زیگموند فروید (1939-1856) هر چند که در فرایبورگ در ناحیه موراویا که اکنون جزیی از خاک اسلواکی است به دنیا آمد، از چهار سالگی تا زمان تهاجم نازیها در 1938 در وین زندگی کرد. پدرش – یاکوب – یک تاجر پشم بود و از آنجا که رونق صنعت پارچه بافی که اقتصاد شهر بر آن استوار بود به تدریج رو به افول گذاشت، تحت شرایط سخت اقتصادی، خانواده ناچار به مهاجرت شد. در فرایبورگ تحت تأثیر جو منفی ناشی از تأثیر ناسیونالیسم چک بر علیه سلطه فرهنگ آلمانی، فضا برای اقلیت یهودی آلمانی زبان روز به روز تنگ تر می شد. همانگونه که انتظار می رود، در چنین فضایی پسر اول به امید خانواده و کانون توجه اعضاء به منظور ارتقاء موقعیت اجتماعی آن بدل می شود. مادر وی در زمان حاملگی از پیش گویی می شنود که پسرش مرد بزرگی خواهد شد. تحت تأثیر تأیید و تشویق های مادر، رفته رفته روحیه جاه طلبی در فروید جوان شکل می گیرد. او خود چنین می گوید: «مردی که محبوب بی چون و چرای مادرش است، برای تمام طول عمر روحیه مبارزه طلبی خود را حفظ می کند. ایمان او به موفقیت سبب موفقیتش می شود». چنین تصوری از خویشتن، نیروی محرکه ای قوی برای وی بود و تصورات و تخیلات جاه طلبانه اش در نامه هایی که به دوستش – فلیس – نوشته نمایان است. تمایل شدید فروید برای مشهور شدن شاید واکنشی جبرانی برای مقابله با تجربه تلخی باشد که در دوازده سالگی با آن روبرو شد. در این زمان اعتماد و اطمینان وی به پدرش به عنوان منبع اقتدار و قدرت خدشه دار گردید. ماجرا از این قرار است که مردی در خیابان کلاه نو یاکوب را به وسط گل و لای پرت کرده و فریاد می کشد: جهود، از سر راه دور شو، گم شو. یاکوب خشم خود را فرو خورده و کلاهش را برمی دارد. مشاهده روحیه تسلیم و رضا و فقدان شهامت در پدر، برای او مایوس کننده بود و مجبور شد بدون تکیه به تصویر یک پدر ایده آل راهی را که خانواده از وی انتظار داشت در پیش گیرد.
در دبیرستان دانش آموزی موفق بود و به نظر می رسید که آینده درخشانی در انتظار او باشد. اما در آن زمان راهی را که باید در آینده انتخاب کند برایش روشن نبود. تمدن، فرهنگ و ارتباطات انسانی او را بیش از علوم طبیعی به خود جلب می کرد. او جذب فرضیه نوین و جالب توجه داروین در مورد تکامل شد. پس از کمی تردید به عنوان دانشجوی پزشکی در دانشگاه وین شروع به تحصیل کرد هر چند که تمایل حقیقی او پزشک شدن نبود و زیست شناسی و علوم اجتماعی بیشتر مورد علاقه وی بودند. خود وی می گوید:«نه در آن زمان و نه در سالهای بعد هیچ تمایل ویژه قلبی نسبت به شغل پزشکی نداشتم. در عوض، من بوسیله نوعی کنجکاوی که به سوی ماهیت آدمی متوجه بود برانگیخته می شدم». او فیزیولوژی را بسیار منطبق با سلیقه خود یافت و به مدت شش سال در آزمایشگاه به کار پرداخت. از میان شاخه های بالینی پزشکی تنها روانپزشکی بود که برای او جاذبه داشت. او دریافت که بوسیله علم محض امرار معاش ممکن نیست و تصمیم گرفت که به طب بالینی رو آورد و در 1882 در بیمارستانی مشغول به کار شد