ابزارهاي ارزيابي فرافکن(3)

آزمون بينايي- حرکتي بندرگشتالت(510)

آزمون بينايي- حرکتي بندر گشتالت (بندر، 1938، 1946)، که بر مبناي مکتب روان شناسي گشتالت تهيه شده از يک مبناي نظري مشخص برخوردار است. اصولاً جهت گيري رويکرد گشتالت براي مطالعه پديده ادراک، به سرعت به همه جنبه هاي نظريه پردازي روان شناختي گسترش يافت. به طور خلاصه اساس نظري اين رويکرد اين بود که وقايع فقط مي توانند با مطالعه آنها به صورت کلي ادراک شوند و نه از طريق مطالعه عناصر منفرد تشکيل دهنده آنها، زيرا با جداسازي اجزا از يک کل(511)، يکپارچگي عناصر تشکيل دهنده آن از بين خواهد رفت.
بندر (1938) مهارت ادراکي حرکتي – بينايي کودکان کم سن و سال را از ديدگاه گشتالت مورد مطالعه قرار داد و متوجه شد وقتي به اين کودکان نقاشيهايي از شکلهاي ناقص و الگوهاي ساده ديگر نشان داده شود، قدرت ادراک آنها از “کل ها” و روابط بين پديده ها به تدريج رشد مي کند. بندر با استدلال به اين صورت که تمامي رشد روان شناختي فرد در اين جنبه خاص از عملکرد منعکس شده است، مطرح کرد که سطح کلي مهارت ذهني را مي توان از عملکرد ادراکي حرکتي – بينايي مورد ارزيابي قرار داد. وي ساخت مواد آزمون خود را بر اساس همين فرض بنا نهاد.
آزمون بندر گشتالت از 9 کارت به ابعاد 16 در 11 سانتي متر، تشکيل شده، که هر يک از آنها دربرگيرنده يکي از الگوهاي اصلي به کار برده شده در مطالعات پژوهشي بنيادي گشتالت درباره ادراک است. کارتها يک به يک به آزمودني نشان داده و از وي خواسته مي شود تا الگوها را روي يک صفحه کاغذ سفيد به ابعاد 28 در 22 سانتي متر رسم کند. بندر (1946) اصولاً نقاشيها را طبق اين اصل که “در پاسخ به الگوهاي محرک معين ارايه شده، هر گونه انحراف در کل ارگانيزم در الگوهاي نهايي حسي – حرکتي منعکس خواهد شد” تعبير و تفسير مي کرد (ص4). بندر نمونه هاي (الف) پاسخهاي کودکان عادي در سطوح سني مختلف و (ب) الگوهاي پاسخ گروههاي مختلف بيماران رواني را که فکر مي کرد با اين ابزار قابل شناسايي هستند، براي آزمون خود معرفي کرد. فرض او بر اين بود که آسيبهاي روان شناختي به وسيله ضربه دوره اوليه کودکي ايجاد مي شود، که در نتيجه مانع به تکامل رسيدن رشد توانايي دريافت، [ادراک] گشتالت يا “کل” خواهد شد.
گرچه جاي بحث دارد که هر گونه نمره گذاري پاسخهاي آزمون بندر – گشتالت با تأکيد بر ديدگاه نظري گشتالت (اينکه يک “کل” بيش از مجموعه اجزاي تشکيل دهنده آن است) تناقض خواهد داشت، بندر (1938) با استفاده از پاسخهاي کودکان به کارتهاي آزمون، براي اندازه گيري سطح رسش کودکان، در واقع، يک طرح نمره گذاري تجربي ارايه داد. در مورد اين آزمون چندين نظام نمره گذاري ديگر، هم براي بزرگسالان (هات، 1977؛ پاسکال و ساتل(512)، 1951) و هم براي کودکان (کوپيتز، 1975، 1963) تهيه شده است.
مباني نظري اين آزمون نشان مي دهد که اعتبار آن حداقل به طور مقدماتي بايد بر اساس ميزان موفقيت آزمون در جداسازي آزمودنيهايي که در رشد عملکرد بينايي – حرکتي گشتالت يا ظرفيت سازماندهي ادراک “کل” با يکديگر متفاوت اند، ارزيابي شود. چندين مطالعه نشان داده است که از پاسخهاي کودکان 4 تا 12 ساله به اين آزمون مي توان يک نمره سن عقلي نسبتاً مناسبي را استنتاج کرد (بيلينگزلي(513)، 1963)؛ اين نتيجه گيري با فرض اوليه بندر همخواني دارد. همچنين گاهي اوقات مي توان تمايزي کلي بين اشخاص عادي و گرههاي گوناگون انجام داد، به ويژه کساني که آسيب مغزي دارند، گرچه اين يافته ها از صراحت کمتري برخوردارند (بيلينگزلي، 1963؛ گلدن، 1979) و براي تشخيص جداسازي آسيب مغزي روشهاي با ثبات ديگري هم وجود دارد (نگاه کنيد به بِرگ، فرانزن(514) و ودينگ(515)، 1987).
بيشترين کاربرد آزمون بندر – گشتالت در زمينه ارزيابي شخصيت بوده است. اين اعتقاد در سطح گسترده اي وجود دارد که جنبه هاي کيفي گوناگوني از پاسخهاي آزمودني به اين آزمون – از قبيل اندازه نسبي شکل رسم شده، شدت فشار بر کاغذ، و ميزان فضاي اشغال شده روي صفحه کاغذ- موارد مفيدي براي ارزيابي شخصيت فرد هستند (گروت و مارنات(516)، 1990). با وجود اين، تلاشهاي عملي براي نشان دادن اين رابطه ناموفق بوده اند (کيتاي(517)، 1972؛ ساتلر(518)، 1985). با در نظر گرفتن اين واقعيت که مبناي نظري بندر و انتخاب محرک آزمون از جانب او، دست کم در سطح ارزيابي ويژگيهاي رفتاري قابل مشاهده، فقط رابطه اندکي با عملکرد شخصيت دارند، يافته هاي منفي نبايد تعجب آور باشد. هات (1977) به وسيله اين آزمون تفاوت معني داري را بين افراد عادي و گروههاي مختلفي از انواع آسيبهاي روان شناختي گزارش کرد. با وجود اين، در مطالعه وي عواملي از قبيل هوش کنترل نشده بودند و در نتيجه، اين عوامل به سادگي مي توانستند موجب اين اختلافها شوند.
جان کلام اينکه، مبناي آزمون حرکتي (بينايي بندر گشتالت به عنوان يک مقياس اندازه گيري کارکرد شخصيت معتبر نيست؛ به نظر مي رسد نه نظريه و نه محرک آزمون هيچ کدام به طور کامل بر مبناي کارکرد شخصيت نيستند. از اين رو، عجيب نيست که اين آزمون براي ارزيابي شخصيت فاقد اعتبار شناخته شود.

