاي شخصيتي” (ويژگيهاي شخصيت)، خصوصيات فيزيکي و رواني و گرايشهاي ارثي يگانه مي انجاميد. به همين دليل، چنين ادعا شده بود که با تشخيص علايم فيزيکي مقادير نسبي اخلاط چهارگانه در يک فرد به خصوص مي توان تصوير متمايزي از شخصيت وي را به دست داد.
اگرچه سالهاست که درک کاملتر ما از فيزيولوژي بدن انسان به کنار گذاشتن نظريه اخلاط چهارگانه انجاميده است، ولي اين فرض که شخصيت انسان بازتابي از کالبد جسماني اوست، در کارهاي جديد شلدون(23)، و همکاران وي تبلور يافته است (شلدون، استيونز(24) و تاکر(25)، 1940). در نظريه سنخهاي بدني شلدون، افراد به سه طبقه تقسيم شده اند: باريک تن(26) که لاغر اندام و ظريف است، ستبرتن(27) که عضلاني و نيرومند است و فربه تن(28) که بدني نرم، چاق و مدور دارد. بر طبق اين نظريه، هر کدام از اين سخنهاي ايده آل، شخصيت به خصوصي دارد که پيامد فطري همان ساختمان بدني خاص است. از آنجايي که بدن اکثر افراد آميزه اي از اين سه سنخ بدني را در بر مي گيرد، خصوصيات شخصيتي آنها بر اساس مقادير نسبي مربوط به عوامل سنخ بدني تعيين مي شود. نظريه شلدون در معرض اختلاف نظرهاي شديدي قرار داشته است و شواهد مربوط به اعتبار آن در بهترين شکل خود هنوز در هاله اي از ابهام قرار دارد (هرمن(29)، 1992). با اين وصف، اين نظريه با دلمشغولي ديرينه دانشمندان در خصوص يافتن رابطه ساده بين ذهن و بدن منطبق است.
بين برخي از علايم فيزيکي (مانند رعشه و تعريق) و خصوصيات شخصيتي (مانند اضطراب) رابطه معناداري وجود دارد. اگرچه اين رابطه کامل نيست، ولي مي توان آن را در ارزيابي به کار برد. به نظر مي رسد که اين کوششهاي نافرجام که بر علايم فيزيکي استوار بودند، در سراسر تاريخ حداقل يکي از ويژگيهاي زير را داشته اند: نخست، اتکا بر نظريه اي که در آن فرض مي شود صفات شخصيت ناشي از خصوصيات فيزيکي خاص است و دوم، فقدان هرگونه رابطه منطقي بين علايم فيزيکي و خصوصيات شخصيت.
طالع بيني، کف بيني و جمجمه شناسي همراه با روشهايي مانند نگاه کردن در گوي بلورين (30)، فال
شکل 2-1: طرح کلي جمجمه که باورهاي جمجمه شناسان را به تصوير مي کشد (منبع: جمجمه شناسي: يک راهنماي عملي در خصوص جمجمه خودتان، نوشته او.اس.فاولر و ل.ن.فاولر، 1969، ص xviii، نيويورک، چلسي هاوس.) (توضيح عکس)
چايي(31) و قيافه شناسي(32) (ارزيابي شخصيت بر اساس خصوصيات چهره) مورد تأييد بررسيهاي علمي قرار نگرفته است و امروزه استفاده از اين گونه روشهاي بي اعتبار نوعي شيادي تلقي مي شود. با اين وصف، چنانچه قبلاً ديديم، جنبه هاي معيني از اين رويکردها هنوز در تفکر روان شناختي معاصر مشاهده مي شود که اين خود دال بر آن است که روشهاي ياد شده در حال حاضر نيز از نفوذ زيادي برخوردارند. افرادي که اين شيوه ها را به کار مي بندند، به سادگي در بسياري از جوامع يافت مي شوند. برگهايي که در تصوير 3-1 مشاهده مي کنيد، در منطقه اي از شهر فونيکس(33) همراه با آدرس و شماره تلفن توزيع شده اند.
نبايد چنين تصور کرد افرادي که از اين روشها سود مي جويند، هيچ گاه نمي توانند در ارزيابي شخصيت، عملکردي بهتر از تصادف داشته باشند. برخي از اين اشخاص نسبت به نشانه هاي ظريفي که متخصصان کار آزموده بهداشت رواني نيز از آنها در ارزيابي شخصيت کمک مي گيرند، حساس هستند. اين اتهام شيادي که به جمجمه شناسان و کف بينان مربوط مي شود، حول اين محور دور مي زند که آنها با استفاده از فنون و شيوه هاي خاصي که امروزه کارايي يا سودمندي آنها به اثبات نرسيده است، به ارزيابي شخصيت فرد مي پردازند، در حالي که اين توانايي عمدتاً ناشي از مهارتهاي شهودي برتر آنها در خصوص ارزيابي است.

تأثير اندازه گيري روان شناختي

ريشه ارزيابي علمي شخصيت به مطالعه تفاوتهاي فردي از طريق اندازه گيري روان شناختي بر مي گردد. اکثر پيروان حوزه ي تفاوتهاي فردي آغاز اين رشته ي علمي را به واقعه اي در سال 1796 نسبت مي دهند. در اين سال، کينه بروک(34)، دستيار سرپرست رصدخانه گرينويچ به دليل اينکه همواره زمان حرکت سياره ها
شکل 3-1: برگها و خدمات مشابهي که در بعضي از مناطق شهري از کف بيني خبر مي دهند، در مقابل نشان داده شده است. (توضيح عکس)
را يک ثانيه ديرتر از مافوق خود ثبت مي کرد، اخراج شد. بعدها معلوم شد که اين تفاوت در زمان واکنش يک تفاوت ثابت است و مردم از لحاظ اين خصوصيت و ساير ويژگيهاي قابل اندازه گيري به همين ترتيب با يکديگر تفاوت دارند.
حوزه مطالعات تفاوتهاي فردي در پرتو نظريه تکامل داروين جان گرفت. در خصوص بررسي عوامل ژنتيک آدمي، ضروري به نظر مي رسيد که تفاوتهاي فردي در زمينه آن دسته از رفتارهايي که براي بشريت از قابليت سازگاري و ارزش حياتي برخوردار بودند، به وضوح مشخص شود. فرانسيس گالتون(35)، انديشمند نامي قرن نوزدهم بريتانيا، به جنبه هاي ارثي اين تفاوتها علاقه مند شد و واپسين زمانهاي زندگي خود را وقف مطالعه اين موضوع کرد. اگرچه قبل از گالتون براي طبقه بندي و اندازه گيري چيزي که وي آن را قواي ذهني(36) ناميد کوششهايي صورت گرفته بود، ولي وي شخصاً مبتکر اندازه گيري قواي غيرذهني بود که در آن زمان بيشتر به عنوان “منش و خلق و خوي” مطرح بود.
گالتون در سال 1884، در مجله اي که ماهيانه دوبار منتشر مي شد، در خصوص اندازه گيري انواع مختلفي از اين قوا به بحث پرداخت. اين اظهار نظر گالتون که “در اصل، منش يا خصوصيتي که رفتار ما را شکل مي دهد، از ماهيتي “متمايز” و پايدار برخوردار است و بنابراين … کوشش جهت اندازه گيري آن منطقي است،” شباهت زيادي با اکثر ديدگاههاي معاصر شخصيت دارد. علاوه بر اين، گالتون بر اين باور بود که اندازه گيري منش بايد همان روشهايي را در بر بگيرد که زيربناي بررسيهاي مربوط به قابليتهاي عقلي را تشکيل مي دهند و به اختصار با استفاده از روشي که ما ممکن است امروزه آن را رويکرد نمونه ي رفتار بناميم، در خصوص روشهاي اندازه گيري “هيجان” و “خلق” به بحث پرداخت. به عنوان مثال، او مطرح کرد که اندازه گيري هيجان بايد به وسيله ابزارهايي صورت گيرد که تغييرات فيزيولوژيکي فرد را در خلال موقعيتهاي فشارزاي واقعي زندگي اندازه گيري مي کنند. گالتون براي کاربرد اين روش، شخصاً در ضمن سخنراني از يک نگارسنج قلبي(37) که به گردنش آويخته مي شد، استفاده کرد. او همچنين اين پيشنهاد را مطرح کرد که در هنگام گرفتن خون، ضربان نبض و حجم دستها و پاها همراه با کاهش خون اندازه گيري شود. اين شاخصها هنوز در پژوهشهاي آزمايشگاهي فيزيولوژي که براي بررسي واکنشهاي هيجاني به کار مي روند، مورد استفاده قرار مي گيرند. گالتون در زمينه خلق، خاطرنشان ساخت که پسران خردسال در شناسايي خلق سگها تبحر زيادي دارند (مثلاً، بخوبي متوجه مي شوند که تا چه اندازه مي توانند بدون اينکه سگها عصباني شوند، سر به سر آنها بگذارند) و همچنين متقاعد شده بود که مي توان فنون مشابهي را به منظور ايجاد خلق خوب يا بد در انسانها ابداع کرد.
پيشگام مطالعه تفاوتهاي فردي در ايالات متحده جيمز مک کين کتل(38) بود که درجه دکتري خود را زير نظر بنيانگذار روان شناسي تجربي، يعني، ويلهلم وونت(39)، از دانشگاه لايپزيک گرفت. کتل همچنين مدت کوتاهي را در انگلستان با گالتون کار کرد و پس از مراجعت به ايالات متحده در سال 1888، آزمايشگاه روان شناختي را در دانشگاه پنسيلوانيا(40) تأسيس کرد. اگرچه علايق کتل عمدتاً به حوزه هاي پسيکو- فيزيک، ادراک و زمان واکنش معطوف بود، ولي با حمايت از کاربرد علمي دانش روان شناختي، نفوذ زيادي در گسترش ساير ابزارهاي اندازه گيري روان شناختي، از جمله آزمونهاي شخصيت، داشت (بورينگ، 1929، ص540-532).
در همين زمان، آلفرد بينه(41) در فرانسه که مجذوب کارهاي گالتون در زمينه تفاوتهاي فردي شده بود، بررسيهاي چندي را در خصوص افراد سرآمد و برجسته در حوزه هنر و علم آغاز کرد. در اين رابطه، بينه مجموعه تکاليف آزمايشي ميزان شده اي نظير سنخهاي بدني، اندازه هاي سر، و دستخط را به کار گرفت. ظاهراً برخي از اين علايق بازتاب تأثير جمجمه شناسي (که در آن زمان رايج بود) و ساير انديشه هاي شبه علمي بود و بينه که پژوهشگري عيني و موشکاف به شمار مي رفت، اين روشها را به اين دليل که به درک مفيدي از افراد تحت بررسي نمي انجاميد، کنار گذاشت. بينه همچنين با استفاده از آزمونهاي متعددي نظير دانش واژه ها، استدلال و توانايي عددي، بررسيهاي چندي را در زمينه کارکردهاي رواني (که شخصيت را نيز در بر مي گرفت) آغاز کرد. اين بررسيها سرانجام به گسترش آزمونهاي هوش مشهور بينه انجاميد. برخي از اين آزمونها نظير داستان پردازي در خصوص تصاوير و شناسايي لکه هاي جوهر زمينه ساز پيدايي آزمونهايي شدند که امروزه آزمونهاي “فرافکن” شخصيت ناميده مي شوند.
بدين ترتيب، تا قبل از سال 1915، پژوهش درباره اندازه گيري شخصيت، مقدم بر اندازه گيري مهارتها و تواناييها بود و از علاقه علمي اوليه نسبت به اندازه گيري تفاوتهاي فردي آدميان سر برآورد. در اين حوزه قواي منش يا خلق و خو، همپا با زمان واکنش و تواناييهاي ادراکي همانند خصوصيات فيزيکي نظير قد و وزن تلقي مي شدند. گالتون استفاده از نمونه هاي رفتاري مستقيم را در موقعيتهاي زندگي واقعي پيشنهاد کرد و کارهاي او توجه و علاقه وافري را در ايالات متحده و فرانسه برانگيخت. دو تن از پيروان گالتون، به نامهاي کارل پيرسون(42) و چارلز اسپيرمن(43) نقش عمده اي را در گسترش روشهاي آماري داشتند که ابزارهاي نيرومندي را در خصوص فعاليتهاي ديگر ارزيابي پديد آوردند.
تقريباً در همين زمان يک دانشمند انگليسي به نام وب(44) (1915) مقاله اي را منتشر ساخت که ظاهراً اولين کوشش عمده براي تلخيص ويژگيهاي مهم منش از طريق بررسي جامع تعداد زيادي از آزمودنيها به شمار مي آمد. اين دانشمند نمونه وسيعي از پسران را که برخي همسن دانش آموزان و برخي همسن دانشجويان بودند، از لحاظ 40 ويژگي که به رغم او “رابطه اي همه جانبه و بنيادي با کل شخصيت داشتند”، رتبه بندي کرد. رتبه بنديهاي ياد شده با نظرخواهي از کساني که آزمودنيها را مي شناختند، به دست آمد و يافته هاي حاصل از آن با استفاده از روشهاي آماري خاصي که اکنون تحليل عاملي ناميده مي شود، مورد تجزيه و تحليل قرار گرفت. تعبير و تفسير اين يافته ها نشان داد که بنيادي ترين جنبه شخصيت، ” ثبات عمل ناشي از اراده يا خواست عمدي” است. مطالعه وب هم از لحاظ کاربرد رتبه بندي داوران (يعني، ارزيابي توسط متخصصان) و هم از لحاظ فنون آماري پيشرفته آن، شايان توجه است وب همچنين دو مطالعه اي را که قبلاً از طريق کاربرد “روش شرح حال انگاري” – يعني، تحليل سوابق نوشتاري زندگي شخصي، از رويکردي علمي به شخصيت برخوردار بودند، خلاصه کرد. اين دو مطالعه را مي توان به عنوان طليعه پيدايي “برگه داده هاي شرح حال انگاري” امروزي به ارزيابي شخصيت تلقي کرد.