و در آنجا به مطالعه و آموزش دستگاه عصبی و معالجه بیماران مربوطه پرداخت. ارنست بروک (1) یکی از افرادی بود که بر تکامل ذهنی فروید جوان بسیار تأثیر داشت. وی به همراه هلمهولتز(2) و هرمان (3) جزو حلقه «دانشمندان پیشرو (4)» بودند که با پیروی از دیدگاه یوهان مولر(5) باور داشتند که اصول فیزیک و شیمی برای تبیین رفتار موجودات زنده کافی است و نیازی به مدد گرفتن از نیروهای اسرارآمیز حیاتی وجود ندارد. فروید کاملاً در ارائه نظرات خود از این دیدگاه تأثیر پذیرفت. اما در انستیتوی روانپزشکی می نرت (6) بود که برای اول بار با روانپزشکی بالینی آشنا شد. می نرت یکی از پیشروان مطالعات بافتی دستگاه عصبی بود و به زودی به پدر معنوی فروید بدل شد و تحت تأثیر وی و در آزمایشگاه او فروید به مطالعاتی چند بر روی دستگاه عصبی جانوران پست چون مارماهی دست زد و دو اثر با ارزش یکی درباره فلج مغزی نوزادی (7) و دیگری در مورد «آفازی (8)» منتشر کرد. در آنجا بود که فروید با دیدگاه هربارت (9) که به روند های ذهنی ناخودآگاه اشاره کرده بود، آشنا شد. رابطه گرم او می نرت تا زمان مسافرت فروید به پاریس ادامه داشت اما در بازگشت، بدل به رابطه ای خصمانه شد.
در 1885 آوازه شهرت شارکو، فروید را به پاریس کشاند و برای یک سال از محضر او استفاده کرد. او بیش از هر چیز جذب روش شارکو در استفاده از هیپنوتیزم در درمان بیماران مبتلا به هیستری شد. شارکو از مفهوم قدیمی و کهن هیستری که آن را متعلق به زنان می دانستند بسیار فراتر رفته و توانسته بود علائم هیستری را در بیماران مرد نیز نشان دهد. به چالش کشیده شدن نظرات قدیمی از سوی شارکو به شدت بر روی فروید تأثیر گذاشت. شارکو به کمک هیپنوتیزم موفق به بوجود آوردن علائم هیستریا در افراد می شد؛ هر چند که وی بر این نظر پافشاری می کرد که هیستریا به علت ضعفی اساسی در دستگاه عصبی رخ می دهد و تنها افرادی که دارای این ضعف باشند قابل هیپنوتیزم شدن هستند. کارهای وی موید دخالت عوامل روانشناختی در هیستریا و به نفع فرضیه ایی بود که دویست سال قبل سیدنهام (10) به آن اشاره کرده بود. در بازگشت از وین فروید روش ها و نتایج شارکو را با همکاران خود در میان گذاشت اما چندان مورد استقبال قرار نگرفت. در واکنش به برخورد سرد همکاران، او بیش از پیش از محافل پزشکی فاصله گرفت و کار به جایی رسید که از آزمایشگاه می نرت نیز بیرون رانده شد. برخی می گویند که این واکنش می نرت دلایلی ورای دلایل علمی صرف داشت. می نرت نمی توانست فروید را به دلیل آنکه شارکو را به وی ترجیح داده بود ببخشد. او فروید را همانند پسر خود می دانست و امید داشت که راهش توسط او ادامه یابد و واکنش وی رفتاری حاکی از یاس و سرخوردگی و شاید تا حدی حسادت بود. با گسسته شدن این رابطه، فروید به سوی فردی دیگر – ژوزف بروئر (11) – متوجه شد. فروید جوان هنوز به درجه ایی از بلوغ فکری و حرفه ایی نرسیده بود که بتواند بدون تکیه بر تصویر پدر – که از او سرخورده شده بود – به راه خود ادامه دهد.