سه راهبرد(519) براي تهيه آزمونهاي شخصيت

در اين فصل و فصل گذشته به توضيح برخي از معروفترين ابزارهاي ارزشيابي شخصيت پرداختيم، که نوعاً آزمونهاي شخصيت ناميده مي شدند. همه اين ابزارها بر اساس يک يا چند تا از اين راهبردهاي تهيه آزمونهاي شخصيتي تهيه شده اند: (الف) منطقي – نظري، (ب) تجربي و (ج) تحليل عاملي. همان گونه که قبلاً مطرح شد در ساخت مقياسهاي اندازه گيري شخصيت در نظر گرفتن وضعيت جاري هنر(520) به منظور مکمل هر سه راهبرد به کار گرفته مي شود، و در عين حال، عوامل محدودساز آنها را به حداقل مي رساند. بنابراين، يک رويکرد متعادل بايد شامل انتخاب اوليه محرک آزمون بر اساس ملاحظات نظري يا منطقي، استفاده از تحليل عاملي براي کسب ثبات دروني، و پرداخت(521) نهايي آزمون بر اساس آشکارسازي(522) يافته هاي تجربي باشد. با وجود اينکه اين نوع آزمون سازي هم وقت گير است و هم گران قيمت، مشخصاً براي دستيابي به سطوح رضايت بخش اعتبار کاري ضروري است. حال اجازه دهيد وسعت عملکرد و محدوديتهاي هر يک از راهبردها را به طور مفصلتر بررسي کنيم.

