نظریه بین فردی سولیوان(1949-1892)

اگرچه فرضیه بین فردی سولیوان (1) در چارچوب علم روانپزشکی تکامل پیدا کرد، اما به شدت از روانشناسی اجتماعی، انسان شناسی و علوم سیاسی تأثیر پذیرفت. وی چند سال پس از دریافت درجه پزشکی خود و اتمام خدمت سربازی در جریان جنگ جهانی اول وارد حرفه روانپزشکی شد. یکی از دوستان نزدیک او ویلیام آلونسون وایت یک عصب روان پزشک (2) مشهور در بیمارستان سنت الیزابت واشنگتن بود و در مجمع روانپزشکی که وی تأسیس کرد سولیوان به مدت ده سال از 1933 تا 1944 سمت ریاست داشت و در آنجا تعالیم سولیوان و فروم ارایه می شدند. ادولف مه یر دومین فردی بود که بر روند تفکر سولیوان تأثیر گاشت از وی جمله ای به این مضمون نقل است که «ذهن یک پدیده زنده منظم در حال حرکت است» و در بحث در مورد تئوری سولیوان تأثیر این نظر روشن خواهد شد.
هرگاه به ظاهر نظریه سولیوان نگاه کنیم آنچنان فرویدی به نظر نمی رسد. تئوری لیبیدو در دستگاه وی وارد نشد و جنسیت در معنای محدودی مورد استفاده قرار گرفته و تنها در تکامل فرد از مرحله بلوغ به بعد مورد توجه قرار می گیرد. عقده اودیپ به اثر والد تحکم کننده هم جنس بر کودک محدود می شود. حتی روشن درمانی سولیوان نیز به طور بنیادین از روش فرویدی متفاوت است و نتیجه منطقی و طبیعی تئوری بین فردی او است. بنابراین در نگریستن به او به عنوان یک نوفرویدی بهتر است در ذهن خود گفته مونرو را در ذهن داشته باشیم که او محصول سنت فرویدی نبود و موقعیت وی را نمی توان به صورت طغیان گر و تجدید نظر کننده در نظر گرفت.
سولیوان یک انسان چند بعدی و فعال بود. علاوه بر تجارب روانپزشکی که در جریان کار در بیمارستان داشت به عنوان یک مدرس سخنرانی های فراوانی در آمریکا و بیرون از آن داشت و بعد از جنگ جهانی دوم با یونسکو در بررسی عوامل مداخله گر در تنش های بین المللی و همچنین با سازمانهای دیگر که علاقمند به بهداشت روانی جهانی بودند همکاری داشت و در انتشار ژورنال روانپزشکی که از طرف موسسه ویلیام آلونسون وایت منتشر می شد نقش مؤثری داشت. مشغله زیاد او جایی را برای نوشتن منظم باقی نمی گذاشت اما تفسیر سخنرانی ها و نوشته های مربوط به آن توسط همکاران و شاگردان وی انجام شده و روشن کننده تنها اثر وی است که در 1947 منتشر شد و تئوری او را به طور کلی معرفی می کند.
در تئوری سولیوان در بررسی روان نژندی ها و روان پریشی ها تأکید بر ساختارهای مانند ذهن، شخصیت یا خویشتن که از هم جدا بوده و مجزا از هم مورد مطالعه قرار می گیرند نیست بلکه الگوهای رفتاری نسبتاً پایداری که از ارتباط متقابل این ساختارها پدید می آیند مدنظر هستند.
ارتباط بین فردی ابتدایی میان نوزاد و فردی است که نقش مادر او را به عهده دارد و از طریق این رابطه پاسخهای اولیه نوزاد به محیط اجتماعی شکل می گیرند. زمانی که شکم نوزاد پر بوده، گرم باشد و بوسیله محرکات ناخوشایند مزاحم تحریک نشود احساس سرخوشی داشته و این حالت هر از چندی بوسیله احساسات ناخوشایندی از قبیل گرسنگی، خیسی، سرما و درد قطع می شود که این حالات تولید کننده تنش هستند اما سرخوشی زمانی که نیازهای وی ارضا شدند بر می گردد. تا اینجا با نظریه های شبیه «اصل لذت» فروید روبرو هستیم. یعنی خواستنی ترین حالت، حالتی است که فرد از تهییج دور باشد. با این وجود در تئوری سولیوان رفتار مادر این تصویر را پیچیده می کند یعنی اگر وی در مراقبت کردن از بچه تنش داشته باشد این تنش به راحتی از طریق همدلی(3) به نوزاد منتقل می شود. همدلی واژه ای است که در روانشناسی تاریخچه جالبی دارد. این لغت در ابتدا بوسیله لیپس (4) در 1907 برای نشان دادن واکنش ما به آثار هنری یا درک ما از احساس دیگران بر اساس حس درونی (5) که برخاسته از یک موقعیت بدنی قابل مقایسه است اطلاق می شد (خودآگاه یا ناخودآگاه) و بعد این کلمه برای پوشش هر نوع احساس شهودی در مورد احساسات فرد دیگر بکار رفت اگر چه در این معنی دیگر کسی نمی توانست ادعا کند که علمی است.
سولیوان به ساز و کار همدلی کمتر علاقه داشت تا به اثر آن. اولین اثر آن بر نوزاد این است که او را پر تنش کرده و وی را از رسیدن به احساس رضایت از بر طرف شدن نیازهایش محروم می کند. در ابتدا منشاء این سرخوردگی به عنوان یک تصویر منسجم فردی از دنیای خارج شناخته نمی شود. سینه یک مادر پر تنش می تواند به عنوان «سینه بد» در مقابل «سینه خوب» که از آن ارضا شده و آرامش می یابد تلقی شود. اما آرام آرام از طریق این تجارب تنش زا در مورد محیطی که در آن پرورش می یابد بوسیله درک گرایشهای افرادی که در آن وجود دارند چیزهایی می آموزد. او همچنین کشف می کند که بوسیله به تعویق انداختن احتیاجات خویش می تواند تنش منتقل شده از طریق این افراد را کاهش دهد به عبارت دیگر نیاز به امنیت (Security) به اندازه ای واجد ارزش می شود که کودک تنش قابل تحمل تر عدم ارضای موقعیتی نیازهایش را به تداوم اضطراب ناشی از عدم امنیت اجتماعی ترجیح می دهد. در اینجا دوباره ما خطوط مشترکی میان تئوری سولیوان و نظریات فروید در مورد اصول لذت و واقعیت، نهاد و اگو و روندهای اولیه و ثانویه می یابیم. تفاوت اساسی میان این دو تئوری در این است که فروید ارتباطات میان این عناصر را در این جهت که لیبیدو چگونه مورد استفاده قرار می گیرد بررسی می کرد در حالی که سولیوان روابط آنها را بر اساس تئوری دینامیسم خویشتن (6) توضیح می دهد.