در این هنگام یعنی در سال 1886 زمانی که او تقریباً سی ساله بود، اقدام به ازدواج کرد و به عنوان متخصص اعصاب در وین به طور خصوصی شروع بکار نمود. از آنجا که روان نژندی در وین یک مفهوم فراموش شده بود وی جهت تجربیات خویش را متوجه آنها کرد. او در هیپنوتیزم یک روش درمانی موثر در معالجه بسیاری از بیماران هیستریک یافت اما به زودی معایبی در این روش کشف کرد. اولاً معالجه معمولاً دوام نداشت و ثانیاً بسیاری از بیماران روانژند را نمی شد هیپنوتیزم کرد. این مسئله وی را وادار کرد که در سال 1889 سفر مجددی به پاریس داشته باشد و به بررسی کارهای مکتب نانسی – که ادعا داشت تمام افراد را هیپنوتیزم کرده و موفقیت زیادی در تلقین درمانی داشته است – پرداخت. اما از پزشکان آنجا شنید که موفقیت در مورد بیماران خصوصی به خوبی بیماران بستری نیست. ظاهراً بیماران خصوصی زیرک تر از آن بودند که از صمیم قلب تلقینات را بپذیرند.
فروید به وین بازگشت و به درمان بیماران خصوصی خود با هیپنوتیزم ادامه داد اما موفقیت شایان توجهی بدست نیاورد. همانطور که دیدیم به طور همزمان ژانه نیز به استفاده از این روش برای درمان دست زد اما فروید از کارهای وی تا مدتی بعد خبردار نشد.
ژوزف بروئر فیزیولوژیستی عالی مقام بود که مطالعات مهمی در زمینه تنفس و طرز کار مجاری نیمدایره گوش انجام داده بود اما بیشتر وقت خود را صرف پرداختن به طب عمومی می کرد. به طور کاملاً اتفاقی وی درگیر معالجه یک مورد شدید هیستری گردید. یک زن جوان که دارای دسته وسیعی از علایم بود مانند: فلج، از دست رفتن حافظه و حالاتی از پریشانی روحی (12). بروئر با استفاده از هیپنوتیزم وی را معالجه کرد و همانطور که ژانه مشاهده کرده بود دریافت که یک بیمار تحت تأثیر هیپنوتیزم خاطرات و تجربیات مربوط به یک حالت هیجانی را که موجب یک علامت بدنی خاص شده به خاطر می آورد. اما بیمار بروئر یک قدم جلوتر رفت، او گزارش داد که پس از به خاطر آوردن یک تجربه هیجانی در زیر هیپنوتیزم و صحبت کردن در مورد آن، علامت بدنی مرتبط با آن نیز از بین می رود. بروئر این مسئله را دنبال کرد و در طی جلسات بعدی رفته رفته تمام علایم از طریق این روش خنثی شدند. خنثی سازی (13) نامی بود که وی برای توضیح آزادسازی بار هیجانی سد شده از طریق آگاهی و حرکت بکار برد و نتایج خویش را در 1893 و 1895 منتشر کردند. آن ها نام پالایش روانی (14) را برای این روش انتخاب کردند چرا که در طی آن منابع مزاحمی که در رابطه با تجارب هیجانی گذشته فرد هستند از بین برده می شوند.
علیرغم چنین شروع امیدوارکننده ای، بروئر استفاده بیشتر از روش پالایش را رد کرد. ظاهراً بیمار وی پس از جلسات متعدد هیپنوتیزم و زمانی که به بهبودی کامل بسیار نزدیک شده بود به وی اظهار عشق می کند. یک خنثی سازی که بروئر را به این فکر انداخت که شاید روش جدید مشکلاتی را برای پزشک به ارمغان آورد و وی را از حفظ گرایش حرفه ای خود بازدارد. فروید به زودی با همین مشکل مواجه شد اما بررسی دقیق و موشکافانه وی باعث شد که به این نتیجه برسد که عشق ابراز شده و منتقل شده به وی جایگزینی برای موضوع (15) واقعی و اصلی است که این احساس متوجه آن بوده است. هر گاه پزشک بتواند به درمان بیمار با حفظ دیدگاه و گرایش حرفه ای خود ادامه دهد این پدیده انتقالی خود می تواند به عاملی در جهت تسریع روند درمانی بدل شود.