تأثير روان شناسي نابهنجاري

در زماني که روان شناسان دانشگاهي علاقه بيشتري به اندازه گيري قابليتهاي انسان سالم و تفاوتهاي فردي پيدا کردند، ساير پژوهشگران به ارزيابي رسمي رفتار انسان نابهنجار روي آوردند. اين علاقه علاوه بر نياز نظري به منظور دستيابي به درک بهتري از پديده ي مورد بررسي، از نيازي که عملاً در جامعه براي تشخيص و طبقه بندي انواع مختلف اختلالهاي رواني احساس مي شد، ريشه مي گرفت. در يک رابطه تنگاتنگ با اين جريان، تلاشهاي بينه در جهت ساختن آزمونهاي باليني براي شناسايي کودکاني بود که به دليل نارسايي در قابليتهاي ذهني قادر به استفاده از آموزش نبودند. نتايج حاصل از اين کوششها به ارايه اطلاعات نظري درباره محدوديتهاي عقلي اين کودکان منجر شد.
غالباً چنين تصور مي شود که ارزيابيهاي اوليه مربوط به شخصيت افراد نابهنجار شامل روشهاي تداعي واژه است. اميل کريپلين(45)، روان پزشک مشهور آلماني که مبتکر اصلي شيوه هاي طبقه بندي روان پزشکي معاصر است، از سال 1892 از “آزمون تداعي آزاد” استفاده کرد و يکي از همکاران وي به نام سامر(46) در سال 1894 کاربرد آنها را به منظور دستيابي به انواع تشخيصهاي افتراقي اختلالهاي رواني توصيه کرد (آناستازي، 1988، ص17). در فن تداعي واژه، به آزمودني کلمه اي به عنوان محرک ارايه مي شود که غالباً از فهرست واژه هاي ميزان شده اقتباس شده است. بعد، از آزمودني مي خواهند که بلافاصله با اولين واژه اي که به ذهن وي خطور مي کند، پاسخ دهد. غالباً فهرست واژه ها چند بار ارايه مي شود، زيرا پاسخهاي مختلف به يک واژه به منزله جلوه اي از يک مشکل احتمالي است. پاسخها و زمانهاي واکنش آزمودني در هر نوبت ثبت مي شوند. اين روش قبلاً توسط گالتون و کتل در ارزيابي تفاوتهاي فردي به کار رفته بود.
استفاده از تداعي واژه به عنوان روشي براي شناسايي تعارضهاي ناهشيار شخصيت توسط کارل يونگ(47) گسترش يافت. يونگ (1910) فهرستي از واژه هاي استاندارد را تهيه کرد که به ويژه در رديابي زمينه هاي تعارض يا اختلال مفيد تلقي مي شد. زمانهاي واکنش بسيار طولاني، ندادن پاسخ، درک نادرست از واژه هاي محرک و ساير واکنشهاي هيجاني مانند لکنت زبان و برافروختگي چهره از علايم بسيار مهم محسوب مي شدند.
رويکرد ديگري که در زمينه کاربرد تداعي واژه رسميت بيشتري داشت، توسط کنت(48) و روزانف(49) (1910) گسترش يافت. آنها واژه هايي را که احتمالاً يادآور تجربه هاي شخصي افراد بودند، حذف و پس از اجراي آن روي 1000 نفر فرد عادي، نهايتاً هنجارهايي را براي پاسخهاي رايج تهيه کردند و با مقايسه پاسخهاي افراد سالم و روان پريش توانستند نشان دهند که پاسخهاي رايج در بين پاسخهاي افراد روان پريش در مقايسه با افراد بهنجار به مراتب کمتر مشاهده مي شود و اين تفاوتها در حدي است که مي تواند ارزش زيادي براي موارد خاص داشته باشد. بدين ترتيب، آزمون تداعي واژه به عنوان اولين وسيله روان سنجي عملي براي شناسايي افرادي که دستخوش اختلالهاي هيجاني هستند، قلمداد مي شد؛ ولي امروزه کاربرد آن در اين زمينه بسيار محدود است.
به همين منوال، علاقه مندي نسبت به مسايل سازگاري باعث شد که هيمنز(50) و ويرسما(51) (1906) فهرستي از نشانه هايي را که نشان دهنده بيماري رواني بودند، تهيه کنند. اين فهرست که ابتدا توسط هاچ(52) و آمزدن(53) (1913) و بعدها ولز (54) مورد تجديدنظر قرار گرفت، در پيدايش پرسشنامه هاي اوليه خودسنجي شخصيت نقش بسزايي داشت. برگه اطلاعات شخصي وودورث(1919) اولين پرسشنامه از اين دست بود که در خلال جنگ جهاني اول براي شناسايي سربازاني تهيه شد که به طور مناسبي با فشارها و محدوديتهاي زندگي نظامي سازگاري داشتند. چون در آن زمان تعداد روان شناسان و روان پزشکان براي انجام مصاحبه شخصي با سربازان به منظور ارزيابي وضعيت هيجاني آنها کافي نبود، ضرورت ايجاب مي کرد که روشهاي مقرون به صرفه تري به کار گرفته شوند. به همين دليل، شوراي پژوهشهاي ملي، کميته اي را به نام سلامت هيجان تحت سرپرستي رابرت اس. وودورث تشکيل داد تا بررسيهاي لازم در اين زمينه صورت گيرد. راه حل پيشنهادي اين کميته تدوين يک پرسشنامه مداد و کاغذي بود ( اين پرسشنامه، برگه اطلاعات شخصي ناميده شد تا از ترديدهاي احتمالي درباره آن کاسته شود) که در حقيقت نوعي مصاحبه نوشتاري استاندارد روان پزشکي است. محتواي اين پرسشنامه نشانه هاي روان رنجوري متداول و گزارشهاي واقعي افراد را در بر مي گرفت که عملاً توان سازگاري با شرايط جنگي و فشارهاي رواني ناشي از آن را نداشتند. اين سوالها حيطه هاي مختلفي را در بر مي گرفت: نشانه هاي جسماني ( آيا تا به حال شديدا در سر خود احساس فشار کرده ايد؟”)؛ ترسها و نگراني ها ( ” آيا تا به حال گرفتار اين فکر شده ايد که ديگران شما را زير نظر دارند؟”)؛ سازگاري با محيط (” آيا به سادگي با ديگران دوست مي شويد؟”)؛ نارضايتي و اجتماعي نبودن (” آيا از کمرويي در عذاب هستيد؟”)؛ روياها خيالپردازيها و اختلالهاي خواب (“آيا در نيمه شب دچار وحشت مي شويد؟”). نمره کل اين پرسشنامه از طريق جمع مواردي به دست مي آمد که مبين ناسازگاري يا روان رنجوري آزمودني بودند. در ابتدا بيش از 200 سؤال که پاسخ آن بلي – خير بود، گردآوري شد. اين پرسشنامه پس از بررسيهاي مقدماتي روي دانشجويان پسر و سربازان به 16 سؤال تقليل يافت. ولي قبل از اينکه نسخه نهايي اين پرسشنامه در عمل به کار برده شود، توافق نهايي در مورد آن حاصل شد. اين پرسشنامه خودسنجي که بعدها پرسشنامه روان رنجوري وودورث ناميده شد، سرلوحه بسياري از آزمونهاي مداد و کاغذِ رايج امروزي قرار گرفت.
بعد از بررسيهاي اوليه وودورث، کوششهاي چندي براي انطباق دادن پرسشنامه وي با ساير گروهها (نظير کودکان دبستاني، نوجوانان بزهکار و دانشجويان) از طريق اصلاح سؤالهاي آن صورت گرفت. نمونه اي از اين اقدام آزمون X-O بود که به وسيله پرسي و پرسي(55) (1919) تنظيم شد. اين آزمون به جاي سؤال، فهرستي از واژه ها را در اختيار آزمودني قرار مي داد. از آزمودنيها خواسته مي شد تا پس از خواندن آن، واژه هايي را که به نظر آنها نامطلوب مي آمدند (نظير تف کردن، سيگارکشيدن و بي دقتي)، باعث ناراحتي و اضطراب آنها مي شدند (نظير تنهايي، و گناه و درد)، و يا به نظر آنها مطلوب شمرده مي شدند (نظير اردو رفتن، مطالعه کردن و بوسيدن)، مشخص کنند.
بدين ترتيب، تا سال 1920 به تدريج يک رويکرد ساختاري و تجربي به اندازه گيري شخصيت نضج گرفت- رويکردي که بر مطالعه علمي تفاوتهاي فردي و ارزيابي باليني اختلالهاي رواني استوار بود. در دهه هاي بعدي، علاقه زيادي به حوزه ارزيابي شخصيت به وجود آمد. با وجود اين، مرزهاي اين حوزه هنوز چندان آشکار نبود و لازم بود که بستر مناسبي از عقايد و پژوهشها زمينه تحول بعدي اين حوزه را فراهم نمايند. در ادامه، جريانهاي ديگري را که بر اين حوزه در حال رشد تأثير داشته اند، مورد بررسي قرار مي دهيم.