روشهاي منطقي – نظري

به نظر مي رسد سودمندي پرسشنامه هايي که مبناي منطقي دارند، حداقل به سه شرط خاص بستگي دارد:
1. پاسخ دهندگان صلاحيت داشته باشند که با توجه به سؤالهاي مطرح شده درباره خودشان به قضاوت بپردازند.
2. پاسخ دهندگان بايد راجع به آنچه از آنها سؤال مي شود و فرض بر اين است که نسبت به آن آگاهي دارند، اطمينان داشته باشند که حقيقت را مي گويند.
3. محرکهاي آزمون واضح و بدون ابهام باشند.
اکثر ديدگاههاي روان پويايي شخصيت تمايل به رد اعتبار دو شرط اول دارند. اين ديدگاهها حکايت از آن دارند که اکثر مردم به عنوان روشي جهت پرهيز از اضطراب، حقايق ناخوشايند را از خودآگاهي پنهان مي کنند؛ اضطرابي که در نتيجه پذيرش اين حقايق ايجاد مي شود. بنابراين، نظر به اينکه ارزيابي اهميت بسيار فراواني دارد، احتمال خيلي ضعيفي وجود دارد که پاسخهاي دقيقي از جنبه هاي مختلف شخصيت به دست آيد. به علاوه، اکثر اشخاص بخوبي از احتمال تقيه(523) آگاه اند؛ يعني، آشکار نکردن عمدي حقايق ناخوشايند درباره خود به دليل پيامدهاي اجتماعي به آنها. هر دوي اين ملاحظات از متداولترين ايرادات وارد به ابزارهاي مبتني بر منطق هستند.
در مورد شرط سوم، معني روان شناختي محرکها به دو طريق مي تواند تفاوتهاي ميان اشخاص را مد نظر قرار دهد: (الف) به عنوان يک پيامد دفاعي که قبلاً ذکر شد، و (ب) به خاطر تفاوتهاي فردي ناشي از تفاوتهاي موجود در تجارب شخصي و تاريخچه يادگيري افراد. بنابراين، محرک “من اغلب اوقات سردرد دارم” در يک پرسشنامه، ممکن است از جانب فردي که کلمه “اغلب” را ماهي يکبار تعبير مي کند، پاسخ منفي بگيرد. بدين ترتيب، انتخاب محرک صريح و بدون ابهام به هيچ وجه کار ساده اي نيست.
اين تفاوتهاي فردي در معناي روان شناختي مواد محرک يا سؤالهاي آزمون براي اولين بار از کاربرد محرک آزمون “فرافکن” ناشي شد. فرض اصلي زيربنايي فرافکني در اين معنا اين است که تفاوتهاي فردي در پاسخ به محرکهاي مبهم عملاً مربوط به بعضي خصوصيات منطقي، يعني، ويژگيهاي برجسته عادتي شخصيت افراد است. يکي از فرضهاي پذيرفته شده تهيه کنندگان آزمون اين است که روابط بين محرک و پاسخها بر اساس بعضي مباني منطقي، شناخته شده يا قابل شناسايي هستند. با وجود اين، اين روابط به دليل ماهيت ظريفشان براي آزمودنيها به همين سادگيها قابل شناسايي نيستند. از اين رو، تأثير حالت تدافعي و تعمدي پاسخها را کاهش مي دهند. از قرار معلوم اين ظرافت فراوان يا ماهيت کمرنگ رابطه بين پاسخ آزمون و ويژگيهاي شخصيتي فرض شده از جمله جدي ترين انتقادهاي ابزارهاي سنتي فرافکن به شمار مي آيد.
با اينکه ممکن است انتخاب منطقي محرکهاي آزمون در اغلب موارد يک مبناي کافي براي سودمندي يا اعتبار آزمون نباشد، اما ضروري به نظر مي رسد؛ يعني، با نبودن رابطه منطقي بين پاسخ آزمودني و ويژگيهاي مورد ارزيابي يا ملاک مورد پيش بيني، احتمال دستيابي به اعتبار در سطحي رضايت بخش بسيار کاهش مي يابد. بنابراين، يک امر مهم در انتخاب محرک آزمون اين است که معني پاسخهاي داده شده به محرک آزمون بايد با خود محرکها يا سبکي که انتخاب شده اند، همبستگي داشته باشد.
مثال واضحي از اين نکته در به کارگيري مواد پرسشنامه اي در يک پژوهش به وسيله نورمن (a1963، b1963) گزارش شده است. نورمن به منظور ارزيابي تناسب شخصيت داوطلبان با مشاغل مورد علاقه آنها (يعني شرايطي که مي تواند احتمال دفاعي بودن پاسخهاي آنها را افزايش دهد)، سعي کرد مواد “ظريفي” تهيه کند که معني آنها براي پاسخ دهندگان روشن نباشد. وي روي 5 بُعد شخصيتي يک رتبه بندي از چندين گروه از دانشجويان کالج، توسط دوستانشان به دست آورد. اين رتبه بنديها بعداً به عنوان ملاک شخصيت براي پيش بيني پاسخهاي دانشجويان به سه گرو از محرکهاي آزمون مورد استفاده قرار گرفت. اولين آزمون توصيف ويژگيهاي شخصيت را مورد استفاده قرار مي داد (رابطه آشکار با ملاک)، دومين آزمون شامل رتبه بندي اولويت عناوين شغلي طرحهاي هندسي را مي سنجيد (رابطه بسيار ضعيف با ملاک)، و سومين آزمون اولويت رتبه بندي طرحهاي هندسي را مي سنجيد (رابطه بسيار ضعيف با ملاک). نورمن با استفاده از ميزان دسترسي به گروههاي ملاک، از نتايج هر يک از اين آزمونها يکسري مقياسهاي شخصيتي ساخت. فقط مقياسهايي که بر مبناي آزمون اول بودند (توصيف ويژگيهاي خود) و در عين حال، معني آنها از همه روشنتر بودند، همبستگي کاملي با ملاک داشتند.
داف (1965) نيز اهميت منطق عقلاني در محرکهاي آزمون را با استفاده از آزمون MMPI نشان داد. وي به پيروي از کارهاي قبلي سي من (1952 و 1953) که نشان داده بود MMPI هم مواد آشکار و هم مواد مبهم را در بر مي گيرد، و اينکه براي آزمودني مشکل است در پاسخ به مواد مبهم اقدام به وانمودسازي يا جعل(524) پاسخ کند، آن دسته از مواد MMPI را که اصولاً اشخاص عادي را از کساني که وضعيت خاص روان پزشکي داشتند، مجزا مي کرد، به فهرست در آورد: الف) هيستري تبديلي، (ب) شخصيت جامعه ستيز، و (ج) اسکيزوفرني. پس از آن، از داوران متخصص خواسته شد تا نشان دهند چه موادي بر اساس محتوايشان براي آشکارسازي هر يک از اين تفاوتها مناسب است؛ يعني، از داوران خواسته شد موادي را که از لحاظ منطقي انتظار مي رفت براي اين جداسازيها مناسب باشد، انتخاب کنند. داف پس از شناسايي مواد منطقي يا آشکار (محتواي مربوط) و مواد مبهم يا ناآشکار (محتواي نامربوط) اين روش، با بررسي پاسخهاي بيماران در گروههاي تشخيصي مناسب اعتبار دو نوع مواد را با يکديگر مقايسه کرد. يافته هاي او با صراحت نشان داد که مواد محتوي مربوط – يعني، موادي که منطقي يا آشکار به شمار مي رفتند – بيشتر از مواد مبهم يا ناآشکار قادر به جداسازي گروهها بودند.