فروید باور داشت که استفاده از هیپنوتیزم در تجزیه و تحلیل و حل انتقال (16) اشکال ایجاد می کند و این یکی از دلایلی بود که وی را واداشت که از هیپنوتیزم دست بکشد. دلیل دیگر، علاقه وی به درمان بیماران روان نژند بود که به راحتی هیپنوتیزم نمی شدند. هیپنوتیزم کمک زیادی به یادآوری سریع خاطرات فراموش شده می کند اما فروید احساس می کرد که حتی در حالت بیداری نیز می توان با کوشش کافی به بیمار کمک کرد تا این خاطرات را به یاد آورد. با تکیه بر این استدلال، فروید بیمار را در حالت آرامش کامل بر روی یک کاناپه قرار می داد و خود او در پشت سر وی نشسته و قادر بود که بیمار را ببیند بدون آنکه دیده شود. سپس بیمار را ترغیب می کرد که در خاطرات خود به جستجو بپردازد و بر این نکته پافشاری می کرد که با کوشش قادر است منشأ مشکل کنونی خویش را بیابد. این یک روش پر زحمت برای پزشک و بیمار بود که همیشه نیز همراه با موفقیت نبود.
فروید سپس مهمترین قدم را در تکامل روش خویش برداشت. به جای وادار کردن بیمار به جستجو در خاطرات خود به بیمار گفت که از نظر ذهنی به خود آرامش داده و به ایده هایش اجازه دهد تا به خودی خود جاری شوند. روشی که وی آنرا تداعی آزاد (17) نامید. اگر چه این روش تا حدی بوسیله ارتباط کلی بین پزشک و بیمار کنترل می شود از نظر اینکه پزشک تا آنجا که ممکن است سعی می کند که در جریان تفکر بیمار مانعی ایجاد نکند آزاد است. اما بیمار نیز باید این قانون اساسی روانکاوی را قبول می کرد که به فکر خود – هر چند بی ربط، احمقانه و بی اهمیت – اجازه دهد تا ظاهر شود.
گاه در طول روند تداعی آزاد بیمار از خوابی که دیده بود سخن می گفت و فروید دریافت که رویا منبع ارزشمندی از یک تداعی جدید است و از بیمار تقاضا می کرد که تداعی های خود را به طور آزاد در مورد عناصر مختلف رویای خود بیان کند و این منجر به بازآفرینی خاطرات مدفون شده که برای مدت مدیدی فراموش شده بودند می گردید. در بررسی ارتباط بین این خاطرات و رویاها فروید دریافت که محتوی آشکار (18) رویا که بیمار به خاطر می آورد پوششی برای محتوی پنهان (19) آن است. قسمتی از آن ممکن است شامل تجارب و تمایلات کنونی فرد باشند اما قسمت مهمتر آن از تمایلات ارضا نشده ای که ریشه در دوران کودکی دارند نشأت می گیرد. همچنین وی در این بررسی ها به یک نکته تعجب آور برخورد نمود. برخی از خاطرات جالب توجه و تکان دهنده ای که توسط بیماران روان نژند در نتیجه تجزیه و تحلیل رویا بیان می شدند هرگز به طور واقعی اتفاق نیفتاده بودند. یک زن ممکن است «به خاطر آورد» که توسط پدر خود مورد تهاجم جنسی واقع شده (و یا توسط بقیه مردهای خانواده) اما بررسی تاریخچه گذشته وی نشان می دهد که این خاطره هیچ پایه ای در واقعیت ندارد. فراوانی چنین خاطرات تغییر شکل یافته ای فروید را به این نظریه رساند که در این موارد یک فانتزی یا خیال که متضمن و در برگیرنده یک آرزوی کودکانه است در درون خاطرات بیمار به صورت یک رویداد عینی جا سازی شده است.
