آینده روانکاوی

 

در نامه ای که فروید به دوستش فلیس نوشت از این شکایت کرد که مجبور است به یک روانشناسی پا در هوا بدون یک اساس فیزیولوژیک بپردازد. در این زمان او یک عصب شناس تثبیت شده بود و نظریات چندی در مطالعات بالینی داشت. همچنین وی به شدت به دیدگاههای هلمهولتز در مورد روانشناسی و فیزیولوژی بالینی علاقه نشان می داد و کوشش نمود که روانشناسی را بر اساس نظریات فیزیکی مکتب هلمهولتز بنا کند. به مدت دو سال از 1895 تا 1897 فروید با این ایده ها دست و پنجه نرم کرد و بالاخره در طول سه هفته «پروژه ای برای یک روانشناسی علمی (1)» را نوشت. با این وجود از آن راضی نشد و سرانجام آن دیدگاهها را به کناری گذاشت و «پروژه» سالها در کشوری میز وی باقی ماند و نظر خودش این بود که باید آنرا از بین برد اما پس از مرگ فروید منتشر شد. این اشتباه است که «پروژه» را به عنوان یک نظریه زاید و انحرافی در تئوری فروید در نظر بگیریم. هر چند که فروید آن را به منظور بنا کردن اساس فیزیولوژیک برای روانشناسی نوشت، عقاید و نظریات اساسی مطرح شده در این اثر صورت بندی بنیادی تفکرات او را نشان می دهند و زمینه ای هستند که بنای روانکاوی بر آنها ساخته شد. در جنبه هایی که فروید از وجوه اقتصادی و انرژیک عملکرد روانی سخن می گوید تأثیر «پروژه» به خوبی نمایان است. اگرچه نقطه پایانی بر کوششهای او در زمینه تبین زیست شناختی نظراتش بود، آغازی درخشان برای بنای تئوری روانکاوی شد.
«پروژه» کوششی بلند پروازانه برای علمی بودن تا سرحد امکان بود. فروید اساس تفکر خود را بر دو نظریه اساسی بنا نهاد 1- ارایه یک مفهوم کمی از فعالیت نرونی که به آن Q می گفت و مقدار تهییج نرونی بود که می توانست از سلولی به سلول دیگر منتقل شود. 2- فرضیه نرونی که بر اساس آن دستگاه عصبی از نرونهای مشابه و مشخصی تشکیل شده که از یکدیگر جدا ولی از طریق سیناپسها به هم متصلند. فروید چنین استدلال می کرد که حداقل دو سیستم از نرونها وجود دارد که خواص متفاوتی داشته و بر عملکرد روانی تأثیر می گذارند. ? که شامل عناصر قابل نفوذ بوده و عملکرد آن انتقال Q به دیگر سیستمهای نرونی است بدون آنکه تغییری در خودشان بوجود آید و ? که غیر قابل نفوذ بوده و وظیفه آن دریافت و ذخیره Q به شکلی است که در نرونها تغییر بوجود آمده و یک سطح تازه انرژی در آنها بوجود آید.
یکی از اصول اساسی عملکرد سیستم عصبی در مدلی که فروید توضیح داد اصل اینرسی نرونی (2) بود. بر طبق این اصل نرونها تمایل به آزاد کردن خود از Q دارند. این خاصیت که بواسطه آن دستگاه عصبی تمایل به کاهش تهییج خود دارد به این منجر شد که روند تخلیه عصبی به عنوان یکی از اعمال اساسی دستگاه عصبی در نظر گرفته شود. فروید این اصل را اصل ثبات (3) نامید که امروزه از آن به عنوان «هوموستاز (4)» یاد می کنیم.
از نظر فروید تهییج به خودی خود در دستگاه عصبی بوجود نمی آید، بلکه از محیط خارج به آن تحمیل می شود. Q از دو منبع به سیستم عصبی وارد می شود. 1- واقعیت بیرونی که موجب فعالیت دستگاههای حسی می شود. 2- خود بدن که باعث فراهم شدن محرکهای داخلی برای دستگاه ذهنی می گردد. این تحریکات داخلی در رابطه با نیازهای اساسی چون گرسنگی، تشنگی، تنفس و میل جنسی هستند. فروید به طور تلویحی در این فریضه به سیستم عصبی به عنوان یک پاسخ دهنده منفعل در قبال تحریکات خارجی می نگرد و انگیزش را بر اساس تمایل به کاهش تنش و تهییج توضیح می دهد.
دیدگاههای فروید در مورد فرایندهای ادراکی به شکلی آشکار از هلمهولتز اقتباس شده است. واقعیت چیزی جز توده ماده در حال حرکت نیست و ادراکات حسی ریشه در تهییج فیزیکی عناصر نرونی دارند. با این وجود فروید توجه داشت که این سیستم را در مقابل اثر ویرانگر تحریکات مکرر تنها نگذارد. او استدلال می کرد که تهییج در سیستم به طور مستقیم با مقدار تحریک رابطه دارد و وقتی جمیع تهییج ها به دستگاه عصبی وارد شود در آن شکسته شده و این یک آستانه تحریک بوجود می آورد که در زیر آن تحریکات قادر به تأثیرگذاری بر سیستم عصبی نیستند و بنابراین اثر تحریکات ملایم به حداقل رسیده و سیستم به تحریکات بیش و کم متوسط جواب می دهد. فروید از این آستانه تحریک با عنوان «سد تحریکی (5)» یاد می کند.