دینامیسم خویشتن:

در تئوریهای یونگ، آدلر و هورنای قبلاً با مفهوم خویشتن آشنا شدیم. این مفهوم در نظرات این متفکرین به هیچ وجه با هم شباهتی نداشتند به جز این واقعیت که آنها کاملاً در محدوده موجود زنده قرار دارند. بدون انکار این احتمال که چنین ساختارهای ابتدایی ممکن است درون یک فرد موجود باشد سولیوان به جای آن بر سیستمهایی از عادات که مشخصه پاسخهای بین فردی مشخص هستند تکیه می کرد. همچنانکه اضطراب برخاسته از تنش به او یاد می دهد که میان رفتار مناسب و نامناسب تفاوت بگذارد، کودک به الگوهایی که به وی بیشترین احساس امنیت را بدهد می رسد. «دینامیسم خویشتن» یک جعبه حاوی چنین عاداتی است که بر اساس تأیید یا عدم تأیید دیگران بنا شده است. زمانی که کودک موافق نیازهای اجتماع عمل می کند «من خوب» (good – me) در کنترل اوست و وقتی قوائد جامعه را می شکند «من بد» (Bad – me) او را در معرض طوفان اضطراب قرار می دهد. یک تشخص (7) سوم «نا من» (Not me) نیز وجود دارد که شامل تجارب نوزادی از وحشت یا تنفر و بیزاری است که از خویشتن جدا شده و فرد نمی تواند بدون داشتن یک اضطراب غیر قابل تحمل با آن ارتباط داشته باشد. در این حال یک احساس از هم پاشیدگی وجودی بر فرد مسلط می شود. علاوه بر اینها خویشتن از الگوهای دیگر رفتاری که از طریق یادگیری بوجود می آیند و علایمی که ضرورتاً ارتباطی با دوری از اضطراب ندارد نیز تشکیل شده است.