تأثير روان کاوي

همان طوري که قبلاً بدان توجه کرديم، ارزيابي باليني افرادي که از بعضي انواع اختلالهاي رواني رنج مي برند، بر رشد ارزيابي شخصيت تأثير گذارده است. در اين شرايط، نظريه ي روان کاوي، با اين فرض که شخصيت را مي توان به بهترين وجهي به صورت مجموعه اي از سطوح در نظر گرفت و اينکه علل اختلالهاي رواني در زير سطح آگاهي هشيار پنهان شده است، به صورت نظريه غالب درآمد. در ديدگاه روان کاوي، مهمترين و مفيدترين روشهاي شناخت فرد، تجزيه و تحليل عناصر پنهان عملکرد، و نه رفتار آشکار اوست که به سادگي از طريق يک بررسي سطحي صورت مي گيرد. بدين ترتيب، در روان کاوي، داده هايي که از طريق پرسشنامه هاي خودسنجي به دست مي آيد، کاربرد محدودي دارند. از طرف ديگر، افزايش تأثير روان شناسي گشتالت با توجه به اين شعار که کل شخصيت فرد چيزي بيشتر از مجموع ساده رفتارها يا صفتهاي جداگانه اوست، در اين حيطه اهميت زيادي داشته است.
اين روندها نهايتاً در تاريخچه شخصيت جهت مقاصد باليني به واقعه مهمي انجاميدند. هرمان رورشاخ(56)، روان پزشکي سويسي، هنگامي که دريافت مي توان از ادراک لکه هاي جوهر براي تشخيصهاي روان پزشکي افتراقي استفاده کرد، اين روش را جهت حل مسايل نظري به کار برد. کارهاي اصلي او در سال 1921 در آلمان منتشر شد، ولي اين بررسيها تا سال 1942 به طور رسمي در انگلستان به چاپ نرسيد (رورشاخ، 1942، 1951). اگرچه پژوهشگران اوليه از لکه هاي جوهر به عنوان مواد تداعي آزاد استفاده کردند، ولي با اين حال، خودشان را به تجزيه و تحليل محتواي موضوعي آن محدود کردند. سهم رورشاخ در اين زمينه تجزيه و تحليل نظامدار برداشت آزمودني از جنبه هاي صوري لکه ها (مانند رنگ، سايه روشن و حرکت ظاهري) و اين موضوع بوده است که آيا آزمودني در پاسخ دهي به کل شکل توجه داشته است يا بخشهايي از آن. او بر اين باور بود که اين رويکردهاي ادراکي مختلف به فرايندهاي رواني يا ساختارهاي شخصيت مربوط مي شوند و با استفاده از يک جهت گيري تجربي و آماري از پژوهشهاي بعدي درباره ي اين تکليف ادارکي حمايت کرد. بررسيهاي رورشاخ هم در راه اندازي پژوهشها روي لکه هاي جوهر و هم در رشد ساير موقعيتهاي محرک حداقل ساختار يافته مؤثر بود. به طوري که پاسخهاي حاصل را مي توان به منظور ارزيابي شخصيت تجزيه و تحليل کرد. برنامه هاي رورشاخ به منظور دستيابي به پژوهشهايي با اعتبار بيشتر روي اين فن با مرگ نابهنگام او در سن 37 سالگي ناکام ماند.
طولي نکشيد که فن لکه هاي جوهر رورشاخ در ميان متخصصان باليني، به ويژه در بين افرادي که جهت گيري روان کاوي داشتند، به عنوان وسيله اي براي ارزيابي حالت ذهن ناهشيار طرفداراني پيدا کرد. از اين لحاظ، کاربرد آزمون لکه هاي جوهر تا اندازه اي دوپهلوست؛ رورشاخ لکه هاي جوهر خود را عمدتاً به عنوان ابزاري جهت بررسي مشکلات نظري روان شناسي آزمايشي و صرفاً در وهله دوم به عنوان يک شيوه ي تجربي طبقه بندي رواني تشخيصي افراد به کار برد (رورشاخ، 1921، 1942). در واقع، او خصوصاً ادعا کرد که “اين آزمون را نمي توان به عنوان ابزاري براي بررسي ناهشيار مورد توجه قرار داد”. با وجود اين، اين فن سرانجام به يک روش متداول براي بررسي محتوا و ساختار جنبه هاي عميق تر شخصيت بر اساس نظريه روان کاوي تبديل شد. اخيراً اکسنر و همکاران وي در کوششي به منظور قرار دادن اين آزمون در يک جايگاه عميق تر از لحاظ روان سنجي و گسترش بيشتر آن به عنوان يک ابزار جامع براي ارزيابي شخصيت و آسيب شناسي رواني، پژوهش جامعي روي آن انجام دادند (اکسنر، 1986، 1991؛ اکسنر، و واينر، 1982).
محبوبيت فن رورشاخ و گسترش روشهاي مشابه ديگر به منظور بررسي جنبه هاي نهان شخصيت باعث شد که فرانک (1939) اين رويکردها به ارزيابي شخصيت را فنون فرافکن بنامد. روشهاي فرافکن شرايطي را براي فرد آماده مي کنند که براي آن الگوهاي فرهنگي مشخص معدودي جهت پاسخ وجود دارد، به طوري که وي بايد نسبت به اين ميدان مبهم، نوعي نگرش به زندگي…، معاني، الگوها و به ويژه … احساسها را “نشان” دهد (فرانک، 1939، ص 403). بر طبق نظر فرانک، آزمون فرافکن شامل ارايه ي محرکي است که معناي عجيب و غريب و سازمان دنياي خصوصي فرد را فرا مي خواند و آنها را در پاسخ به مقتضيات آزمون تداعي مي کند. از نظر فرانک اين روشها غيرمستقيم هستند؛ آنها بدون به هم زدن يا تغيير اين الگو همانند اشعه x، الگوي سازمان دروني و ساختار شخصيت را نشان مي دهند.
ساير روشهاي فرافکن کدام اند؟ روش تداعي واژه که امروزه به ندرت در حوزه باليني به کار مي رود، قبلاً مورد بحث قرار گرفت. مجموعه اي از روشهايي که ليندزي (1961) فنون ساختاري ناميد، توسط هنري، ا.موراي(57) و همکاران وي در دهه 1930 در دانشگاه هاروارد تهيه شد (مورگان و موراي، 1935؛ موراي، 1938،1943). موراي که علاقه ي زيادي به خلق آثار ادبي داشت، آزمون اندريافت موضوع را تهيه کرد. در اين آزمون، آزمودنيها داستانهايي را درباره تصاوير مبهم توضيح مي دادند. بر طبق نظر موراي، محتواي اين داستانها تجارب گذشته و نيازهاي کنوني آزمودنيها را منعکس مي ساختند. يک رويکرد ساختاري مشابه ديگر که در آزمون چهار تصوير وان لنپ(58) (1951) به کار گرفته شد، در ابتدا در دهه 1930 گسترش و بعد در ابزارهاي ديگري مانند تصاوير بلاکي (بلوم، 1950) و آزمون اندر يافت کودکان (بلاک(59)، 1954) تبلور يافت. طبقه ي رايج ديگري از روشهاي فرافکن، تحليل نقاشيهاي خلاق خود آزمودني را در بر مي گيرد. اگرچه نقاشي پيکره آدم براي مدتي به عنوان يک روش ساده جهت برآورد هوش (گوديناف، 1926) مورد استفاده قرار گرفت، ولي اين باک (60) (a1948، b1948) و ماکوور(61) (1949) بودند که در پرآوازه ساختن آن به عنوان يک روش فرافکن در ارزيابي شخصيت کوشيدند.

