روان كاوي – دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو – مشاور – درمانگر https://psysh.ir مشاوره ، تشخیص و درمان تخصصی در حوزه سلامت روان - روانشناس تخصصی - زوج درمانگر - درمان اختلالات جنسی Mon, 15 Apr 2024 07:01:56 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=5.7.11 https://psysh.ir/wp-content/uploads/2023/11/cropped-22-1-32x32.png روان كاوي – دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو – مشاور – درمانگر https://psysh.ir 32 32 ملاني كلاين و روان درماني كودكان https://psysh.ir/%d9%85%d9%84%d8%a7%d9%86%d9%8a-%d9%83%d9%84%d8%a7%d9%8a%d9%86-%d9%88-%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%8a-%d9%83%d9%88%d8%af%d9%83%d8%a7%d9%86/ https://psysh.ir/%d9%85%d9%84%d8%a7%d9%86%d9%8a-%d9%83%d9%84%d8%a7%d9%8a%d9%86-%d9%88-%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%8a-%d9%83%d9%88%d8%af%d9%83%d8%a7%d9%86/#respond Mon, 15 Apr 2024 07:01:56 +0000 http://psysh.ir/?p=2179 ملاني كلاين و روان درماني كودكان توسط مهدی شاهمرادی · فروردین ۲۲, ۱۳۹۵ روان درمانگری وینی بود که در سن […]

نوشته ملاني كلاين و روان درماني كودكان اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
ملاني كلاين و روان درماني كودكان

نوشته ملاني كلاين و روان درماني كودكان اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
https://psysh.ir/%d9%85%d9%84%d8%a7%d9%86%d9%8a-%d9%83%d9%84%d8%a7%d9%8a%d9%86-%d9%88-%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%8a-%d9%83%d9%88%d8%af%d9%83%d8%a7%d9%86/feed/ 0
رزومه https://psysh.ir/%d8%b1%d8%b2%d9%88%d9%85%d9%87/ https://psysh.ir/%d8%b1%d8%b2%d9%88%d9%85%d9%87/#respond Tue, 19 Jun 2018 09:13:01 +0000 http://psysh.ir/?p=2580 بسم الله الرحمن الرحيم الف) كليات نام نام خانوادگي:   مهدي شاهمرادي      نام پدر:  ارسلان     تاريخ تولد: 24/05/1359              متولد: تهران دين: […]

نوشته رزومه اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
بسم الله الرحمن الرحيم

الف) كليات

نام نام خانوادگي:   مهدي شاهمرادي      نام پدر:  ارسلان     تاريخ تولد: 24/05/1359              متولد: تهران
دين:  اسلام         مذهب:  شيعه

 متاهل  داراي دو فرزند       

 

 

شماره تلفن:    09125902146-  09305902146-  22569850- 22799124 –  22589960              

 

       آدرس سايت:  www.psysh.ir

      آدرس ايميل: info@psysh.ir        dr.shahmoradi13@gmail.com

 

ب) تحصيلات

مدرك تحصيلي:

 كارشناسي  روانشناسي عمومي

 كارشناسي ارشد روانشناسي باليني

دكتري تخصصي روانشناسي

 

ج) سوابق اجرايي

مدرس دانشگاه آزاد اسلامي واحد علوم وتحقيقات

مدرس دانشگاه آزاد اسلامي واحد اسلامشهر

معاون فرهنگي و اجتماعي جامعه حمايت از بيماران ام اس ايران

رئيس و دبير حوزه هيات مديره بيمارستان ميلاد

روانشناس باليني و مشاور سلامت روان بيمارستان ميلاد

مدير كلينيك روانشناختي و سلامت سهند

مشاور در امور سلامت روان و نيروي انساني شركت هواپيمائي ساها

نماينده گروه پزشكي نگين ايران در دانشگاه علوم پزشكي ايران

سربازرس انتخابات هيات مركزي بازرسي انتخابات كشور

عضو تيم اجرايي سمپوزيوم جراحي اعصاب پروفسور سميعي

درمانگر اختلالات فردي  ، گروه درمانگر

خانواده درمانگر ، زوج درمانگر، مشاوره قبل از ازدواج ، روانسنجي، مشاوره تحصيلي و شغلي