فروید قبلاً به این درک رسیده بود که احیا خاطرات اخیر برای بهبودی کامل بیمار کافی نیست اما چگونه می توان روند تجزیه و تحلیل را به دوران بچگی عقب برد؟ تنها تکه پاره هایی از تجارب ارزشمند و غنی سالهای اولیه زندگی به یاد فرد می آیند. با وجود این شاید کل یادآوری منطقی و عقلانی آن وقایع اولیه به اهمیت بازآفرینی هیجانی و احساسی آنها نباشد.
به محض اینکه این گرایش کودکانه، این میل غیر واقع گرایانه ظاهر شد روان نژندی به صورت واقعی (به همراه خصوصیات کودکانه اش) خود را نشان داده و احتمالاً منجر به تطابق بهتر فرد تحت راهنمایی های روانکاوی می شود.
بنابراین زمانی که بیمارگرایشات هیجانی کودکانه خویش را ظاهر می کند بدون آنکه خاطره واضحی از افراد و رویدادهای مرتبط با آن داشته باشد اهمیت انتقال به روشنی مشخص می شود. هرگاه پدر بیمار موضوع عشق وی بوده و در عین حال او را به مبارزه دعوت کند روانکاو به عنوان جانشین پدر موضوع انتقال گرایشات هیجانی می گردد. گاه بیمار به روانکاو عشق و علاقه کامل خویش را نثار می کند و گاه در مقابل وی دست به تمرد و طغیان زده و گاه حتی با دیده تنفر به او می نگرد. هر دوی این مراحل مثبت و منفی باید به کمک درمانگر تحت تجزیه و تحلیل دقیق قرار گیرند. همچنان که درمانگر اینکار را انجام میدهد انتقال مثبت بارزتر شده و روانکاو به مرحله ای می رسد که می تواند بیمار را از وابستگی های کودکانه خویش رها کرده و وی را آماده پذیرش نقش یک انسان بالغ در زندگی نماید (20).
فروید تأکید زیادی به ضرورت کمک به بیمار برای غلبه بر مقاومتش داشت. اغلب تداعی آزاد به صورت آزاد عمل نکرده و به نظر می رسید هنگامی که بیمار به یک خاطره یا ایده دردناک یا ناخوشایند و یا شرم آور می رسد از روانی بیان وی کاسته می شود. با گذشتن از مراحل درمان، بیمار آغاز به روبرو شدن با واقعیت می کند، هر چند که این یک روند دردناک و پر زحمت است. تجارب فراموش شده و تمایلات و گرایشات سرکوب شده که بوسیله تداعی آزاد از آنها پرده برداشته می شوند اغلب ماهیت جنسی دارند و فروید در اوایل بر تأثیر غالب (ولی نه صد درصد) مشکلات و تعارضات جنسی در تولید روان نژندیها تأکید کرد. گرایشات خصمانه و دوگانه به عنوان پدیده هایی که از برآورده نشدن تمایلات جنسی نشأت می گیرند در نظر گرفته شدند. از طریق تجزیه و تحلیل رویاها او به این باور رسید که بعضی از انواع شکلهای مشاهده شده در رویا نشانه هایی برای روندها و موضوعات جنسی هستند و با دانستن ماهیت این نشانه ها درمانگر قادر خواهد بود که ماهیت واقعی رویای بیمار را دریابد. فروید دریافت که هرگاه پس از این تشخیص نتیجه را با بیمار در میان گذارد با ناوری و مقاومت روبرو می شود.
با توجه به این مطلب فروید بر این باور شد که درمان ریشه ای و بنیادی بوسیله نفوذ به هسته هر روان نژندی قابل دستیابی است. وی ایده هر نوع روش درمانی سریع را کنار گذاشت. حداقل پنج جلسه در هفته در طول ماهها و یا حتی سالها برای این هدف لازم بود و یک درمانگر تنها قادر به معالجه چند بیمار در طول یک سال می شد و تعداد روانکاوان نمی توانست به سرعت افزایش یابد چرا که خود روانکاو می بایست ابتدا آنالیز شده و سپس برای دو سال تحت نظارت استاد خویش کار کند و افراد روان نژند تا زمانی که تحت نظم و انضباط روشهای پزشکی باشند قادر نخواهند بود که از روانکاوی بهره ببرند به همین دلیل و نیز به دلیل آنکه دانشکده های پزشکی بر علل جسمانی بیش از علل روانی تأکید می کردند فروید بر این عقیده شد که تجربه روانکاوی باید به یک حرفه مستقل بدل گردد. این مطلب مورد قبول همه قرار نگرفت و اعتراض چندی را در پی داشت. به خصوص که اکثریت پیروان وی آموزش پزشکی دیده بودند.