گلدبرگ و اسلوويک(525) (1967) که فرضيه انحراف(526) برگ (1959) را مورد آزمون قرار دادند نيز به نتيجه مشابهي دست يافتند. برگ اعتقاد داشت که محتواي منطقي محرکهاي آزمون چندان مهم نيست، و طرفدار تنوع بيشتر محرکهاي آزمون بود، از قبيل طرحهاي انتزاعي هندسي که در آنها فقط بايد قابليت انعطاف تغيير پاسخ به حدي باشد که کشف روابط تجربي امکان پذير باشد. گلدبرگ و اسلوويک همانند داف تا آنجا که امکان داشت در مورد انواع مختلفي از مواد پرسشنامه شخصيتي از جمله مواد غيرکلامي رابطه بين اعتبار محتوا و اعتبار تجربي را بررسي کردند. آنها دريافتند که “در مجموع ماده هايي که اعتبار صوري پاييني داشتند ضريب اعتبارشان پايين بود، و در مقابل، ماده هايي که اعتبار صوري بالايي داشتند اعتبارشان در همه دامنه توزيع گسترده بود (مثلاً، بعضي مواد که ظاهراً احتمال مي رفت مربوط به هم باشند، در واقع، توانايي جداسازي معتبري داشتند، در حالي که در مورد بقيه اين طور نبود)” (ص 467). اين يافته ها مستقيماً مخالف ديدگاه برگ بود و بيشتر از اين عقيده حمايت مي کرد که اعتبار محتوي مبناي لازم ولي ناکافي براي اعتبار تجربي است.
جکسون (1971) به منظور حمايت از اين بحث خود که داشتن ريشه منطقي يک ضرورت کامل است، در يک مقاله عمدتاً نظري مباحث بسياري را مورد بررسي قرار داد. او سودمندترين ابزارهاي ارزيابي شخصيت، از جمله آنهايي را که به گونه اي منطقي – عقلاني (از يک فرمول بندي روشن بر مبناي تعريف نظري يک صفت ساخته شده بودند) مورد ملاحظه قرار داد (ص 232). جکسون بر لزوم تهيه مجموعه اي از مواد که داراي محتواي مناسب باشند و به گونه اي معرف محتواي جامع مندرج در تعريف باشند، تأکيد داشت. وي همچنين از کاربرد موادي که هم مي توانند به صورت محتواي مبهم و ناآشکار و هم محتواي آشکار به کار گرفته شوند، حمايت کرد. براي مثال، اين ماده که “من فکر مي کنم نوزادان تازه متولد شده شباهت بسيار زيادي به ميمونهاي کوچک دارند”، در اولين نگاه هيچ تناسب محتوايي خاصي ندارد، اما لحظه اي تأمل نشان مي دهد که بخوبي گوياي قطب منفي از بعد مهرورزي است. ارزش مقاله جکسون در اين است که يک منطق بسيار دقيق و الگويي براي تهيه آزمون شخصيت به روشي منطقي – نظريه اي دارد که اعتبار بالقوه مواد را افزايش مي دهد.
بيشتر شواهدي که اولويت رويکرد منطقي را مد نظر دارند، اندازه گيريهاي کارکرد شخصيت عادي را در بر مي گيرند. اشخاصي با مشکلات روان شناختي جدي، احتمالاً کمتر مي توانند به طور دقيق خود را توصيف کنند، و از اين روست که استفاده از روشهاي منطقي در ارزيابي آسيب شناسي رواني بسيار محدود است. اگرچه پژوهش داف (1965) خلاف چنين چيزي را نشان مي دهد، در اين مورد شواهد پژوهشي بيشتري مورد نياز است.
درباره عاقبت نظري تداوم روش منطقي- نظري يک نکته قابل ذکر است و آن اينکه علي رغم اظهارنظر جکسون، وضعيت کنوني ابزارهاي ارزيابي شخصيت بر مبناي نظري معتبر همچنان در پرده ابهام باقي است. تقريباً تعداد اندکي از اين قبيل ابزارها در دسترس هستند، و سهم آنها در دانش کارکرد شخصيت چه از لحاظ کاربردي و چه نظري اندک است. اين ابزارها در خصوص روان شناسي تجربي که با توصيف و فهم يک شخص منفرد سر و کار دارد، کمتر به کار مي آيند. بنابراين، هنوز هم ادعاي آنها به عنوان دقيقترين رويکرد به مسئله فهم شخصيت تصديق نشده است.
حداقل دو دليل براي اين موضوع وجود دارد: اولاً، رويکردهاي اندکي به شخصيت وجود دارند که شرايط کامل يک نظريه را داشته باشند و بتوان آنها را نظريه ناميد. به علاوه، نظريه پردازان روان شناختي معاصر نسبت به تهيه نظريه هاي جامع شخصيت علاقه اندکي نشان داده اند. در عوض، توجه بسيار زيادي به ساخت خرده نظريه هايي شده است که تلاش مي کنند با يک رشته رفتارهاي محدودتر سر و کار داشته باشند تا نظريه هايي که نوعاً تحت عنوان شخصيت رده بندي شده اند. يکي از نظريه هاي شخصيت که در تقويت رشد آزمونهاي شخصيت بيشترين تأثير را داشته، نظريه روان کاوي فرويد بوده است، که مي توان آزمون تصوير بلاکي، آزمون IES (نهاد، خود، فراخود)(527) (دوبروس(528)، اسلوبين(529)، 1958) و بعضي آزمونهاي ديگر را در اين زمينه مطرح کرد.
دومين دليل براي مبناي غيرنظري در ابزارهاي ارزيابي حاضر، اشتغال ذهني روان شناساني است که به تهيه آزمونهايي با ظرافتهاي روان سنجي علاقه مندند تا فايده باليني. ميزان بالاي افزايش تقاضا براي تخصص گرايي در بين متخصصان روان سنجي ممکن است منجر به فاصله گرفتن آنها هم از نظريه پردازي و هم از پژوهش در ساير زمينه ها شده باشد که مي تواند براي رشد آزمون سازي اهميت اساسي داشته باشد. پرواضح است که در زمينه ساخت آزمون شخصيت هم مهارت فني لازم است و هم درک نظري.
يکي از رايجترين انتقادها به پرسشنامه هاي شخصيت در رابطه با ظاهر ساده آنها بوده است که موجب تحريف يا جعل پاسخها توسط افرادي مي شود که انگيزه چنين کاري را دارند. چون امروزه اين موضوع بخوبي جا افتاده که يک عنصر اساسي در مقياس پرسشنامه اي موفق، اعتبار محتوي است، اين امر برجسته تر به نظر مي رسد. واکنش عمده به اين انتقاد به کارگيري مقياسهايي به نام مقياسهاي “اعتبار” بوده است، مانند مقياسهاي K , F , L در آزمون MMPI که به منظور تعيين يا تصحيح چنين سوگيريهايي ساخته شده است. اين موضوع در فصل هفتم به طور مفصلتر مورد بحث قرار گرفته است.