تأثير روان سنجي

در همان زماني که بعضي روان شناسان مشغول تهيه و استفاده از رويکردهاي فرافکن در حوزه ارزيابي شخصيت بودند، روان شناسان ديگر وقت خود را صرف گسترش و اصلاح بيشتر پرسشنامه هاي شخصيت کردند. اين کار، گرچه مستقيماً به برگه ي اطلاعات شخصيتي اوليه وودورث مربوط مي شد، توسط روان شناساني انجام گرفت که از بسياري جهات مهارتهاي زيادي در آزمون سازي و آمار، به ويژه محاسبه ي پاياني و اعتبار داشتند. محور اصلي اين کوششها، نه بر ارزيابي کل شخصيت، بلکه بر اندازه گيري صفات يا ويژگيهاي محسوس فرد قرار داشت.
مزيتهاي کاربرد پرسشنامه را در آن زمان مي توان در موارد زير خلاصه کرد: پرسشنامه مي تواند به سادگي روي افراد زيادي از يک گروه اجرا شود، نمره گذاري آن سريع و عيني است، و در به دست آوردن هنجارها، ثبات دروني و رابطه ي بين نمره هاي آزمون و ساير شاخصهاي رفتاري و نيز خصوصيات ديگر آزمون مي توان از روشهاي آماري سود جست. در کنار اين مزيتها، مشکلاتي نيز وجود داشتند: ماده هايي که در اين ابزارها به کار برده شده بودند، غالباً ويژگيهاي سطحي و بديهي رفتار آشکار را انعکاس مي دادند. علاوه بر اين، دادن پاسخ نادرست به ماده هاي آزمون به طور عمدي باعث مشکلات عمده اي در تفسير نمره هاي حاصل شده بود. گلدبرگ (a1971) به يک بررسي تاريخي همه جانبه در خصوص مقياسها و پرسشنامه هاي شخصيت و انتشار آن همت گماشت، و از اين رو، خواننده ي علاقه مند براي کسب اطلاعات جامع تر در اين زمينه مي تواند به کارهاي وي مراجعه کند.
يک فن متفاوت و پيچيده تر براي انتخاب ماده هاي آزمون رويکرد تجربي است. در اين روش پاسخهاي گروههاي مختلفي از آزمودنيها به منظور تعيين اينکه کدام پاسخها مشخصه ي کدام گروه هستند، مورد بررسي قرار مي گيرند. بدين ترتيب، تنها ماده هايي از آزمون که عملاً بين گروهها تمايز ايجاد کنند در نسخه ي نهايي آزمون گنجانده مي شدند. رويکرد تجربي که به وسيله ي رورشاخ در گسترش روش رواني – تشخيصي وي به کار گرفته شد، همچنين به وسيله ي ادوارد. استرانگ(62) (1927) در تهيه و تدوين سياهه ي علاقه ي شغلي استرانگ، که پيشگام پرسشنامه هاي علاقه ي استرانگ کنوني بود، مورد استفاده قرار گرفت. اگر چه توصيف کامل اندازه گيري علاقه فراتر از طيف اين کتاب است، ولي پژوهشهاي استرانگ اهميت زيادي دارند، زيرا اولين مدل مهم درباره ي رويکرد تجربي را به آزمون سازي نشان مي دهند. از طرف ديگر، فن تجربي تا اندازه اي در ساخت پرسشنامه ي شخصيت برن رويتر (برن رويتر، 1939) و در مقياس خلق و خوي هام- وادزورث (هام و وادزورث، 1935) به کار گرفته شد. مقياس اخير نسخه ي پيشين پرسشنامه ي چند جنبه اي شخصيت مينه سوتا (هاتاوي و مک کين لين، 1940، 1951) و جانشينهاي آن، يعني،MMPI-2 و MMPI-A (بوچرو همکاران، 1992؛ هاتاوي و مک کين لي، 1989) بود.
ما قبلاً به طور ضمني به مشکلات پيچيده اي در خصوص پرسشنامه ها اشاره کرديم. هرگاه آزمودنيها از ارايه ي پاسخهاي نامطلوب اجتماعي به ماده هاي پرسشنامه خودداري مي کردند، اين مشکلات شدت مي يافت؛ براي مثال، آنها تصديق نمي کردند که عصبي هستند و در مقابل، پاسخهاي مناسب تر شخصي را ارايه مي دادند. در MMPI کوشش به عمل آمد که اين مشکل با اضافه کردن مقياسهاي اعتبار، مانند مقياس دروغگويي که شاخصهاي چندي را در زمينه ي گرايش به پاسخ دهي در جهت شيوه ي مقبول اجتماعي دربر داشت، رفع شود. وجود اين مشکل همچنين باعث شد که در دهه 1940 فن چند گزينه اي ابداع شود که بعدها توسط ادواردز (1953) در آزمون ترجيح شخصي او به کار گرفته شد. از آنجايي که در روش چند گزينه اي آزمودني بايد يکي از دو ماده همتاي مربوط به مطلوبيت اجتماعي (يا نامطلوبيت اجتماعي) را انتخاب کند، فرض بر آن بود که پاسخها محدود به مطلوبيت اجتماعي نخواهند بود.
گلدبرگ (b1971) که به اظهار نظر درباره گسترش همه جانبه ي پرسشنامه هاي شخصيت پرداخت، بر مبناي دلايل تدوين و تهيه پرسشنامه هاي شخصيت، به تمايز دو نوع از آنها اقدام کرد. اولين دسته از پرسشنامه ها در واکنش به فشارهاي جامعه جهت رفع مشکلات کاربردي به وجود آمدند. در اين دسته پرسشنامه هاي سازگاري (که قبلا مورد بحث قرار گرفتند)، پرسشنامه هاي رضايت و موفقيت شغلي، پرسشنامه هاي پيشرفت تحصيلي که قابل پيش بيني از روي استعداد تحصيلي يا هوش نيست، قرار داشتند. دومين دسته از پرسشنامه ها عمدتاً بر تفاوتهاي فردي قرار داشتند تا هر گونه ملاحظات اجتماعي يا واقعي زندگي. در واقع اين پرسشنامه ها بر مفاهيم نظري پيرامون ماهيت شخصيت استوار بودند. در اين دسته، پرسشنامه درون گرايي- برون گرايي، مردانگي- زنانگي و ابزارهاي ديگري قرار داشتند که به يکي از سه نظريه ي مشهور تفاوتهاي فردي زير مربوط مي شدند: الف- طبقه بندي اسپرانگر (1928) درباره ي “ارزشهاي شخصي”، ب- طرح موراي (1938) براي طبقه بندي نيازهاي آشکار، ج- و رويکرد مايرز- بريگز براي ارزيابي سنخهاي کارل يونگ (بريگز و مايرز، 1943). اگرچه طرح طبقه بندي گلدبرگ تنها براي پرسشنامه هاي شخصيت به کار گرفته شد، ولي هماهنگي آشکاري با ساير روشهاي ارزيابي شخصيت داشت.

تاريخچه ارزيابي شخصيت و بررسی تأثیرات روانشناسانه آن(2)
download (47)

روان کاوي در برابر روان سنجي
 

اکثر ابزارها و موضوعهاي روش شناختي خاصي که در قسمتهاي پيشين مطرح شدند، بعداً به طور مفصل تر مورد بحث و بررسي قرار خواهند گرفت. با وجود اين، درباره ي رابطه ي فعلي بين اين دو جريان عمده ي تاريخي – يعني، روان کاوي و روان سنجي- و رويکردهايي که آنها در حوزه ي ارزيابي ايجاد کردند، يعني، فن فرافکن و پرسشنامه ي خودسنجي چه مي توان گرفت؟ از مدتها پيش، طرفداران اين دو جريان گرايش پايداري را در يک سوگيري هيجاني منفي قوي نسبت به کارکردهاي يکديگر نشان داده اند. اين گرايش بي شک در سال 1939 با کاربرد اصطلاح فرانک تحت عنوان “فنون فرافکن” فزوني گرفت. به اعتقاد وي، اين ابزارها شاخصهاي غير مستقيمي از ساختار شخصيت را به دست مي دهد و اينکه پرسشنامه هاي سنتي اين زمان با زمينه هاي واقعي شخصيت انطباق نداشتند.
مهمترين نتيجه ي رشد و گسترش اين ديدگاههاي متضاد، از بين رفتن تبادل باليني و علمي بين اين دو جناح مخالف و ناباورسازي خاصي بوده است که احتمالاً مي توانست موجب پيشرفت کل فرايند ارزيابي شخصيت شود. کوششهاي روش شناختي چندي نظير فن لکه هاي جوهر هولتزمن (هولتزمن، تورپ و اسوارتز و هرون، 1961)، پرسشنامه ي مکانيسمهاي دفاعي (ايليويچ و گليزر، 1986)، تکليف جمله هاي ناتمام (مک آرتور و رابرتز، 1982) براي يکپارچه سازي اين دو سنت يا جريان صورت گرفته است. با وجود اين، اين کوششها شور و اشتياق ناچيزي را در هر دو جناح ايجاد کرد.

