تئوری های دلبستگی و پیوند از دیدگاه روانشناسی

امروزه از طریق مطالعات نورو ساینس(neuroscience) یا روانشناسی اعصاب و ساختار شناسی مغز و بیو شیمی مغز، روانشناسان و روانپزشکان متخصص این رشته به این نتیجه رسیده اند که اتفاقاتی که در مغز کودک تا مرحله سه سالگی انجام می شود، ارتباط مستقیم با زوج عاطفی و یا پرورش دهنده کودک دارد.

مطالعات دانیل سیگل، روانشناس آمریکائی نشان می دهد که ساختمان، سازمان و شبکه ها ی ارتباطی مغز در کودکان زیر سه ساله که در بیم و هراس و سردی و خشونت و به حال خودشان رها شده بزرگ شدند کاملاً متفاوت هست نسبت به کودکانی که با والدین گرم، حساس و مهربان بزرگ شدند.
فرم مغز دسته اول کودکان در زیر دستگاه فانکشنال ام ار ای(functional MRI ) با کودکان دسته دوم کاملاً متفاوت است. بعد از برسی های دقیق، مشخص شده که این تفاوت کاملاً ارتباط به مسئله پیوند و وصال عاطفی مادر و بعد پدر با کودک دارد و اینکه کودک از اولین روزهای تولد چقدر با مادر خود وصال عاطفی را تجربه کرده است. همینطور زوج عاطفی بالغ که مادر و پدر باشند با این کودکِ گم و غرق در ابهام و لی حس کننده قدرتمند ولی با حواس تفکیک نشده، چگونه برخورد می کنند و حال او را چگونه در می یابندو این دریافت را چگونه به او منتقل می کنند که لحظات کوتاهی از وصال عاطفی بین کودک و دنیای بیرون او تجربه شود و سپس به تدریج بر پیچیدگی و بلوغ این وصال عاطفی افزوده شود.
به این ترتیب( attachment) یا دلبندی و پیوند عاطفی به سه طبقه تقسیم شده است.
1. پیوند و دلبندی امن، که بهترین نوع آن است و کودک بدون بیم و هراس، خودش را در اختیار زوج عاطفی خویش قرار داده و وقتی از او باز خورد می گیرد، این بازخورد برای او امنیت و آرامش بخش خواهد بود.
2. نوع دوم پیوند و دلبستگی و دلبندی دوگانه و نا امن و اضطراب آفرین است که کودک آن وصال عاطفی را تجربه کرده و گاه مأیوس و رانده شده می شود. چرا؟ چون زوج عاطفی او همیشه یکسان نبوده و همیشه آنجا نیست . همیشه یک حالت معیین نداشته و نوعی تلون در رفتارش موجود است. مانند پدر و مادرانی که اختلال حواس داشته یا والدینی که گرفتار افسردگی یا شعف بوده و گرفتار رفتاری دو گانه می باشند و یا نیز پدران و مادرانی که در واقع گرفتار حوادث ناخوشایند محیط و اطرافشان هستند، که حالشان پیوسته در برخورد با کودکشان دگرگون، متغیر و دو گانه است. نوع دیگر والدینی که اختلالاتی مثل اسکیزوفرنیا دارند، در این محیط ناپایدار و متغیر است که کودک گاه این وصال را تجربه کرده و گاه گرفتار بیم و هراس و در خود فرو رفتگی می شود که رغبت او را برای نزدیک شدن بعدی توام با اضطراب می نماید.
3. نوع سوم پیوند و دلبستگی که در واقع هیچگاه صورت نمی گیرد چرا که از همان ابتدا توأم با یک نوع گریز و در خود رفتگی است. بدین معنی که کودک تصمیم می گیرد خودش را برهنه و عریان در اختیار دنیای بیرون نگذارد زیرا هر وقت عمل را مرتکب شده با دیواری غیر حساس برخورد نموده است و بدین جهت کودک به جای رویکرد به دنیای بیرون به دنیای درون خودش باز نظر می افکند.
عموماً این نوع کود کان، کودکانی هستند که بر طبق آزمایشات خانم”آیزن وود” محقق و روانپزشک آمریکائی، وقتی مادر از کنارش می رود تو گوئی اتفاقی رخ نداده و حتی کوچکترین واکنشی نشان نمی دهند، وقتی هم که مادر باز می گردد طفل باز هم واکنشی نشان نداده و این بدین جهت نبوده که مضطرب نیست، زیرا امواج مغزی، همان اضطرابی را نشان می دهد که در بچه های دو گروه قبلی در غیبت مادر نشان میدهد. ولی با وجود اینکه این اضطراب در دستگاه مغزی اتفاق می افتد ولی کوچکترین اثری از این اضطراب در رفتار آنان مشاهده نمی شود.
در نتیجه به زبان علمِ اعصابِ امروز، خود شیفتگی دشمن پیوند بخش های عاطفی مغز با مغز به تمامه هست. بنابراین عدم تجربه وصال عاطفی، نیمکره راست مغز ما را در برابر نیمکره چپ که جای یاد گرفته های ما، منطق ما، دلیل و برهان ما، تلاشهای ما برای موفقیت و پیشرفت یا من اجتماعی ماست تضعیف می کند و در نتیجه، تجربه عاطفی، آن وصال عاطفی و ارتباط که وقتی در مغز اتفاق می افتد طفل با حساسیت بیشتر و وضوح بیشتر دنیای اطرافش را حس می کند ضعیف و غیر حساس می شود.
“سورن ریگارد” روانشناس آمریکائی می گوید: تجربه عشق در کودکی به وحدت و تولد خویشتن منجر می شود که در نهایت ما را به”وصال” خود و ارتباط با هستی می کشاند.
در پایان این مقاله آنچه که تلاش دارم به عرض دوستان عزیزم قرار بدهم آن است که جهان و هر چه در آن است به “رابطه” ارتباط دارد و رابطه سالم عنصر پیوند بوده و هر کس که رابطه سالم را تجربه کرده است در جهانی آرامتر زندگی می کند.

نوشته: مگی میلر

????????