روشهاي تجربي

البته سهم منحصر به فرد انتخاب مواد يا سؤالهاي آزمون به روش تجربي اين است که براي ارتباط داشتن هر ماده آزمون با مفهوم يا ويژگي موجود در سؤال از لحاظ آماري نوعي تضمين دروني به دست مي دهد. چنانچه قبل از انتخاب نهايي مواد يا محرکها اين مرحله اجرا شود، احتمال بيشتري وجود دارد که آزمون در عمل “موفق” شود؛ يعني، وارسي اعتبار(530) موفقيت بيشتري داشته باشد. وارسي اعتبار عبارت است از ارايه دليلي مبني بر اينکه آزمون با استفاده از نمونه هاي مستقل از گروه ملاک و آزمودنيهاي عادي مي تواند به عمل جداسازي ادامه دهد.
ضرورت قطعي(531) وارسي اعتبار را بايد به روشني درک کرده باشيد. به عنوان يک مثال عيني، مجموعه اي از 1000 ماده پرسشنامه خود – مرجع را که پاسخ آنها به صورت مثبت و منفي است، در نظر بگيريد. اگر دو گروه را به طور دلخواه انتخاب کنيم – مثلاً، يک گروه افرادي با چشمهاي آبي و يک گروه افرادي با چشمهاي قهوه اي- پاسخهاي اين دو گروه به بعضي از مواد آزمون فقط به طور شانسي با هم تفاوت خواهد داشت. مخصوصاً اگر به تفاوتهايي توجه نماييم که کمتر از 5 درصد موارد روي مي دهند، مي توانيم حدود 5 درصد يا 50 مورد از 1000 سؤال را شناسايي کنيم که به عنوان يک آزمون تجربي به منظور تفکيک رنگ چشم عمل مي کند. با اين همه، ممکن است اين موارد بر مبناي آمار غيرواقعي انتخاب شده و رابطه پايداري با رنگ چشم نداشته باشند. بنابراين، اگر تجزيه و تحليل مواد آزمون را روي دو گروه ديگر از آزمودنيهاي چشم آبي و چشم قهوه اي تکرار مي کرديم، مقياس دوم به دست آمده، 50 ماده متفاوت ديگر را در بر مي گرفت؛ يعني يک انتخاب شانسي ديگر از 1000 ماده يا سؤال. نيازي به گفتن نيست که هيچ يک از اين دو مقياس هيچ ارزشي براي جداسازي گروههاي ملاک نخواهند داشت. از آنجا که ميزان شانسي بودن تغييرات مقياسهايي که بر مبناي تجربي تهيه شده اند، هميشه مشخص نيست، ارايه دليلي براي توانايي جداسازي آنها به طور مستقل امري ضروري است.
وقتي که يک ابزار اندازه گيري تنها بر مبناي روشهاي تجربي تهيه شده باشد، ضروري است که در تعبير و تفسير صفت شخصيتي که به استناد آن عمل اندازه گيري صورت گرفته است، دقت لازم اعمال شود، زيرا ممکن است ساير تفاوتهاي موجود بين گروههاي ملاک و کنترل معناي مقياس را تغيير دهند. بنابراين، مقياس فرضي سلطه جويي که در فصل سوم توضيح داده شد ممکن است در تحقيق بعدي احساسات سياسي را به جاي آنچه اصولاً به معني تسلط گرايي مورد توافق بوده است اندازه گيري کند، و در نتيجه براي تشخيص افرادي که از لحاظ بين فردي سلطه جو هستند، کاربرد اندکي داشته باشد. البته با به کارگيري يک مبناي منطقي – نظري براي حوزه مواد اصلي که به منظور حفظ توانايي جداسازي تجربي به طوري که معرف نمونه اصلي مواد باشد، اين مشکل بالقوه برطرف خواهد شد.
يک مشکل بالقوه ديگر در رابطه با روش تجربي وجود دارد. در اين روش گروههاي ملاک به گونه اي انتخاب شده اند که به طور خالص و اغلب تا آنجا که امکان دارد نمونه هايي از حوزه رفتاري مورد نظر را در بر بگيرند. ما در تهيه مقياس اسکيزوفرني از اسکيزوفرنهاي “واقعي” استفاده مي کنيم، و در تهيه مقياس سلطه جويي از افرادي با سلطه جويي بسيار بالا در برابر افراد بسيار منفعل استفاده مي کنيم، حتي هنگامي که نوعاً بيشتر به شناسايي افرادي علاقه مند باشيم که جايي در وسط پيوستار دارند و نه افرادي که در دو حد نهايي پيوستار قرار مي گيرند. اينکه مواد انتخاب شده به اين روش چه از لحاظ منطقي و چه از لحاظ تجربي براي شناسايي موارد متعادل اين پديده مناسب باشد يا خير، قابل بحث است.