تأثير روان شناسي صنعتي و حرفه اي

در حالي که روان شناسان باليني چه از طريق پرسشنامه ها و چه از طريق روشهاي فرافکن تلاشهاي خود را در جهت جستجو و ارزيابي ناسازگاريها معطوف کرده بودند، علاقه به ارزيابي ساير جنبه هاي شخصيت انسان نيز گسترش مي يافت. به ويژه ارزيابي آن دسته از ويژگيهاي غيرمهارتي که ممکن بود بر موفقيتهاي شغلي مؤثر باشند. گرچه غالباً ناسازگاري به خودي خود به عنوان عامل مهمي در تعيين شکست شغلي در نظر گرفته مي شد، ولي به طور خاص علاقه ي محققان بر مطالعه ي آن دسته از عواملي که در شرايط عملکرد بهنجار، انتخاب شغل افراد و موفقيت و رضايت شغلي دراز مدت آنها را تعيين مي کرد، متمرکز شده بود.
برگه ي سفيد علاقه ي شغلي استرانگ(63) ( اين پرسشنامه، اکنون پرسشنامه علاقه ي استرانگ ناميده مي شود) که قبلاً ذکر آن رفت، در اصل در سال 1927 با مقايسه ي تجربي توصيف علايق افراد موفق در مشاغل گوناگون گسترش يافت. استرانگ از کارکنان مشاغل گوناگون خواست تا اولويت فعاليتهاي خود را از ميان فعاليتهايي مانند ديدار از يک موزه ي هنري و کلکسيون بيان کنند، و توانست تعدادي از علاقه ها راکه به طور معني داري با موفقيت در مشاغل خاصي همبستگي داشتند، معين کند. وي چنين استدلال کرد که اگر اشخاص موفق در يک شغل را بتوان بر اساس توصيف علايق شان مجزا کرد، مي توان نتيجه گرفت که اشخاص ديگر با علايق مشابه به احتمال بيشتري در همان شغل موفق تر از افرادي خواهند بود که علايق متفاوتي دارند. بيش از 60 سال تحقيق با ابزار استرانگ و ابزارهاي مشابه آن، نشانگر حمايت قابل توجه از اين فرضيه ي اساسي بود. به اين ترتيب، استفاده ي روزمره از برگ سفيد علاقه شغلي استرانگ و تعدادي از پرسشنامه هاي علاقه نظير آن توسط مشاوران حرفه اي براي ارايه راهنمايي شغلي و روان شناسان صنعتي در زمينه ي اهداف گزينشي آغاز شد.
روان شناسان حرفه اي و صنعتي ارزيابي متغيرهاي ديگري را نيز آغاز کردند. براي مثال، در زمينه ي عملکرد شغلي مؤثر در بين اشخاصي که سطح توانايي تقريباً برابري داشتند، تفاوتهاي فاحشي پيدا شد. به نظر مي رسيد در کساني که عملکرد خوبي داشتند نسبت به آنهايي که از عملکرد ضعيفي برخودار بودند، سايق و انگيزه ي پيشرفت قوي تري وجود داشت. اميد آن مي رفت که ارزيابي چنين ويژگيهايي موجب پيشرفت امر مشاوره و شيوه ي گزينش شود. مک کللند(64)، اتکينسون(65)، کلارک(66) و لاول(67) (1953) در پاسخ به نياز موجود در اين زمينه ي خاص، بر مبناي آزمون اندريافت موضوع براي انگيزه ي پيشرفت يک طرح نمره گذاري با اعتبار بالا ساختند. اصلاح طرح اولويت ترجيح شخصي ادواردز(68) (ادواردز، 1959، 1953) با استفاده از يک رويکرد پرسشنامه اي، پاسخ ديگري بود به نياز آن دسته از ابزارهاي ارزيابي اي که جنبه هاي انگيزشي در بين اشخاص عادي را اندازه گيري مي کردند.
روان شناسان به تدريج دريافتند که اشخاص هر چه بيشتر از نردبان ترقي شغلي بالا مي روند – از خط پايه ي کارگري تا نقشهاي نظارت و سرپرستي و رتبه ي مديريت – روابط بين فردي اهميت بيشتري در موفقيت پيدا مي کند. بنابراين، لزوم ارزيابي عوامل بين فردي به عنوان بخشي از کارهاي جاري روان شناسان در انتخاب و رشد مديريت آغاز شد. پرسشنامه هاي مداد و کاغذي سابق با تمرکزشان بر آسيب شناسي رواني براي چنين مقاصدي کاملاً نامناسب بودند، و نسل جديدي از پرسشنامه ها با بهره گيري از جنبه هاي کارکرد روان شناختي کنوني از قبيل جامعه پذيري، سلطه گري، انعطاف پذيري و ابعاد مختلف الگوهاي بين فردي گسترش يافت. ابزارهايي که به طور نسبي منشأ ايجاد آنها بر حسب نياز، روان شناسي صنعتي و حرفه اي بوده است، عبارت اند از: پرسشنامه ي روان شناختي کاليفرنيا (گوف(69)، 1987 و 1957)، و مقياسهاي نحوه ي شکل گيري روابط بين فردي (FIRO)(70) تهيه شده به وسيله ي برگه ي تحقيق.
شخصيت شوتز(71) (1967) و جکسون(72) (1974- 1967)، پرسشنامه ي شخصيتي جکسون (جکسون، 1967)، نيمرخ زمينه يابي اجرايي(73) (لانگ و کراک(74)، 1983)، و پرسشنامه شخصيت هوگان(75) (هوگان، 1992).
دستاورد ديگر دنياي واقعي کار مشاهده اين مطلب بود که اطلاعات تاريخچه ي شخصيتي موجود در برگه ي گزينش شغلي در پيش بيني موفقيت شغلي برخي از مشاغل ارزشمند است. اين يافته موجب افزايش ارزش برگه ي اطلاعات زندگي نامه اي(76) شد (انگلند(77)، 1961)، که خود عاملي بود براي روي آوردن به “آزمون” روان شناختي در ارزيابي.
با کمي اغماض مي توان گفت که استفاده از اطلاعات زندگي نامه اي براي اهداف باليني بخوبي جا افتاده است؛ مثلاً، مقياس پيش بيني پيامدهاي اسکيزوفرني فيليپس(78) (1953) روشي بود براي برآورد ميزان تأثير ناخوشي قبلي بيمار رواني از طريق بررسي مطالب موجود در ارزيابيهاي تشخيصي تاريخچه ي زندگي بيمار، به خصوص آن دسته از رفتارهايي که رابطه ي جنسي با جنس مخالف را شامل مي شوند. همچنين مدت زيادي اطلاعات زندگي نامه اي در گسترش جدولهاي پيش بيني(79) پايه مورد استفاده قرار مي گرفته است، به اين منظور که پيش بيني کند اگر يک زنداني با قيد ضمانت آزاد شود، چقدر احتمال دارد تعهدات خود را زير پا بگذارد (بارگس(80)، 1928). نظر به نقش محوري اطلاعات زندگي نامه اي در کار سلامت رواني حرفه اي، بسيار جاي تعجب است که استفاده از اين نوع ابزار باليني سابقه ي چندان وسيعي ندارد. مطالعه ي مقدماتي بريگز(81) و ديگران (1959) نشان داد که چنين ابزارهايي مي توانست گسترش يابد و در موقعيت باليني مؤثر باشد.
رويکرد ديگر ارزيابي شخصيت که قبلاً توضيح داده شد، روش نمونه گيري رفتاري است که پيشگام آن گالتون (1884) بود. در اين روش رفتارهاي مورد نظر تحت شرايط کنترل شده در آزمايشگاه فراخواني مي شوند. فرضيه ي اساسي اوليه در اين رويکرد ساده و صريح است: تکرار يا تسهيل انگيزش رفتار در شرايط آزمايشگاهي با تکرار وقوع رفتار در شرايط زندگي واقعي مرتبط است.
شايد اولين تلاشهاي شناخته شده در به کارگيري رويکرد نمونه گيري رفتار کاري باشد که هارتشورن و مي(82) (1928) در مطالعات خود درباره ي صداقت و تزوير(83) انجام دادند. يک کاربرد پيچيده از اين رويکرد در عملکرد مرکز ارزيابي(84) يافت شده است که به منظور دستيابي به درک بهتر گروههاي ويژه، يا گزينش داوطلب براي مشاغل سخت و سطح بالا طراحي شده است. کاربرد اين روش براي ارزيابي گروه خاصي از اشخاص، مثل معمارها، يا رياضيدانها بود که پيشگامان آن روان شناسان مؤسسه ي ارزيابي و تحقيق شخصيت IPAR در دانشگاه کاليفرنيا بودند. تحقيق آنها (مک کللند، 1975) حاکي از وجود گرايش شديد به حمايت از اين نوع رويکرد نمونه گيري رفتاري پيچيده بوده است.
يکي از نخستين کاربردهاي روش مرکز ارزيابي براي انتخاب اشخاص در اداره ي خدمات استراتژيک آمريکا، پروژه ي ارزيابي در خلال جنگ جهاني دوم بود (ارزيابي افسران OSS،1948)، جايي که در آن افراد براي اعمال جاسوسي و ضد اطلاعات انتخاب مي شدند. در اين روش، داوطلبان براي مدت روز در گروههاي کوچک گرد هم مي آمدند و به وسيله ي گروهي از ارزيابها از مکاني دور از چشم داوطلبان يا از مرکز ارزيابي مورد ارزيابي قرار مي گرفتند. در اين شيوه انواع مختلفي از اطلاعات، نظير آزمونهاي روان شناختي و نسخه هاي مصاحبه در اختيار هيئت ارزيابي قرار مي گرفت، اما آنچه منحصر به فرد به نظر مي رسيد مشاهده ي شرکت کنندگان در انواع متنوعي از آزمونهاي موقعيتي بود که به عنوان نمونه هاي جايگزين شده از کارهاي واقعي که بايد انجام مي دادند، طرح شده بود؛ مثلاً، يکي از آزمونهاي موقعيتي که به منظور ارزيابي (OSS)(85) در اداره خدمات استراتژيک طرح شده بود يک مصاحبه ي تحت فشار بود که در آن پژوهشگران بايد سعي مي کردند داستان سرپوشيده اي را که داوطلب مطرح کرده بود، تفسير کنند. علي رغم مشکلات فراوان، داده هاي به دست آمده نشان داد که همکاري مرکز ارزيابي در انتخاب جاسوسها تأثير مثبتي داشته است. از ميان مشکلات متعددي که اين رويکرد به همراه دارد، مشکل چگونگي به فهرست در آوردن رفتارهاي بسياري که بايد ارزيابي شوند (مثل درجه بنديها و نمره گذاريهاي آزمون)، چگونگي ترکيب اين رفتارها به منظور تعيين يک پيش بيني کننده واحد و چگونگي تهيه مقياسهاي ملاک را مي توان نام برد. تفت(86) (1959) خلاصه جالب و روشني از موضوعهاي بسياري که درباره رويکرد روش چندگانه ارزيابي و گزينش وجود داشت، تهيه کرد.
تجربه اداره خدمات استراتژيک (OSS) آمريکا تقريباً انگيزه اي شد براي طرح يک روش ارزيابي چندمنظوره جهت مطالعه روند گزينش اشخاص در حرفه روان شناسي باليني (کلي و فيسک(87)، 1951؛ کلي و گلدبرگ(88)، 1959). اما نتايج آن نااميد کننده بود. با در نظر گرفتن ميزان موفقيتهاي حرفه اي بعدي به عنوان ملاک، نه اندازه گيري فردي و نه ميزانهاي ترکيب شده، هيچ کدام پيش بيني کننده هاي سودمندي نبودند. مجريان اين روش ارزيابي در توضيح اين شکست نسبي اظهار داشتند که آزمودنيهاي شرکت کننده از قبل در سطح بالايي انتخاب شده بودند و در تعدادي از جنبه هاي مهم تقريباً يکدست (همگون) بودند و اين عوامل، همبستگي به دست آمده را کاهش مي داد. مطالعه مشابهي با نتايج اميدوارکننده تر به وسيله هولت(89) و لابورسکي(90) (1958) گزارش شده است که آزمودنيهاي آن دانشجويان روان پزشکي بوده اند.
روش علمي مرکز ارزيابي در سطح وسيعي به عنوان يک شيوه انتخاب در گزينش و رشد مديران سطح متوسط پذيرفته شده است. بر اساس کارهاي انجام شده در شرکت تلگراف و تلفن آمريکا (بري و گرانت، 1966) نشان داده شده است که اين روش پيش بيني هاي معتبر و با ثباتي را در تعيين ميزان موفقيت شغلي انجام مي دهد (بري(91)، 1982؛ تورنتون (92) و بيهام(93)، 1982). اين پيش بيني ها بر اساس موقعيتهاي انجام شده اند که تا حدود زيادي با زندگي واقعي مرتبط است. يک امتياز رويکرد نمونه گيري رفتاري اين است که به ميزان نسبتاً بالايي مورد قبول شرکت کنندگان قرار گرفته است، امتياز ديگر اين است که اعتبار پيش بيني و اعتبار واقعي آن موجب شده است تا اعتراضات قانوني مبني بر قانون گذاري فرصت شغلي برابر در مورد آن کمتر صورت گيرد. در فصل 8 تحقيقاتي را که نشانگر برتري روش ارزيابي چندگانه است مورد بحث قرار خواهيم داد و در فصل 9 به تفصيل در اين مورد بحث خواهيم کرد.

تأثير رفتارگرايي جديد

روان شناسي علمي آمريکا در مسير اصلي خود همواره گرايش به رفتارگرايي داشته است، اما در دهه هاي 1960و 1970 حرکت شديدي در گسترش اين جهت گيري به سوي روان شناسي باليني مشاهده مي شود. اين حرکت به طور گسترده اي همراه با ظهور اصلاح رفتار و درمان رفتاري و همچنين لزوم ارزيابي شخصيت بوده است. مقياسهاي ساخته شده به وسيله کساني که روي مشاغل سنتي کار مي کنند، چه بر مبناي پرسشنامه گزارش شخصي و چه بر مبناي روشهاي فرافکن به وضوح بر اهميت ساختار شخصي يا استعداد دروني قبلي فرد تأکيد داشته اند. در اين زمينه علاقه کمتري براي در نظر گرفتن تعيين کننده هاي موقعيتي يا زمينه اي رفتار فرد وجود داشته است. در ارزيابيهاي سنتي عمدتاً فرض بر اين بوده است که همه آن چيزي که براي پيش بيني رفتارهاي آينده ضروري مي نمايد، نوعي فهم از شخصيت است که اشاره به حالتهاي دروني دارد.
روان شناسان رفتارگرا براي پيش بيني هاي صريحتر و به طور اخص، براي يک مطالعه فراگير از شرايط محيطي که براي انگيختن رفتار خاصي لازم است، بسيج شده اند (ميشل(94)، 1968، 1977). بسياري از روان شناسان رفتارگرا نيز معتقدند که اظهارات شخصي و پيش بيني هاي فرد، اغلب به همان دقت رفتار فرد را پيش بيني مي کند که ارزيابيهاي غيرمستقيم و گران قيمت تر به وسيله سنجشگران آموزش ديده شخصيت انجام مي گيرد. در پديدارشناسي نيز چنين استدلالي وجود دارد. در مکتب پديدارشناسي، اعتقاد بر اين است که تعيين کننده قطعي رفتار شخص در يک موقعيت به ميزان آگاهي فرد از وابستگيهاي رفتاري در آن موقعيت بستگي دارد، و تنها خود فرد است که به اين آگاهي دسترسي دارد.
ويژگي مهم ديگر رويکرد رفتارگرايي تأکيدي است که اين ديدگاه بر رفتار فرد دارد يا آنچه فرد در موقعيتهاي گوناگون انجام مي دهد است، و نه بر حالت رواني يا ماهيت شخص. از اين رو، روان شناسان رفتارگرا به جاي اتکا به آزمونهاي شخصيت و انتشار تجاري آنها، ابزارهاي اندازه گيري خاصي را ترجيح مي دهند که تا حد امکان از لحاظ رفتاري دقيق و با جزئيات همراه باشند؛ مثلاً، در يک نمونه ساده قديمي به منظور اندازه گيري ترس، مجموعه اي از محرکهاي بالقوه ترس آور شناسايي و يک نمونه جايگزين شده از آن موارد انتخاب و با استفاده از روشهاي مختلف به فرد ارايه شد. در اندازه گيري ميزان ترس از مار مواد آزمون عبارت بودند از: نسخه هاي دست نويس در خصوص مار، اسلايد مار، تصاوير يا فيلم مار، تصورات ذهني روشن از مار، و مارهاي واقعي (لانگ(95) و لازوويک(96)، 1987). روشهاي مشابهي براي ارزيابي در حيطه روابط بين فردي مثل اختلافات زناشويي و مشکلات والد – فرزندي تهيه شده است ( اُلري و ويلسن، 1987). شباهت اين روش با روش مرکز ارزيابي در رويکرد نمونه گيري رفتار کاملاً آشکار است. کاربرد آنها هم فرضيه مشابهي دارند که در آن رفتارهاي نهفته يا پنهان از قبيل افکار و احساسات به عنوان پاسخهاي مشابه با رفتارهاي بيروني يا آشکار در نظر گرفته شده اند و تحت تأثير قوانين حاکم بر رفتارهاي بيروني قرار دارند (تورسن(97) و ماهوني(98)، 1974). زمينه رشد و ارزيابي رفتاري با جزئيات در فصل 5 مورد ملاحظه قرار گرفته است.