عضو سازمان نظام روانشناسي و مشاوره

مشاور و مسئول استعداد ياب كميته فوتبالكس  استان مازندران

مشاور و مديراجرائي  كميته بهكاپ غرب استان مازندران

نائب رئيس هيئت رزم آوران استان مازندران

نائب رئيس كميته بهكاپ شهرستان چالوس

نائب رئيس كميته بهكاپ شهرستان نوشهر

عضو هيات رئيسه هيات گلف شهرستان فريدونكار

نائب رئيس بهكاپ جانبازان معلولين شهرستان فريدونكنار

دبير هيات گلف شهرستان سرخرود

مشاور در امور سلامت واليبال دسته يك كشوري

مشاور سلامت و نيروي انساني واليبال نشسته شهرستان چالوس

مشاور اجرائي شركت فني و مهندسي برج گستر چشمه كيله

مشاور و روانشناس باليني بيمارستان  صاحب كوثر( تهرانسر)

مشاور و روانشناس باليني كلينيك مددكاري و مشاوره آواي باران

مدرس واحد آموزش بيمارستان ميلاد

عضو كميته جذب نيروي انساني بيمارستان ميلاد

عضو كميته اخلاق بيمارستان ميلاد

عضو كميته تحقيق و پژوهش جامعه حمايت از بيماران MS ايران

عضو كميته تحقيق و پژوهش موسسه نداي فجر ايثارگران تهران

مشاوره روانشناختي و روان درماني بيماران قلبي و عروقي در بخش توان بخشي قلبي

مشاور و روانشناس باليني كلينيك روانپزشكي و روانشناسي هستي

مشاور و روانشناس جامعه حمايت از بيماران ام اس ايران

مدرس كارگاهها و مهارت هاي روان شناختي

مشاور پزشكي و سلامت  موسسه نيكو احسان غدير

مشاور و روانشناس موسسه نداي فجر ايثارگران تهران

جانشين مسئول مستند سازي در برنامه عمليات مديريت خطرحوادث و بلايا بيمارستان ميلاد

مسئول ديكتافون اتاق عمل جنرال  بيمارستان ميلاد

مسئول مشاوره و راهنمايي و پيگيري امور بيماران VIP

عضو كارگروه آسيب هاي اجتماعي

مدرس مهارت هاي روان شناختي زنان باردار در كلينيك زنان و زايمان

عضو هيئت امنا خيريه نيكوكاران بيت الزهرا ( س ) تحت نظارت سازمان بهزيستي كشور

همكاري و مصاحبه در برنامه زنده تلويزيوني ضيافت الهي پخش شده از شبكه دو

همكاري و مصاحبه در برنامه تلويزيوني ياريگران با موضوع آسيب هاي اجتماعي و اعتياد شبكه يك

همكاري و انجام مصاحبه هاي روانشناسي با سايت هاي خبري و تحليلي

همكاري با انجمن ملي حمايت از حقوق مصرف كنندگان

 

 

 

د) دوره هاي آموزش تكميلي:

دوره آموزشي   SPSS     

آشنايي وكار با كامپيوتر Excel-power point-word – اتوماسيون اداري – HIS MISPACS

دوره آموزشي آئين نگارش و مكاتبات اداري

آموزش تئوري و عملي آتش نشاني

دوره هاي آموزشي بيمارستاني CPR

 كارگاه HIS

 كارگاه اخلاق پزشكي و بيمارستاني

 مباني عملي كنترل عفونت

 ايمني و سلامت شغلي

قوانين و مقررات اداري

مديريت منابع انساني

نحوه فعال سازي سامانه فرماندهي حادثه

تكنيك هاي عملي بهداشت محيط

راهكارهاي عملي ارتقاء ايمني و سلامت شغلي

 تكنيك هاي عملي كنترل عفونت

مباني عملي بهداشت محيط

 نحوه فعال سازي سامانه فرماندهي حادثه

دوره آموزشي روان درماني اكت

دوره آموزشي روان درماني بر مبناي روابط ابژه (T F P)