روشهاي تحليل عاملي

همان طور که در فصل سوم اشاره شد، تحليل عاملي مجموعه هايي از مواد يا ساير متغيرهايي را که از لحاظ آماري با يکديگر همبستگي دارند، شناسايي مي کند. معمولاً اين گونه نتيجه گرفته مي شود که چنين موادي معناي مشترکي دارند و از اين رو، يک جنبه اساسي يا محوري را ارزيابي مي کنند. در بسياري از موارد، همين هدف مطرح است. به عنوان نمونه، اگر 50 ماده براي نمونه گيري جامعي از يک صفت شخصيتي مانند “صميميت” نوشته شده باشد، و در صورتي که اکثر مواد به کار رفته به طور معني داري با يک عامل واحد همبستگي داشته باشند، پس آن مواد مي توانند به عنوان مواد تشکيل دهنده مقياس اندازه گيري “صميميت” در نظر گرفته شوند. اما اگر در مورد مجموعه اي از مواد اين مضمون منطقي- نظري وجود نداشته باشد، يا اگر در تحليل عاملي به جاي فقط يک عامل بر چندين عامل مختلف تأکيد شده باشد (مجموعه هاي مختلفي از مواد همبسته)، پس به منظور تعيين دقيق تر معاني، نامگذاري عامل يا عوامل بايد با تکيه بر پژوهش بيشتر به طور کاملاً تجربي انجام شود.
راجع به پنج عامل عمده شخصيتي يکسري موضوعات مطرح شده که ارتباط بسيار نزديکي با يکديگر دارند. آيا اين واقعيت که آنها تحت پوشش يک عامل قرار گرفته اند، ثابت مي کند که فقط يک ساختار “واقعي” شخصيت در آنها وجود دارد يا همه اين ساختارها در واقع ساختهاي دست انسان است؟ ميشل در تأييد بخش دوم ديدگاه فوق چنين ابراز مي دارد که بخشي از اين “همبستگي موجود در پنج عامل رفتاري، به جاي اينکه همبستگي واقعي در رفتار آزمودني باشد، ساخته ذهن مشاهده کننده است” (ص 43). در حالي که نورمن و گلدبرگ (1966) و گلدبرگ (b1990) توانستند نشان دهند که ريشه عوامل چيزي بيش از فقط توافق ذهني(532) (معنايي) است، و (حداقل بخشي از آن) ماهيت ساختار شخصيتي خود آزمودنيهاست.
بنابراين، سهم اصلي تحليل عاملي به درک رابطه بين مواد و مقياسهاي آزمونهاي شخصيتي مربوط مي شود. فايده مقياسهايي که به روش تحليل عاملي تجزيه و تحليل شده اند به ويژگي دروني اين مقياسها بر نمي گردد، بلکه اين موضوع بايد به طور تجربي نشان داده شود (مگر اينکه مثل کتل فرض کنيم که اين مقياسها برخي از خصوصيات “واقعي” ارگانيزم را ارزيابي مي کنند). به طور کلي، اعتبارهاي گزارش شده مقياسهاي تحليل عاملي در مجموع بيشتر پايين بوده اند. مگر در موارد خيلي استثنايي، از قبيل ساختار دوعاملي که به کرات تکرار شده و ساختار 5 عاملي که براي آن هم شواهد محکمي وجود دارد.

مقايسه روشها

پژوهشي که درباره اهميت اعتبار محتوا در بالا توضيح داده شد، با تفسيرهايي که ما بر اساس روشهاي تجربي و تحليل عاملي ساخت آزمون انجام داده بوديم، همخواني دارد؛ يعني، صرف نظر از اينکه کدام روش تهيه آزمون مورد استفاده قرار بگيرد، تناسب محتوي يک ضرورت اساسي است. همچنين به منظور مقايسه قدرت پيش بيني کنندگي هر روش به تنهايي يک پژوهش مقابله اي(533) انجام گرفته است. در يک مطالعه قديمي، هيس(534) و گلدبرگ (1967) با استفاده از مواد آزمون CPI، چهار مجموعه 11 مقياسي ساختند، و با در نظر گرفتن الگوهاي منطقي- نظري به عنوان رويکردهاي جداگانه، هر مجموعه را به وسيله يکي از روشهاي آزمون سازي تهيه کردند. بعد، آنها اعتبارهاي پيش بين اين چهار مجموعه مقياس را با 13 ملاک از اندازه هاي به دست آمده از 200 دانشجوي زن، از قبيل تواناييهاي مربوط به پيشرفت در کالج، آزمون آزمايشگاهي همنوايي، عضويت در کلوپ (انجمن خيريه)، رفتار قرار ملاقات، رتبه بندي همسالان درباره صفات شخصيتي مختلف، مثل سلطه جويي، اجتماعي بودن و احساس مسئوليت مقايسه کردند. يافته اصلي اين بود که همه 4 مجموعه مقياسها در مقايسه با 13 ملاک مختلف تراز شده داراي اعتبار يکساني بودند. به علاوه، همبستگي اعتبارهاي به دست آمده به طور معني داري بالاتر از همبستگي دو مجموعه مقياس ديگري بود که به منظور کنترل اهداف پژوهشي تهيه شده بودند.
آشتون(535) و گلدبرگ (1973) بعداً در يک مطالعه، اين ادعاي جکسون (1971) را مورد آزمون قرار دادند: اعتبار مقياسهايي که به روش منطقي توسط متخصصان کارآزموده و حتي افراد بي تجربه ساخته شده از مقياسهايي که نوعاً به روش تجربي تهيه شده اند، کمتر است. آنها در يک مطالعه پيچيده و گسترده مقياسهاي موجود در CPI و RFP را با مقياسهاي منطقي که به وسيله دانشجويان فارغ التحصيل روان شناسي و کساني که آموزش رسمي روان شناسي نديده بودند، تهيه شده بود، مورد مقايسه قرار دادند. همه مقياسها روي 169 دانشجوي زن اجرا شد، و ملاک اعتبار را ميانگين رتبه بنديهاي ابعاد مختلف دانشجويان به وسيله گروه همسالان تشکيل مي داد و “با ثبات ترين مقياسهاي ساخته شده توجهي از همه مقياسهاي CPI بيشتر بود” (آشتون و گلدبرگ، 1973، ص 1).
در مطالعه آشتون و گلدبرگ بالاترين ميانگين همبستگي فقط در حدود 0/35 بود، با اين حال، اين مطالعه مزاياي رويکرد منطقي يا تجربي تهيه مواد آزمون را به وضوح نشان داد. بوريش (1984) 16 مطالعه را که روشهاي مختلف ساخت مقياس را با هم مقايسه کرده بودند، و او آنها را روشهاي ملاک خارجي(536) (تجربي)، قياسي (تحليل عاملي) و استقرايي (منطقي) نام نهاده بود، مورد بررسي قرار داد. با اينکه هيچ يک از رويکردها نسبت به ديگري برتري پايداري نشان نداد، بوريش نتيجه گرفت که اين مزاياي رويکرد منطقي است که اين روش را کاراتر نموده است (ساخت مقياسهاي منطقي آسانتر است و اطلاعات را مستقيم تر در اختيار ارزيابي کننده قرار مي دهند.) همه اين يافته ها با وضعيت جاري هنر که قبلاً توضيح داده شد، همساز هستند: تهيه مقدماتي مجموعه اي از مواد يا سؤالها بر مبناي منطقي يا نظري و بعد استفاده از روش تجربي و تحليل عاملي به منظور انتخاب بهترين ماده.