تجديد حيات روان شناسي صفات

طي بيش از صد سال گذشته، بسياري از مکاتب مطالعه کننده رفتار انسان در اين مورد به توافق رسيده اند که مباني شخصيت انسان را مي توان در قالب چند اصطلاح محدود از صفات يا ويژگيهاي شخصيتي به بهترين نحو بيان کرد. در اين نوع رويکرد مي توان به وسيله توصيف ميزان هر صفت در فرد براي همه افراد يک ابزار سنجش شخصيت ساخت. اصطلاحاتي نظير روان شناسي قواي ذهني(99)، منش(100) و سرشت(101) همه متعلق به اين رويکرد کلي به شخصيت هستند. در رويکرد صفات دو سؤال اساسي مطرح است:
1- تعداد صفات اصلي چند تاست، و اين صفات کدام اند؟
2- اين صفات را چگونه مي توان ارزيابي کرد؟
در دهه هاي 1940 و 1950 افرادي مثل ترستون (1949، 1951)، گيلفورد (1940، 1947)، گيلفورد و مارتين (a1943 و b1943) ، آيزنک (1952 و b1953) و کتل (1946، 1950) به سؤال اول پاسخهاي مختلفي داده اند. در دو دهه بعد از آن، با افزايش محبوبيت روان شناسي رفتارگرايي و تأکيد آن بر محيط و موقعيت به عنوان علل تعيين کننده رفتار انسان، روان شناسي صفات رو به افول گذاشت (ميشل، 1968). اما از آن زمان به بعد مجدداً به نفع رويکرد روان شناسي صفات فعاليتهاي عمده اي اتفاق افتاد، زيرا با تحقيقات کاملتر درباره تعريف و اندازه گيري صفات اين رويکرد مورد حمايت قرار گرفت و نتيجه آن پيدايش الگوي پنج عاملي شخصيت(102) و شاخه هاي وابسته به آن بود (ديگمن(103)، 1990؛ گلدبرگ(104)، 1993؛ ويجينز(105) و پينکاس(106)، 1992). از طريق اين الگوي ساختاري ساده، پژوهشهاي جاري در صدد کشف رابطه بين صفات اساسي و اختلالات شخصيت (کوستا(107) و وايديگر(108)، 1992)، کاربرد الگوهاي چرخشي(109) صفات (پينکاس و ويجينز، 1990)، موضوع وسعت(110) صفات و ساختار سلسله مراتبي آنها (هامپسون(111)، جان و گلدبرگ، 1986)، و تداوم صفات در گستره زندگي (کوستا و مک کراي(112)، 1986) برآمدند.
پرطرفدارترين پاسخ به اين سؤال که چگونه صفات قابل اندازه گيري هستند، سالهاست يکسان و بدون تغيير بوده است: با استفاده از تحليل عوامل و شاخه هاي مربوط به آن، در واقع گرايش مجدد به الگوهاي صفات شخصيتي همزمان با رشد سريع روشهاي آماري چند متغيري توسعه يافته است، از قبيل روش تحليل عاملي تأييدي(113) که با دستيابي به تکنولوژي رايانه اي پيشرفته امکان پذير شد. بنابراين، به واسطه پرسشنامه هاي شخصيتي چندعاملي، الگوهاي صفت شخصيتي خاص و روشهاي ارزيابي آنها، به طور همزمان گسترش يافتند، و اکنون چندين آزمون بر مبناي الگوي پنج عاملي تهيه شده است (مانند کوستا و مک کرا، b1992 و هوگان، 1986، 1992). در فصل 3 در اين باره توضيحات مفصلتري داده شده است.

تأثير ژنتيک رفتار

تا اينجا ديديم که چگونه نظريه ها يا الگوهاي شخصيتي داراي جهت گيري صفات، با استدلالهاي قوي خود براي ارزيابي شخصيت، در محدوده خود به اقتداري قوي دست يافته اند. به طور کلي، در نظريه هاي صفات غالباً فرض بر اين بوده است که صفات از اساس زيستي برخوردارند. به عنوان مثال، گالتون (1884) به ارثي بودن صفات معتقد بود و جمجمه شناسي گال با تواناييهاي ذهني رابطه مستقيم داشت. پس از آنها کاتل(114) و آيزنک(115) (1960) نيز ديدگاههاي مشابهي را بيان کردند، که در پژوهش باس و پلومين هم وجود داشته است.
ديدگاهي که معتقد است مباني ژنتيک و زيستي تعيين کننده شخصيت هستند، حداقل در جامعه آمريکا طرفداران چنداني ندارد، زيرا اين ديدگاه هوش را جزو ژنتيک و ذات انسان مي داند. در حالي که بر اساس سنت آمريکاييها همه افراد با استعداهاي يکساني به دنيا مي آيند، و اعتقاد بر اين است که ما مي توانيم هرچه مي خواهيم بشويم، به شرط آنکه براي دست يافتن به آن زمان کافي داشته باشيم و به قدر کافي تلاش کنيم. اين ديدگاه در روان شناسي رفتارگرا انعکاس يافته است، زيرا رفتارگرايي هم، به جاي تکيه بر استعداد قبلي به عنوان علت رفتار، بر محيط نيز تأکيد دارد.
با آغاز مطالعات درباره دوقلوها در اواسط دهه 1970 شواهد پژوهشي نشان داد که بيش از نيمي از تغييرات صفات اصلي شخصيتي مربوط به عوامل ژنتيک است (لوي هلين و نيکولز(116)، 1976؛ تلگان(117) و همکاران، 1988). گرچه درباره سن بروز اين تأثيرات ژنتيک و قابليت اندازه گيري آنها جاي بحث است (پلومين، کون(118)، کري(119)، دفرايز(120) و فالکر(121)، 1991). در واقع، به نظر مي رسد تأثير عوامل ژنتيک بر شخصيت امروزه بخوبي جا افتاده است (هيث، 1991).
اين يافته هاي پژوهشي نشان مي دهند که شخصيت قابل ارزيابي است؛ زيرا:
1- يافته هاي مورد بحث، اين باور را که براي شخصيت يک استخوان بندي يا ساختار اساسي اصلي وجود دارد، تقويت مي کنند.
2- آنها احتمال اندازه گيريهاي روان شناختي يا زيست شناختي را قوّت مي بخشند، يا حداقل رابطه مفاهيم اساسي شخصيت را با مفاهيم زيست شناختي توضيح مي دهند.
3- جدايي صفات و مزاجها(122) را کمتر مي کنند و آنها را به يکديگر نزديک مي سازند، و براي آن دسته از الگوهاي رفتاري که اساس فطري دارند، اصطلاح عرف (123) را به کار مي برند.
4- بر اين عقيده هستند که صفات شخصيتي در گستره زندگي تداوم دارند (کوستا، مک کري و آرنبرگ(124)، 1980) و از استقبال کنوني براي به کارگيري ابزار ارزيابي شخصيت بر اساس الگوهاي صفات، حمايت مي کنند.