شیوه های تجربه :

این سئوال اساسی که ما چگونه از خودمان در رابطه با محیط اطرافمان آگاه می شویم موجب سردرگمی روانشناسان و فلاسفه شده است. ما قبلاً پاسخ فروید را درباره رابطه میان روندهای اولیه و ثانویه دیدیم. دیدگاه سولیوان در این مورد بیشتر یک توصیف است تا توضیح. او سه شیوه تجربه را که به دنبال یکدیگر رخ می دهند و در عین حال در مراحل رشد خود بر یکدیگر همپوشانی دارند توضیح می دهد.
ابتدایی ترین شیوه که نام آن را پروتوتاکسیک Prototaxic می گذارد مشخصه تجارب منتشر، سازمان نیافته و ابتدایی نوزاد است. دنیای وی منحصر به خودش است و هیچ چارچوب ذهنی از فضا و زمان ندارد و بنابراین قادر به درک نظام رویدادها و ارتباط اشیا و موضوعات نیست و تجربه وی شامل حالات منفرد و بدون ارتباط ذهنی است که در آنها هیچ سوژه یا موضوعی آنچنانکه در بعد تشخیص می دهد وجود ندارند این خصلت اقیانوسی (8) شباهت چندی با مفهوم فرویدی روند اولیه دارد و همچنین به یاد آورنده نظریات پیاژه در مورد اولین تجارب نوزاد است.
کم کم دنیای نوزاد شروع به سازمان یافتن می کند او به طور مثال یاد می گیرد که بعضی اصوات مثل صدای مادر و یا صدای قدمهای وی نشان دهنده رسیدن قریب الوقوع او به شیشه شیر است و بوسیله چنین تجارب تکرار شونده ای نتیجه می گیرد که چون B به دنبال A می آید پس از A ناشی شده است هر چند که استدلالی غیر واقع بینانه است. او نمادهای کلامی را به بعضی موضوعها و اشیاء متصل کرده و کشف می کند که بوسیله ادای بعضی صداهای عجیب می تواند مادر را وادار کند که او را در آغوش بگیرد و بوسیله صدای دیگری باعث می شود که او را به زمین بگذارند. ولی همچنین یاد می گیرد که بعضی از این علایم همیشه منجر به عمل نمی شوند و انتظارات وی در این شیوه برخورد (Parataxic) همیشه برآورده نمی شوند. این علائم در این مرحله دارای معانی شخصی هستند به جای آنکه از اعتبار ثابتی که در شیوه Syntaxic می بینیم برخوردار باشند. در مرحله بعد (Syntaxic) یعنی زمانی که تجارب وی منجر به فراگیری بعضی اصول منطقی و ارتباطات قابل قبول همگانی می گردد در می یابد که دیگران نیز در دیدگاه وی سهیم بوده و آنرا تأیید می کنند و ارتباط گیری با بقیه راحت تر و اطمینان بخش تر می شود.
با این وجود حتی بعد از آنکه فرد به این مرحله تکاملی رسید و مدت مدیدی از نمادهای قابل قبول همگانی استفاده نمود می تواند بدون آنکه متوجه شود به شیوه پاراتاکسیک برگشت کند. یک همسر جوان می تواند متقاعد شود که شوهرش دیگر به او علاقه ندارد چرا که در هنگام شام کاملاً ساکت بوده و کسی که قصد داشته تعطیلات آخر هفته خود را در کنار ساحل بگذراند و به علت ابری بودن هوا نتوانسته نیت خود را عملی کند می تواند نتیجه بگیرد که مخصوصاً چون این هفته وی می خواسته به کنار دریا برود هوا نامساعد شده است. افراد روان نژند به شدت مستعد استفاده از شیوه پاراتاکسیک هستند اما حتی افراد طبیعی نیز در شیوه تفکر خود مخلوطی از روشهای سینتاکسیک و پاراتاکسیک را بکار می گیرند و این می تواند در روابط فردی زمانی که افراد از زبانهای متفاوتی برای برقراری ارتباط استفاده می کنند ایجاد اشکال نماید.
باید رویاها و خیالات را نیز جزو شیوه پاراتاکسیک قلمداد کنیم. سولیوان اعتقاد داشت (بیشتر به همان شیوه فروید) که رویا برآورده کننده ته مانده نیازهایی است که تنها تا حدودی از طریق تصعید ارضا شده اند.