روشهاي فرافکن

بحث بالا درباره نقاط قوّت و ضعف روشهاي مختلف آزمون سازي فقط بر پرسشنامه ها متمرکز بوده است، زيرا ادبيات مربوط در اين زمينه منحصراً پرسشنامه ها را در بر مي گرفت. اما همين مسئله براي تهيه مواد فرافکن هم صادق است. ما از اين بحث که چندان هم درک ما را از روشهاي فرافکن افزايش نمي دهد، چه چيزي مي توانيم بياموزيم؟ به يک دليل، در فصل سوم نشان داده شد که بهترين اعتبارهاي روشهاي فرافکن با استفاده از نظامهاي نمره گذاري خاصي به دست آمده که بر مبناي تناسب محتوي ساخته شده اند. اين اظهار عقيده با اين نتيجه گيري که تناسب محتوي يک جزء ضروري اعتبار پرسشنامه هاست و از پژوهشهاي فوق به دست آمده است، کاملاً انطباق دارد. هرچند در اين مورد پرسشنامه ها مي توانند به سرعت نمره گذاري شوند (اغلب به وسيله کامپيوتر)، در حالي که کار “نمره گذاري” يا “رمزگرداني” محتواي پاسخهاي فرافکن وقت گير است و اين امر عامل ديگري است که در کار اندازه گيري مشکل ايجاد مي کند. دادن فرصت ارايه پاسخهاي باز به آزمودنيها به جاي محدود ساختن آنها به پاسخهاي صحيح – غلط يا چند گزينه اي، بهايي است که بايد براي آزمودنيهايي که به اين آزمونها پاسخ مي دهند، پرداخت شود.
تعبير و تفسير مشهورترين آزمونهاي فرافکن، يعني، رورشاخ، نيازي به تأکيد بر محتواي آزمون ندارد، بلکه بر يک رشته از متغيرهايي استوار است که شباهت زيادي با شيوه هاي پاسخ دارند (نگاه کنيد به فصل هفتم). مي توان نتيجه گرفت که شايد اعتبار اين متغيرها (مکان، حرکت انسان، رنگ و غيره) مربوط به محتواي مبهم(537) آنها باشد. حمايت آشکار از اين موضوع در يک مطالعه توسط گورهام(538) (1967) صورت گرفته است. گورهام با استفاده از روش لکه جوهر هولتزمن توانست تنها با استفاده از محتواي شش کلمه اول پاسخ هر فرد، نمره هاي مستقلي را براي نمره گذاري طبقات [مقولات] اصلي استخراج کنند. چنين نتيجه گيريهايي نشان مي دهند که پژوهش درباره آزمون رورشاخ (و ساير آزمونهاي فرافکن) بايد بر مبناي محتواي متغيرها صورت گيرد، هرچند بررسي آثار معاصر درباره رورشاخ نشان مي دهد که اين چنين نبوده است.