تأثير روان شناسي اجتماعي

اين بحث را با علاقه ديرينه انسان به فهم رفتار ديگران – شيوه اي که در آن اشخاص عامي به دنبال دستيابي به اين شناخت بوده اند – آغاز کرديم. ما به همان نتيجه رسيديم اما از يک ديدگاه متفاوت. مدتهاست روان شناسان اجتماعي علاقه مند به يافتن اين موضوع هستند که چگونه افراد غيرروان شناس با تشخيص مقاصد، انگيزه ها، تمايلات و تنفرات دروني و ساير ويژگيهاي مهم ديگران در صدد کسب اطلاعات از آن بر مي آيند. روان شناسان اجتماعي اين گونه کارها را ادراک فرد(125) نام نهاده اند، و مي توان پذيرفت که حداقل برخي از اعمالي که روان شناسان باليني در خلال مصاحبه و درمان انجام مي دهند، در همين راستا قرار دارد. احتمالاً درمانگران پيش از روان شناس شدن نوعي درک عاميانه از ديگران داشته اند و اين الگوي ابتدايي از درک بدون تغيير چنداني به فعاليت خود ادامه داده است.
جاي تعجب نيست که اولين عامل تعيين کننده چگونگي درک ديگران از ما، ظاهر فيزيکي ماست. تعداد بسيار زيادي از مطالعات پژوهشي به اين نتيجه رسيده اند که ادراک ما از ديگران تحت تأثير جذابيت ظاهري، تر و تميز بودن لباس و وضع آرايش به اضافه چند ويژگي آشکار جانبي مثل عينک داشتن، قرار دارد. ديون(126)، برشيد(127) و والستر(128) (1972) در مطالعه خود به اين نتيجه دست يافتند که در نظر مردم افراد جذابتر به عنوان افرادي حساستر، جالبتر، اجتماعي تر، مهيج تر و مهربانتر از افراد غيرجذاب نگريسته مي شوند.
ادراکي که از ديگران در ذهن شکل مي گيرد، نه تنها از عناصر گوناگون ثابت يا ساختاري ظاهري تأثير مي پذيرند، بلکه برخي عناصر جنبشي يا سيال مختلف نيز در آن مؤثر است، مانند ژستها و حرکات بدني، تماس بدني، مجاورت، جهت گيري بدن، طرز ايستادن، نگاه کردن يا زُل زدن و عناصر غيرکلامي گفتار، که همگي مورد مطالعه قرار گرفته اند (آرجيل(129)، 1972). مجموعه اين نکات براي شکل گيري قضاوت درباره بعضي ويژگيهاي شخصيتي از قبيل جذاب بودن يا دوست داشتني بودن، حالتهاي عاطفي نظير افسردگي يا اضطراب و نقش و شأن (130) افراد به کار گرفته مي شوند. قضاوتها تا حدود زيادي تکيه بر قواعد نمايشگري (131) يا اجتماعي افراد دارند که موجب رفتارهاي متناسب با موقعيتهاي گوناگون مي شود (گافمن، 1959).
يک يافته مهم از تحقيق درباره آگاهي فرد اين است که ما همزمان با جمع آوري اطلاعات از ديگران به منظور شکل دادن تصور خود از آنها، بر صفات محوري تکيه مي کنيم. به اين معني که مجموعه خاصي از اطلاعات درباره فرد نسبت به يک مجموعه ديگر اهميت بيشتري پيدا مي کند و ما به طور طبيعي در سازماندهي ادراک خود، اين گونه اطلاعات را محوري تر به حساب مي آوريم. آزمايشهاي بنيادي اش (1946) نشان دادند که بُعد سردي- گرمي يک صفت محوري است. براي مثال، وقتي براي توصيف فردي که بايد درباره اش قضاوت صورت مي گرفت از صفت گرم استفاده شد، 90 درصد از آزمودنيها فرد مورد نظر را سخاوتمند توصيف کردند، و بيش از 75 درصد در مورد وي واژه شوخ طبع(132) را به کار بردند، در صورتي که وقتي ساختارهاي ديگر از قبيل مؤدب يا رُک بودن درباره او به کار مي رفت، چنين تأثير هاله اي نيرومند در مورد فرد مورد نظر ايجاد نمي کرد. اش از اين آزمايشها نتيجه گرفت که فقط توصيف کننده ها يا بعضي از صفات، محوري هستند. کار اش که با پژوهشهاي بعدي، با ظرافت انجام شد و مورد حمايت قرار گرفت، در کمک به فهم اين موضوع که چگونه حتي با کمترين اطلاعات، اغلب يک برداشت نسبتاً واضح از فرد ديگر در ذهن خود مي پرورانيم، بسيار مفيد است.
البته يک سؤال اساسي درباره ميزان دقت چنين برداشتهايي مطرح است. براي اين سؤال پاسخ روشني وجود ندارد. با اين حال، شواهدي در دست است (نورمن(133) و گلدبرگ، 1966؛ پاسيني(134) و نورمن، 1966) که صفات محوري يا ابعاد شخصيت حداقل تا حدودي تابع شيوه اي است که در آن مشاهده کنندگان به جاي در نظر گرفتن ويژگيهاي واقعي که در فرد ديده اند، گرايش به استفاده از نام صفات دارند. به عبارت ديگر، بخشي از قضاوتهاي ما درباره ديگران مي تواند تابع ساختار دنياي دروني ما باشد و نه نحوه اي که ديگران واقعاً رفتار مي کنند.
ظاهراً سه نوع صفت محوري وجود دارد که ناظران قضاوتهاي خود را درباره ديگران سازمان مي دهند، اين صفات محوري عبارت اند از: صفت ارزشيابي (135) که طي آن قضاوتها پيرامون بُعد خوب- بد سازمان مي يابند؛ توان (136) که در آن ضعيف- قوي يا سخت – نرم به عنوان يک بُعد به کار مي رود؛ و فعاليت(137) که در آن بعد فعال- منفعل يا پرانرژي – تنبل وجود دارد (روزنبرگ(138) و سدلاک(139)، 1972). اين ابعاد به ويژه در درجه بندي و جداسازي مستقيم صفات آشکار مي شوند، يعني، هنگامي که از قضاوت کنندگان خواسته مي شود تا از ميان فهرستي از ويژگيهاي توصيف کننده، ويژگيهايي را که به بهترين نحو توصيف کننده فرد مورد نظر هستند، انتخاب کنند. بين اين سه بعد و ابعادي که توسط آزگود(140) درباره افتراق معنايي(141) معرفي شده بود، همخواني آشکاري وجود دارد (آزگود، ساسي(142) و تانن باوم(143)، 1957).
يکي از دلايل مهمي که مردم ديگران را مورد مشاهده قرار مي دهند اين است که مي خواهند از مقاصد و انگيزه هاي آنان آگاه شوند (هيدر(144)، 1958). اين آگاهي رفتار ديگران را قابل فهم و قابل پيش بيني مي سازد. براي اين فرايند دو الگوي اساسي فرض شده است: ادراک بي واسطه(145) و ادراک وابسته(146) به قياس [ادراک مقايسه اي]. روان شناسان مکتب پديدارشناسي و مکتب گشتالت چنين مطرح کرده اند که ادراک مستقيم شخص يک جريان بي واسطه، آني، سازمان يافته و صريح است، که بيشتر بر اساس امور ذاتي مکانيزم انسان استوار است تا يادگيري (آلپورت 1937، 1961). از سوي ديگر، ديدگاههاي قياسي [استنتاجي] (ساربين(147)، تفت(148) و بيلي(149)، 1960)، فرض بر اين دارند که قضاوتهاي ما درباره ديگران از نشانه هايي که در فرد وجود دارد شکل گرفته و بر اساس آموخته هاي اصول کلي رفتار انسان قوام يافته است. روش قياسي بيشتر شبيه قياس منطقي است که در آن ويژگيهاي مهم شخص در اصطلاحات ساختهاي کلي(150) يا بديهيات مورد قضاوت قرار مي گيرند.
به قياس منطقي زير توجه کنيد:
کساني که عينک به چشم دارند، افراد باهوشي هستند.
اين شخص عينک به چشم دارد.
پس اين شخص باهوش است.
قضيه کبري (کساني که عينک به چشم دارند، افراد باهوشي هستند) همان بخشي است که تمام جريان قياس منطقي به آن بستگي دارد و يک ساختار کلي است که از (الف) تجربه گذشته، (ب) باورهاي سازمان يافته که تحت تأثير يک نظريه شخصيتي هستند، (ج) يک مقايسه يا (د) پذيرش انفعالي يک ساختار فرضي از ديگران تشکيل شده است. اين ساختارهاي کلي بخشي از آن چيزي است که مشاهده کننده را وادار به پذيرش شخصي مي سازد و در نظر مشاهده کننده زيبا مي آيند. مفيد بودن چنين ساختارهايي بستگي به واقعي بودن يا اعتبار پيش بيني کنندگي آنها دارد.
يک مجموعه کلي از ساختارها که رفتارهاي قالبي(151) نام گرفته اند (ليپمن(152)، 1992)، اعتقادات گسترده اي هستند درباره خصوصيات افراد وابسته به گروههاي خاص مشخص (از نظر نژادي، قومي، ملي- اجتماعي، جنسي يا سني) يا کساني که خصوصيت فيزيکي برجسته اي دارند (قد، وزن، رنگ مو، ويژگيهاي چهره، معلوليت يا بدشکلي بدن). بسياري از رفتارهاي قالبي بعضي واقعيات را شامل مي شوند، اما اين واقعيات در زبان توصيف کنندگان به طور گسترده اي تحريف يا اغراق شده اند. مهمتر اينکه احتمال اين خطر بسيار است که مردم تمايل به استفاده از رفتارهاي قالبي را به روش خيلي خاص نشان دهند؛ مثلاً، فرض کنند که همه اعضاي يک گروه مشخص رفتارهاي دقيقاً مشابهي دارند. با وجود اين، رفتارهاي قالبي در شکل گيري برداشت ما از ديگران منبع بسيار مهمي به شمار مي روند.
قضيه صغري (اين شخصي عينک به چشم دارد) شامل جايگزيني شخص در طبقه خاصي از قضيه کبري است. اين فرايند عبارت است از امتحان کردن نکات فراواني که به نظر شخص رسيده است. در صورتي که نشانه ها به طور آشکار حاکي از تعلق فرد به طبقه خاصي باشند، نتيجه گيري بر مبناي نوع عضويت او انجام مي شود. هاتاوي(153) (1965) نشان داد که تنها تعداد خاصي از نشانه ها (مثل جنس، سن، هوش) مي توانند مبناي معتبري براي تعيين عضويت گروهي باشند، و دقيق نبودن پيش بيني هاي ما درباره ديگران، بيشتر ناشي از به کارگيري نشانه هايي است که به اندازه کافي اعتبار ندارند. به طور خلاصه، بايد گفت گرچه الگوي قياس ارايه شده توسط ساربين و همکارانش به طور کامل همه موارد آگاهي فردي را بيان نمي کند، ليکن به نظر مي رسد براي فهم موارد بسيار زيادي از آنها مفيد باشد.
اخيراً روان شناسان اجتماعي اکثر تحقيقات خود را بر فرايند اسناد متمرکز کرده اند؛ بدين معني که چگونه مردم به ارزيابي و سنجش مقاصد و انگيزه هاي ديگران گرايش پيدا مي کنند. وقتي ما رفتاري را در ديگران مشاهده مي کنيم، معتقديم که شخص اين رفتار را از روي اراده انجام داده و يا به اين باور مي رسيم که اين رفتار به علت شرايط محيطي از وي سر زده است. براي مثال، در مورد يک فرد موفق چنين تصور مي کنيم که علت موفقيت او تلاش فراوان وي بوده، يا عقيده داريم سادگي کار مورد نظر وي باعث موفقيت وي شده است. به همين منوال، در مورد شکست هم علت شکست يا به عدم تلاش کافي و يا عدم توانايي انجام يک کار بسيار دشوار نسبت داده مي شود.
دانستن اين موضوع مهم است که مردم وقتي در انتخاب رفتار آزاد هستند، بيشتر امکان دارد که مسئوليت رفتار خود را به عهده بگيرند، اما در رفتارهاي تحميل شده خود را مسئول نمي دانند. بسياري از قضاوتهاي ما درباره خصوصيات اخلاقي ديگران به اين موضوع بستگي دارد که انگيزه يا مسئوليت را چگونه به آنها نسبت مي دهيم. آيا خيانت برخي از اسيران جنگي (نسبت به ميهن خود) از روي خواست و اراده شخصي بوده است يا به دليل فشارهاي اجتناب ناپذير و درهم شکننده دشمن؟ آيا پتي هرست(154) به طور داوطلبانه با دستگيرکنندگان سارقان بانک همکاري کرده يا در واقع، تحت تأثير رفتار فوق العاده خشن آنها مجبور به اين کار شده است؟
بر اساس يافته هايي که از مجموعه هاي تحقيقات حاضر به دست آمده است، پاسخ به اين گونه سؤالها براي شخص رفتارکننده و شخص ناظر متفاوت است. اين موضوع را جونز(155) و نيسبت(156) (1971) اين گونه خلاصه کرده اند: “در فرد رفتارکننده نوعي گرايش شديد براي نسبت دادن اعمال خود به شرايط محيطي وجود دارد، در حالي که ناظران گرايش دارند همان رفتار را به استعدادهاي شخصي غيرقابل تغيير نسبت دهند.” به عبارت ديگر ما تمايل داريم اعمال خود را تحت کنترل محيط بدانيم، نه استعدادها يا نيازهاي دروني مان؛ در صورتي که معتقديم همين رفتار در ديگران به دليل تمايل و اراده شخصي آنهاست و نه تأثير محيط. از اين رو، ممکن است بي محبتي خود نسبت به ديگران را به عنوان محبت نهفته (قلبي) خود نسبت به آنها به حساب آوريم، اما به احتمال خيلي زياد همين رفتار را در ديگران به عنوان دليلي بر بي عاطفگي و لااباليگري آنها تلقي مي کنيم. “من قرباني محيط هستم، اما او ذاتاً شخص پليدي است”.
شايد ساده ترين شيوه تفسير اين يافته مهم اين باشد که ما درباره نيازهاي دروني، تاريخچه زندگي، و تجربه محيط اطراف خويش به اطلاعات خيلي بيشتري دسترسي داريم، در حالي که درباره ديگران اطلاعات زيادي نداريم. همچنين کتابخانه بزرگي از اطلاعات درباره واکنشهاي خود در موقعيتهاي مشابه و غيرمشابه گذشته داريم، در حالي که رفتار ديگران را بايد بر مبناي هنجارها يا الگوهاي استاندارد تعبير و تفسير کنيم. اين گرايشها با هم ترکيب مي شوند تا يک نظريه به صورت مجموعه اي از ويژگيهاي شخصيتي درباره ساير مردم به وجود آورند، حتي وقتي ما خودمان را به عنوان مجموعه اي از ارزشهاي اساسي و تدابيري که تحت شرايط خاص موجب بروز رفتار مي شوند مي نگريم، همين فرايند اتفاق مي افتد. بعضي از روان شناسان مثل ميشل (1968) معتقدند در صورتي که سنجش ديگران تنها بر اساس خصيصه هاي برجسته آنان باشد، اين آگاهي از خود مي تواند به طور بالقوه روش دقيقتري براي آگاهي از ساير اشخاص را فراهم کند، مفروضات اين ديدگاه به نظر مي رسد نسبتاً واضح باشند. ما گرايش داريم رفتار خودمان را به عوامل بيروني نسبت دهيم و رفتار ديگران را به عوامل دروني.
نظريه اسناد تا حدود زيادي مربوط به مسايل کاربردي ارزيابي شخصيت است (برهم(157)، 1976). روان شناسان درباره مراجعان خود اسنادهاي بسياري شکل مي دهند؛ در واقع، فعاليت درماني بيشتر به خاطر دستيابي به اهداف مهم يا انگيزه هاي مراجعان است. همان گونه که شاور (158) (1975) گفته است، در درمان اصولاً “بينش” مراجع را مي توان به عنوان يک اسناد صحيح از علت و معلول فرض کرد (يا حداقل همان بينشي که با نظر روان شناسان هماهنگ است) و در اصل بيشتر فعاليتهاي درماني ما روي مراجعان با هدف تغيير نظامهاي اسنادي آنها صورت مي گيرند. والينز و نيسبت (1971) در تحليلهاي خود اين عقيده را مطرح کردند که مراجعان غالباً اسنادهايي از نابهنجاري يا بي کفايتي درباره خود شکل مي دهند که پيامدهاي منفي فراواني به دنبال دارد. اين اسنادها بدون اينکه با ديگران در ميان گذاشته شوند گسترش يافته اند، زيرا تصور فرد اين بوده است که اين رفتار بد و شرم آور است يا فکر کرده است که ديگران چنين تجربه هاي مشابهي نداشته اند. اين اسناد علت و معلولي غلط که “من از لحاظ عاطفي آسيب ديده ام” يا ” من بيمارم” با ايجاد يک فاصله دو جانبه بيشتر بين فرد و دوستان وي مشکل را بيشتر مي کند.
به طور خلاصه، نظريه اسناد که در آغاز پيدايش خود به صورت يک نظريه روان شناسي معمولي مطرح شد، اينک براي فرايند ارزيابي شخصيت به معناي وسيع استدلالهاي مهمي را در بر دارد. به ويژه، ضرورت دارد که ما از نسبت دادن رفتار ديگران به ويژگيهاي دروني و زيربنايي آنها آگاه باشيم؛ البته بدون در نظر گرفتن اين موضوع که چگونه اين اسنادها مي توانند تابعي از يک گرايش فراگير به عموميت بخشي اين علت باشند که ارتباط ناچيزي با شخص هدف داشته و در مقابل، در خصوص کل افراد مصداق بيشتري دارند.