پس از آنکه تهییج به سیستم ? در نرونهای قابل نفوذ رسید، خصوصیات کیفی تحریکات از طریق آن به سیستم ? می رسد. تهییج به طور مجدد در این سیستم تجزیه و تحلیل شده و به سیستم ? منتقل می شود که از نرونهای ادراکی تشکیل شده و در اینجا ما با هشیاری سر و کار داریم.
تحریکات درونی از نظر وی دارای ماهیت بین سلولی هستند. زمانی که سیستم ? با Q که یک کمیت است پر شد، منجر به تخلیه عصبی می گردد و این انرژی از طریق سیستم حرکتی، خود مختار و دیگر ساز و کارها اثر خود را اعمال می کند. این پرسش که چگونه مقادیر کمی مختلف تهییج منجر به تجربه کیفی می شوند بازتابی از دیدگاهی بود که در مورد رابطه ذهن و بدن در آن زمان وجود داشت. فروید مسئله را به این ترتیب حل کرد که یک سیستم خاص از نرونهای ادراکی وجود دارند که تحریک آنها به درک کیفیات مختلف به شکل درک هشیارانه منجر (از طریق سیستم امگا) می گردد.
با در نظر گرفتن مقادیر مختلف Q در سیستم عصبی، فروید تفاوتی میان انرژی منشاء گرفته از خارج و درون موجود زنده به جز در یک مورد قائل نبود. تفاوت این است که موجود زنده می تواند خود را از تحریک محیط خارج کنار بکشد اما فرار از تحریک درونی ممکن نیست. این نظر در مورد انگیزش های درونی در سالهای بعد اساس مفهوم «انرژی غرایز» و تخلیه انرژی درونی گردید.
فروید اضافه می کند که موفقیت سیستم عصبی در تخلیه تنش مترادف لذت بوده و درد و رنج در رابطه با متراکم شدن انرژی زیاد در سیستم است. چون تخلیه انرژی و کم کردن تهییج عملکرد اولیه دستگاه عصبی است، این سیستم چنین سازمان دهی شده که از طریق تخلیه انرژی به لذت برسد و از درد دوری کند. بنابراین قانون بقای انرژی زیر بنای فرضیه غرایز فروید را ساخته و او را به «اصل لذت» رهنمون می کند.
همانگونه که در ابتدای مقاله اشاره شد، فروید خود به الکن بودن چنین تبیین فیزیولوژیکی از عملکرد دستگاه عصبی واقف بود و به همین دلیل آن را منتشر نکرد. او خود چنین می گوید:
«باید به خاطر داشته باشیم که تمامی افکار و ایده های ابتدایی امروز ما در روانشناسی به احتمال زیاد روزی بر پایه زیر ساختهای مادی ارگانیک قابل بیان خواهند شد.»
«محدودیت های توصیفی ما به احتمال زیاد هرگاه به موقعیتی دست یابیم که بتوان اصطلاحات روانشناسی را با واژه های فیزیولوژیک و شیمیایی جایگزین کرد، از بین خواهند رفت.»
بدون شک روانکاوی در ابتدای قرن بیستم موجب بروز انقلابی در درک انسان از دنیای ذهنی خود شد و بصیرت و بینش نوینی درباره روندهای ذهنی ناخودآگاه، جبر روانی، زندگی جنسی کودک و شاید مهمتر از همه درباره غیر عقلانی بودن انگیزش های آدمی بوجود آورد. علیرغم این موفقیتها از آهنگ پیشرفت روانکاوی در نیمه دوم قرن بیستم کاسته شد و نتوانست خود را با مسیر پیشرفت علم هماهنگ کند. به دیگر سخن، نتوانست روشهایی عینی برای آزمون ایده های جالب توجه خود بیابد. در نتیجه در شرایطی وارد قرن بیست و یکم شده ایم که از تأثیر روانکاوی نسبت به گذشته کاسته شده است.
چنین افتی موجب تأسف است چرا که از دید بسیاری از صاحب نظران، روانکاوی هنوز منسجم ترین و از نظر عقلانی ارضاء کننده ترین دیدگاهی است که در مورد ذهن وجود دارد. هرگاه روانکاوی بخواهد تأثیر پیشین خود را باز یابد نیازمند نزدیکی بیشتر با زیست شناسی به طور عام و علوم عصبی شناختی به شکل خاص است. در این نزدیکی دو هدف قابل دستیابی است. علوم عصبی می توانند پایه ای تازه برای رشد آینده روانکاوی فراهم نمایند. اساسی که شاید از «فرا روانشناسی (6)» راضی کننده تر باشد. همچنین یافتن بصیرتی زیست شناختی به عنوان محرکی برای تحقیق و پژوهش در این عرصه و طرح ریزی آزمونهایی در مورد عملکرد ذهن عمل می کند.