مراحل تکامل:

علاوه بر تکاملی که در شیوه های مختلف تجربه روی می دهد، سولیوان در مورد مراحل اختصاصی تر تکامل نیز توضیح می دهد. از نظر او اینها به آن اندازه که فروید تأکید می کرد وراثتی نیستند اما انعکاسی از تکامل وراثتی هستند که بوسیله تجارب محیطی شکل داده می شوند. اولین مرحله یعنی نوزادی از هنگام تولد تا زمانی که کودک قادر است کلمات را ادا کند را در بر می گیرد و به بسیاری از رویدادهایی که در این زمان رخ می دهند قبلاً اشاره شد. او می آید تا دنیای عینی را شناسایی کند و توجه خاصی به واکنش دیگران در این دنیا داشته و آرامش خاطر کودک بستگی به پذیرش آنان دارد. او یاد می گیرد که تنش های ملایم مرتبط با احتیاجات بدنی را همچنانکه معیارهای آرامش خاطرش برای کاهش اضطراب تکامل می یابند تحمل کند. در این زمان همچنین اولین تبلور ارزشهای او به صورت شخصیت سازی هایی که از مادر خوب و مادر بد می نماید شروع می شوند و این اساسی را برای بسیاری از قضاوت های پاراتاکسیک او در مورد دیگر افرادی که بعد با آنها برخورد می کند بوجود می آورد. افراد خوب به منبع سرخوردگی وی و افراد بد به قربانیان بدشانس پیشداوری های او بدل می شوند.
در دوران کودکی که تا زمان از بین رفتن نیاز به مراقبت دائمی و شروع برقراری ارتباط با بچه های همسن و سال ادامه می یابد فرد در معرض سختی ها و مشقات کنار آمدن با آداب و سنن اجتماعی قرار می گیرد و ارتباطات جدیدی شکل می گیرند و گاه فرد به ارتباطات قدیمی تر برگشت می کند. بروز خشم یک عمل شایع در مقابل سرخوردگی هایی است که در جریان این آموزش ها رخ می دهند ولی سولیوان همچنین آنرا به عنوان راهی برای خنثی کردن اضطراب در این زمان تلقی می کند و هرگاه این روند سخت بوسیله مهربانی و همراهی والدین تعدیل نشود کودک احساس طرد شدگی کرده و دچار اضطراب می گردد و تغییری را تجربه می کند که سولیوان آن را «تبدیل نحس (9)» می نامد که کودک را تبدیل به فردی می کند که بدگمان بوده و دنیا را بر علیه خود می بیند. برخی از اشکالات جدی شخصیتی در مراحل بعدی زندگی را می توان به چنین مشکلاتی نسبت داد. زبان و گفتار نیز از عواملی هستند که به حصول نتایج لازم در این مرحله به فرد کمک می کنند. در مرحله نوجوانی، همسن و سالان کودک و معلمها شروع به تحت الشعاع قرار دادن تأثیرات محیط خانه کرده و در این محیط وسیع تر او کم کم یاد می گیرد خود را آنچنان که دیگران وی را می بینند ببیند و شهرت و اعتبار و آبرو برای او اهمیت یافته و تهدید اینها منبع عمده اضطراب کودک در این مرحله است. همکاری و تعاون در این مرحله شروع به شکل گیری می کنند اما نیروی محرّکه فرد احتیاج به مقبولیت اجتماعی است و هرگاه پذیرش اجتماعی بوسیله رقابت، تکروی و عدم همکاری رخ دهد، چنین الگوهایی در وی شکل می گیرند.