خلاصه

تعدادي از روشهاي ارزيابي، از قبيل جمجمه شناسي، طالع بيني و کف بيني بسياري از افراد غيرمتخصص را به خود جذب کرده است، اما از نظر متخصصان ارزيابي شخصيت اين گونه روشها اعتبار لازم را براي جدي گرفتن نداشته اند. با توجه به سابقه ابزارهاي ارزيابي حرفه اي شناخته شده، دو گرايش تاريخي در گسترش آنها را مي توان ديد. گرايش اول را در يک علاقه ديرينه به اندازه گيري تفاوتهاي فردي مي توان جستجو کرد، و مهمترين نتايج آن به وجود آمدن پرسشنامه هاي کاغذ- مدادي معاصر است؛ يعني، آن دسته از آزمونهاي شخصيت که بر مبناي خود گزارش دهي تهيه شده اند. گرايش دوم ريشه در نياز به فهم باليني رفتار نابهنجار داشته است، و به نظر مي رسد که منجر به رشد و پيشرفت روشهاي آزمون فرافکن شده است.
از مدتها پيش بين طرفداران روشهاي فرافکن و روان شناسان علاقه مند به ارزيابي روشهاي روان سنجي اختلاف وجود داشته است. ممکن است بين اين دو رويکرد مخصوصاً در تاريخچه گسترش آنها تفاوتهايي وجود داشته باشد، اما تأکيد بيش از حد بر تفاوتهاي احتمالي خاصي بوده است که براي رشد علم ارزيابي شخصيت زيان آور بوده اند.
چند عامل ديگر تأثير مهمي بر روند ارزيابي شخصيت داشته اند. در بين روان شناسي حرفه اي و صنعتي، روشهايي از قبيل برگه سفيد علاقه شغلي استرانگ (که اکنون پرسشنامه استرانگ ناميده مي شود) به منظور راهنماي مشاغل و انتخاب شغل گسترش يافته اند. همچنين به منظور ارزيابي انگيزشي و متغيرهاي شخصيتي در دامنه طبيعي و اطلاعات زندگي نامه اي و نمونه هاي رفتاري چندين پرسشنامه ديگر با هدف سنجش تهيه و به کار گرفته شد. اين روشها در مرکز روشهاي ارزيابي، که در جنگ جهاني دوم براي انتخاب عوامل هوشي به طور گسترده اي مورد استفاده قرار گرفتند جمع آوري شدند، مانند روش انتخاب در گزينش مديران سطح متوسط در تجارت و صنعت.
عامل ديگر در پيشرفت ارزيابي شخصيت رفتارگرايي جديد بوده است، که تأکيد آن بر مطالعه کل شرايط اجتماعي بوده است، زيرا کل شرايط اجتماعي را براي برانگيختن يک رفتار خاص ضروري مي دانست. اين ديدگاه در مقابل يک رويکرد سنتي تر قرار داشت که دلايل ايجاد رفتار را در درون فرد مي پنداشت. علاقه جديد به روان شناسي صفات و مطالعه عوامل ژنتيک رفتار مؤثر در رشد شخصيت نيز به شکل گيري ارزيابي شخصيت معاصر کمک کرده است. عامل ديگر، رشته روان شناسي اجتماعي بوده است، به ويژه در زمينه آگاهي فرد؛ يعني، اشاره به مطالعه رفتاري که فرد از طريق آن ديگران را ادراک مي کند. رفتاري که براي قضاوت درباره ديگران شکل مي گيرد داراي سه بُعد است: (الف) ارزيابي، (ب) توان، و (ج) فعاليت. نوعي چهارچوب جديد براي مطالعه اينکه چگونه مردم مقاصد و انگيزه هاي ديگران را ارزيابي مي کنند، نظريه اسناد است. پژوهشهاي انجام شده در اين زمينه نشان مي دهد که ما تمايل داريم رفتار خود را تحت کنترل محيط بدانيم، اما رفتارهاي ديگران را به استعدادها و آمادگيهاي شخصي آنان نسبت مي دهيم.

نويسنده:آی . لانیون،ریچارد و دی فلئونارد
ترجمه:نقشبندی،سیامک

پي نوشت:

1- Mesopotamia / منطقه اي باستاني به نام بين النهرين در عراق که در گذشته محل سکونت سومريها و بابليها بوده است.
2- horoscope
3- Barnum effect
4- cosmic Influences On Human Behaviors
5- Gauquelin
6- Supernature
7- Watson
8- biorhythm
9- Wilhelm Fliess
10- Goerge Thommen
11- Schaffer
12- Schmidt
13- Zlotowitz
14- Fisher
15- Mound of Saturn
16- Wade
17- Meehl
18- Tallent
19- “Aunt Fanny error”
20- Franz Joseph Gall
21- Davies
22- humoural theory
23- Sheldon
24- Stevens
25- Tucker
26- ectomorph
27- mesomorph
28- endomorph
29- Herman
30- crystal ball gazing
31- tea leaf reading
32- physiognomy
33- Phoenix
34- Kinnebrook
35- Sir Francis Galton
36- “intellectual faculties”
37- pneumocardiograph
38- James Mckeen Cattell
39- Wilhelm Wundt
40- University of Pennsylvania
41- Alfred Binet
42-Karl Pearson
43- Charles Spearman
44- Webb
45- Emil Krapelin
46- Sommer
47- Carl Jung
48- Kent
49- Rosanoff
50- Heymans
51- Wiersma
52- Hoch
53- Amsden
54- Wells
55- Pressey & Pressey
56- Hermann Rorschach
57- Henry A. Murray
58- Van Lennep
59- Bellack
60- Buck
61- Machover
62- Edward K. Strong

63- Strong
64- Mc Clelland
65- Atkinson
66- Clark
67- Lowell
68- Edwards Personal Preference Scheclude
69- Gough
70- Fundamental Interpersonal Relations Orientations
71- Schutz
72- Jackson
73- exectutive profiles survey
74- Lang & Krug
75- Hogan
76- biographical data sheet
77- England
78- Phillips
79- base expectancy tables
80- Burgess
81- Briggs
82- Hartshorne & May
83- Honesty & deceit
84- Assessment Center Procedure
85- Office of Strategic Services
86- Taft
87- Kelly & Fiske
88- Goldberg
89- Holt
90- Luborsky
91- Bray
92- Thornton
93- Byham
94- Mischel
95- Lang
96- Lazovik
97- Thoresen
98- Mahoney
99- faculty psychology
100- character
101- temperament
102- five factor model
103- Digman
104- Goldberg
105- Wiggins
106- Pincus
107- Costa
108- Widiger
109- circular
110- width
111- Hampson
112- McCrae
113- confirmatory
114- Cattell
115- Eysenck
116- Nichols
117- Tellegen
118- Coon
119- Carey
120- DeFries
121- Fulker
122- temperament
123- traditionally
124- Arenberg
125- person perception
126- Dion
127- Berscheid
128- Walster
129- Argyle
130- status
131- display rules
132- humorous
133- Norman
134- Passini
135- evaluation
136- potency
137- activity
138- Rosenberg
139- Sedlak
140- Osgood
141- semantic differential
142- Suci
143- Tannenbaum
144- Heider
145- intuitive
146- inferential
147- Sarbin
148- Taft
149- Bailey
150- general constructs
151- stereotype
152- Lippmann
153- Hathaway
154- Patty Hearst
155- Jones
156- Nisbett
157- Brehm
158- Shaver

منبع:تالیف:آی . لانیون،ریچارد و دی فلئونارد ، ترجمه:نقشبندی،سیامک و …. «ارزيابي شخصيت» ، نشر روان ،1385