در ابتدای قرن بیستم، روانکاوی شیوه ای تازه در تحقیقات روانشناسی معرفی کرد بر پایه تداعی آزاد و تعبیر بنا شده بود. فروید به ما یاد داد که به بیمار به دقت گوش دهیم. این گوش دادن به شیوه ای بود که تازگی داشت. همچنین فروید میان تداعی های به ظاهر بی ربط بیمار بوسیله تعبیر و تفسیری که ارائه می داد ارتباط برقرار کرد. چنین رویکردی آنچنان از تازگی برخوردار بود که برای سالها نه فروید و نه دیگر سردمداران این نهضت شکی در مورد علمی بودن چنین تعاملی میان درمانگر و بیمار به خود راه ندادند. در واقع در آن سالها روانکاوی بوسیله روش گوش دادن و شیوه های ارزیابی خود که سودمندی آنها در برخی عرصه ها به ویژه تکامل و رشد کودکان به اثبات رسیده ما را به درکی نوین از عملکرد ذهن هدایت کرد. با این وجود، اکنون روشن است که به عنوان یک ابزار تحقیقی، چنین روشی بسیاری از تازگیهای اولیه خود را از دست داده است. صد سال پس از معرفی آن چیزهای اندکی مانده که بتوان تنها به گوش دادن به بیمار به آنها دست یافت. همچنین هر چند که روانکاوی از نظر تاریخی در اهدافی که فراروی خود قرار داد، علمی بود اما در روشهای خود نتوانست به سنت علم وفادار بماند و فرضیات خود را در قالب تجاربی آزمون پذیر محک بزند. در واقع روانکاوی به طور سنتی در ایجاد کردن ایده های تازه موفقیتی بیش از به آزمون گذاشتن این ایده ها داشته است.
دغدغه رفتار گراها برای کنترل آزمون ها و تجارب بوسیله روشهای کور به ندرت ذهن روانکاوان را به خود مشغول کرده است. داده های گردآوری شده در تجارب روانکاوی خصوصی هستند و گفته ها، تداعی ها، سکوت ها، وضعیت بدنی، حرکتها و دیگر رفتارهای بیمار اموری هستند که تنها به خود او مربوط می شوند. در واقع این محیط خصوصی برای بوجود آمدن اعتماد و اطمینان اساسی به عنوان عاملی مهم در موفقیت درمان ضروری است. به همین دلیل در روانکاوی ما تنها با گزارشهای روانکاو در مورد آنچه اتفاق افتاده روبرو هستیم که نمی تواند آمیخته با برداشتهای ذهنی وی نباشد.
بر خلاف دیگر حوزه های پزشکی دانشگاهی، روانکاوی در طول تاریخ شکلی خود مختارانه به خود گرفته که رویکردها و روش های خاص خود را چه در زمینه آموزش و چه در حوزه تحقیقات دنبال کرده است و از استانداردهایی که در دانشکده های پزشکی برای آموزش و ارزیابی دانشجویان استفاده می شوند تبعیت نمی کند.
برای آنکه روانکاوی بتواند به عنوان تفکری تأثیر گذار در حوزه پزشکی و در علوم عصبی و حتی در جامعه به حیات خود ادامه دهد باید با سیر پیشرفت علم و روشهای نوین هماهنگ شود. اما به علت آنکه در طول تاریخ هرگز خود را به عنوان شاخه ای از زیست شناسی در نظر نگرفته نتوانسته از منبع غنی که پیشرفتهای پنجاه سال اخیر در زمینه کار کرد ذهن فراهم کرده است، بهره بگیرد. این سوالی را مطرح می کند که چرا روانکاوی نتواند به زیست شناسی خوش آمد بگوید؟
در اواخر قرن نوزدهم فروید بیان می کند که زیست شناسی به آن اندازه پیشرفت نداشته که به کار روانکاوی بیاید و زمان آن نرسیده که این دو را در کنار هم قرار داد. یک قرن بعد تعدادی از روانکاوان موضعی حتی تندروانانه تر از خود بروز می دهند. مارشال ادلسون (7) در کتاب خود «فرضیات و ملاکها در روانکاوی (8)» چنین می نویسد:
«کوشش در جهت کنار هم قرار دادن روانکاوی و عصب زیست شناسی و آوردن فرضیاتی که در مورد ذهن و مغز وجود دارند به زیر یک چتر واحد یک آشفتگی منطقی است و باید در برابر آن مقاومت شود.»
اما اگر روانکاوی بخواهد همچنان بر سنت های گذشته خود پای فشارد ناچار است به عنوان فلسفه ای در کنار سایر دیدگاههای فلسفی باقی مانده و ادبیات روانکاوی از فروید و هارتمان گرفته تا اریکسون و وینیکات به عنوان متونی فلسفی همانند نوشته های افلاطون و ارسطو در نظر گرفته شوند.

پی نوشت ها :

1. Project for a scientific psychology
2. Neuronic Inertia
3. Constansy Principle
4. Homeostasis
5. Stimulus Barrier
6. Metapsychlogy
7. Marshall Edelson
8. Hypothesis and evidence in psychoanalysis

منبع: روانکاوی در گذر زمان