یک تغییر بارز در دوران قبل از بلوغ بوجود می آید. در حوالی هشت سالگی کودک به طور طبیعی یک دوست و رفیق خاص پیدا می کند که او خود را وقف وی کرده و بالعکس. معمولاً این دوست یک فرد هم جنس است و در واقع شباهتهایی که از جنبه های مختلف میان آن دو وجود دارد اساسی را برای این پیوستگی بوجود می آورد. سولیوان این ارتباط را اولین ظهور خالص و حقیقی عشق در زندگی کودک می داند. عشق در این معنی که احساس راحتی و ارضای نیازهای این دوست به همان اندازه نیازهای خود وی حایز اهمیت است. تا این زمان عشق در او یک پدیده خودخواهانه و در جهت ارضای احتیاجات خود یا احساس امنیت و آرامش وی عمل می کرد.
در زمان بلوغ این عشق هم جنس خواهانه جنبه شهوانی به خود می گیرد. در این جاست که تفاوتهای سولیوان و فروید بارزتر و آشکارتر می شود. برای سولیوان غریزه جنسی در این مرحله است که ظهور می یابد و علاقه فرد به جنس مخالف جلب می شود. ظاهراً منطقی به نظر می رسد که عشق غیر خودخواهانه مرحله هم جنس دوستی در این زمان به سمت تمایل به جنس مخالف تکامل یافته و در قالب رفتار جنسی تجلی یابد. اما این به ندرت حتی در مراحل بعدی زندگی و بزرگسالی یک قاعده است. سولیوان منشاء آن را در اضطرابی می بیند که از زمان کودکی با مسایل جنسی آمیخته و همراه است. این اضطراب مانع سازگاری رضایت بخش جنسی و ایجاد نزدیکی و تفاهم در این شکل خاص می گردد. بر طبق این معیار بسیاری از بزرگسالان از سطح قبل از بلوغ فراتر نرفته و بالغ تر نمی شوند.
کارهای سولیوان در مورد شیوه های درمانی اهمیت خاصی دارند. بسیاری از آنها در مورد بیماران مبتلا به اسکیزو فرنیا انجام شدند و در آن زمان که هنوز پیشرفت علم پزشکی داروهای ضد جنون را فراهم نکرده بود وی در درمان بسیاری از این بیماران با موفقیت عمل کرد. وی به مصاحبه به عنوان یک موقعیت بین فردی می نگریست که در آن رفتار بیمار و نقش درمانگر باید در معرض بررسی نقادانه قرار گیرند. مصاحبه گر نه تنها باید یک مشاهده گر فعال اعمال و گفتار بیمار باشد بلکه در عین حال باید از دخالت هر از گاه جنبه های پاراتاکسیک اندیشه خود آگاه باشد که وی را به سوی «عدم توجه انتخابی (10)» می کشاند. یعنی چشم بستن و توجه نکردن به آن جنبه هایی که با گرایشات و تمایلات خود پزشک سازگار نیست. همدلی و تبادل احساسات متقابل جنبه های بارز مصاحبه سولیوانی بوده که آنرا از نقش عینی و دوری گزینانه ای که فروید برای درمانگر قایل بود متمایز می کند.

پی نوشت ها :

1. (Harry stack sullivan (1892-1949
2. Neuropsychiatrist
3. Empathy
4. Lipps
5. Kinesthetic sensation
6. Self Dynamism
7. Personification
8. Oceanic
9. Malevolent Transformation
10. Selective Inattention

منبع: روانکاوی در گذر زمان