خلاصه

در اين فصل مشهورترين روشهاي فرافکن مورد بحث قرار گرفت و نقاط قوّت و ضعف سه روش اساسي آزمون سازي توضيح داده شد. در روش جملات ناتمام، آزمودنيها بخشهاي پاياني جملات گوناگوني را مي نويسند که در ابتداي اين جملات، کلماتي آورده شده است که به شخصيت افراد مربوط مي شود. اين روش گسترده ترين کاربرد را در شيوه باليني يا تشخيصي(539) داشته است، گرچه چندين فرم قابل نمره گذاري ديگر نيز در دسترس است، و يافته هاي پژوهش نشان مي دهند که مقياسهاي استاندارد شده بر اساس محتوا از بهترين اعتبار برخوردارند.
در آزمون رورشاخ، به آزمودني مجموعه اي از 10 لکه جوهر نشان داده مي شود، و پاسخها طبق چند ويژگي صوري طبقه بندي مي شوند. کشف اوليه تفاوتهاي پايدار بين پاسخها به طور تصادفي در گروههايي از بيماران روان پزشکي صورت گرفت، و هنوز هم علي رغم بسياري از شواهد پژوهشي، تفکر تجربي رورشاخ درباره دلايل اين تفاوتها، به عنوان روشي معتبر مورد تأييد بسياري از متخصصان باليني است. روش لکه جوهر هولتزمن (HIT) به منظور ارزيابي متغيرهاي اساسي اندازه گيري شده به وسيله رورشاخ طراحي، و در عين حال، از تعدادي مشکلات جدي روان سنجي موجود در رورشاخ اجتناب شد. با اينکه HIT اين متغيرها را واقعاً به طور رضايت بخشي اندازه مي گيرد، براي سودمندي آن در ارزيابي شخصيت شواهد اندکي وجود دارد.
تکنيکهاي داستان – تصوير که از ميان آنها آزمون اندريافت موضوع (TAT) پرطرفدارترين آنهاست، مستلزم اين است که آزمودني درباره تصاوير مورد نظر داستان هايي بسازد که توصيف کننده شخصيت مربوط به شکلها باشد. به طور کلي، فرض اين آزمون بر آن است که رفتارها و احساسات شخصيتهاي اصلي، يعني (قهرمانان زن و مرد) داستانها منعکس کننده ويژگيهاي شخصيتي خود آزمودنيهاست. چندين طرح استاندارد شده براي نمره گذاري محتوي و ساير جنبه هاي داستانها وجود دارد، اما استفاده باليني از تکينکهاي داستان – تصوير، به طور کلي يک هنر تخيلي است [ يعني، نوعي تشخيص هنري]. در روشهاي ترسيم تصوير به آزمودني يک کاغذ سفيد داده مي شود که روي آن چيزي (غالباً يک انسان) نقاشي کند. صرف نظر از وجود يک رابطه کلي بين ميزان واقعيت داشتن نقاشي (در صورتي که شکل يک انسان باشد) و سطوح عمومي سازگاري آزمودني، اين نقاشيها هنوز ارزش زيادي را نشان نداده اند.
شايد بيشترين جهت گيري نظري ابزارهاي ارزيابي در آزمون تصاوير بلاکي باشد که بر اساس رشد رواني – جنسي از نظريه روان کاوي ساخته شده است. در مورد اين آزمون يک نظام استاندارد شده نمره گذاري وجود دارد، و شواهدي در دسترس است که اين نظام اطلاعات معتبري براي اهداف پژوهشي فراهم کند. فرض اصلي آزمون حرکتي – بينايي بندر گشتالت، که در چهارچوب نظريه روان شناسي گشتالت طراحي شده، بر اين است که همه دوره هاي رشد انسان از جمله شخصيت در کارکرد ادراکي منعکس مي شود. اين آزمون ظاهراً يک نمره “سن عقلي” نسبتاً رضايت بخشي را براي کودکان به دست مي دهد، اما به نظر مي رسد براي ارزيابي شخصيت اعتباري نشان نداده است.
هر يک از اين سه روش اساسي تهيه آزمونهاي شخصيت نقاط قوّت و ضعف خاص خود را دارند، و وضعيت جاري هنر در ساخت آزمونها به منظور يک شيوه مکمل براي هر سه روش به کار مي رود. نتايج پژوهش با صراحت نشان داده است که اگرچه مبناي منطقي يا محتوايي براي اعتبار مواد آزمون ضروري است، اما با اين حال کافي نيست. در انتهاي پيوستار منطقي – نظري، ابزارهاي نسبتاً اندکي وجود دارد، و وعده هاي اين رويکرد هنوز نياز به تکامل و رشد بيشتري دارد. پيشرفتهاي تکاملي (ساخت آزمون) بيشتر به روش روان سنجي گرايش دارند تا ماهيت نظري.
سهم روشهاي تجربي انتخاب آزمون در ايجاد تضمين دروني آنهاست، تا مواد آزمون از لحاظ آماري با ملاک مورد نظر همبستگي داشته باشند. با اينکه وارسي اعتبار در استفاده از رويکرد تجربي ضروري است، براي درک روابط بين آزمون و مقياسها، رويکرد عاملي سهم اصلي را به عهده دارد و در يک آزمون منجر به ساخت مقياسهايي مي شود که هم ثبات دروني داشته و هم از لحاظ معنايي از ساير مقياسهاي همان آزمون متمايز باشند.
پژوهشهاي انجام شده درباره مقايسه قدرت پيش بيني کنندگي هر يک از سه روش اساسي ساخت آزمون به طور جداگانه نشان داده است که هيچ يک از آنها نسبت به ديگري برتري ندارند، و در مقابل، رويکرد استفاده مشترک از آنها مورد حمايت قرار گرفته است. گرچه مسايل مربوط به آزمونهاي روان سنجي که در اين فصل مورد بحث قرار گرفت، هم براي تهيه آزمونهاي فرافکن و هم مواد پرسشنامه اي کاربرد يکساني دارند، اما در واقع، کاربرد آنها در زمينه فرافکن مانع از کاربرد بسياري از تکنيکهاي روان سنجي جاري موجود شده است.

 

نويسنده:آی . لانیون،ریچارد و دی فلئونارد
ترجمه:نقشبندی،سیامک

پي نوشت:

410- sentence completion
411- Forer
412- Rotter
413- Lah
414- Rafferty
415- Incomplete Sentence Blank
416- P. A. Goldberg
417- Rabin
418- Zltogorski
419- impressionistic
420- exhibitionisic
421- Incomplete Sentence Task
422- Lanyon
423- universe
424- Zubin
425- Eron
426- Schumer
427- misgiving
428- Klopfer
429- Ainsworth
430- Exner
431- inqiry
432- Davidson
433- a pumpkin face
434- father card
435- whole
436- form
437- human
438- C’: achromatic color
439- animal

منبع:تالیف:آی . لانیون،ریچارد و دی فلئونارد ، ترجمه:نقشبندی،سیامک و …. «ارزيابي شخصيت» ، نشر روان ،1385