حتی در سالهای اولیه قبل از 1913 برخی از پیروان وی کوشش نمودند که روند روانکاوی را بوسیله تمرکز بر مسئله اخیر بیمار ساده کرده و زیاد به کنکاش در دوران کودکی وی نپردازند. فروید به شدت با هر نوع تفکری از این قبیل مقابله نمود و در یکی از آثار خویش به صراحت عنوان نمود که «تعارض واقعی فرد روان نژند تنها زمانی قابل دسترس و حل است که بتوان آن را در سالهای قبل زندگی بیمار ریشه یابی نمود».
اما پس از فروید کسانی که خویش را روانکاو می نامیدند و به فروید نیز به چشم پدر این حرکت جدید می نگریستند تغییراتی در روش و سپس در فرضیات وی به وجود آوردند. به طور مثال مفهوم ضد انتقال (21) در نظر روانکاوان جدید مفهوم قابل انعطاف تری یافت. از دیدگاه فروید روانکاو لوح سفیدی است که بیمار واکنشهای هیجانی خویش را بر آن نقش می کند. فرانس الکساندر (22) یکی از این تجدید نظر طلبان بود که به رابطه میان روانکاو و بیمار به صورت یک خیابان دو طرفه می نگریست. مطالعات وی در مورد آثار گرایشهای متفاوت روانکاو نسبت به بیمار منجر به این نتیجه گیری شد که با هر موردی باید به شیوه خاص خود برخورد نمود و با توجه به نیاز بیمار، روانکاو می تواند رابطه خویش را با وی از انعطاف خاص خود برخوردار نماید.
مدارک چندی به نفع این نظر وجود دارند که فروید در دفاع از عقاید خویش به طور حسادت آمیز و متعصبانه برخورد می کرد. اما زمانی که به این واقعیت توجه کنیم که تئوری و روش وی منطق خویش را از مشاهدات بالینی فراوان او کسب نموده بودند این مسئله قابل درک می شود. بر این اساس بود که وی اجازه نمی داد به راحتی نظریات وی مورد شک و تردید قرار گیرند و زمانی که تغییری در تئوری خویش می داد (که گهگاه چنین کاری می کرد) این تجدید نظر بر داده های بالینی استوار بود. او درست مانند یک روانشناس تجربی عمل می کرد که اگر مطالعات آزمایشگاهی به نفع نظریه اش نباشد فرضیه خویش را کنار می گذارد. تفاوت میان فروید و روانشناس تجربی در پیچیدگی بیشتر داده هایی هستند که فروید برای پژوهش استفاده نمود.

پی نوشت ها :

1. Ernst Brucke
2. Helmoholtz
3. Hermann
4. Progressive Scientist
5. Johannes Muller
6. Meynert
7. Infantile Cerebral Paralysis
8. Aphasia
9. Herbart
10. Sydenham
11. Joseph Breuer
12. این زن در تاریخ به نام خانم «آنا او» شناخته شد. در سالهای بعد مشخص گردید که نام واقعی وی برتا پاپنهایم بوده است و اولین بیماری بود که سرگذشت وی در نخستین کتاب بروئر و فروید – مطالعاتی در مورد هیستریا – عنوان شد.
13. Abreaction
14. Catharsis
15. Object
16. Transference
17. Free association
18. Manifest content
19. Latent content
20. در زبان انگلیسی در این مورد از اصطلاح To Wean به معنی از شیر گرفتن استفاده می شود.
21. Countertransference
22. Frantz Alexander

منبع: روانکاوی در گذر زمان