دوره آموزشي روان تحليلي(روانكاوي)

دوره آموزشي مشاوره قبل از ازدواج

دوره آموزشي مشاوره خانواده و زوج درماني

دوره آموزشي شيوه هاي صحيح فرزندپروري

دوره آموزشي روش هاي برقراري ارتباط موثر

دوره آموزشي  مداخلات روانشناختی در شکست های عاطفی

دوره مدیریت مشکلات رفتاری کودکان

دوره آموزشي مهارت هاي زندگي كودك و نوجوان

دوره آموزشي مهارت هاي مذاكره و حل اختلاف

دوره تشخیص و درمان مشکلات جنسی

دوره آموزشي مداخلات روانشناختی در طلاق

دوره آموزشي مداخلات روانشناختی در خیانت های زناشویی

دوره آموزشي مهارت هاي زندگي

دوره آموزشي مهارت هاي مديريت و كنترل خشم

دوره آموزشي مديريت استرس

دوره مهارت جرات­مندی

دوره فنون کاربردی افزایش اعتماد بنفس و عزت نفس

دوره مهارت خود آگاهي

دوره آموزشي ابراز وجود

دوره مهارت تصميم گيري

دوره مهارت حل مساله

دوره آموزشي مهارت همدلي

دوره فنون تنظیم هیجان در عمل

دوره آموزشي مهارت هاي ارتباطي و افزايش رضايت زوجين

دوره آموزشي نحوه ارتباط با مراجع

دوره هاي آموزشي روانسنجي ( ارزيابي شخصيت MMPI ، نئو ، كتل هوش ، ميلون ، TAT ، CAT ،بندرگشتالت و …)

دوره آموزشي هوش وكسلر

دوره آموزشي Body Language

 

و) فعاليت هاي تحقيقاتي ،  پژوهشي و ورزشي :

کتاب مكانيزم هاي دفاعي در روان درماني و آزمون هاي سنجش  آنها

تحقيق و پژوهش روانشناسي آيات  قرآن مجيد

تحقيق و پژوهش درخصوص اثربخشي مداخلات روانشناختي برنيروي انساني سازمان ها و ارگان ها

چند كتاب روانشناسي در دست ويرايش و چاپ

ارائه مقاله مقايسه هوش هيجاني افراد معتاد با افراد بهنجار چاپ شده در فصل نامه تازه هاي روان درماني

ارائه مقاله تاثير روان درماني حمايتي بر افزايش سرمايه روانشناختي بيماران ام اس

 

ارائه مقاله:

The Relationship between Social Capital and the level of Entrepreneurial Spirituality in the Students of Payame-noor University in Hamadan

پذیرش شده در ژورنال

INTERNATIONAL JOURNAL OF ENVIRONMENTAL&SCIENE EDUCATION

 

ارائه مقاله

the effect of using internet in deepening and students learning speed and their interpersonal interaction in smart schools

پذیرش شده در ژورنال

anatoliyan journal of psychiatry

ارائه مقاله

study psychological capital and supportive psychotherapy on patients with

پذيرش شده در ژورنال

Journal of research & Health

پيشكسوت ورزشي و كمربند مشكي كاراته

شركت و همكاري دركنگره بين المللي سلامت در حوادث و بلايا

شركت در كنگره هاي  بين المللي روانپزشكي و روانشناسي

 

 

نوشته رزومه اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
https://psysh.ir/%d8%b1%d8%b2%d9%88%d9%85%d9%87/feed/ 0
سبك هاي دلبستگي https://psysh.ir/%d8%b3%d8%a8%d9%83-%d9%87%d8%a7%d9%8a-%d8%af%d9%84%d8%a8%d8%b3%d8%aa%da%af%d9%8a/ https://psysh.ir/%d8%b3%d8%a8%d9%83-%d9%87%d8%a7%d9%8a-%d8%af%d9%84%d8%a8%d8%b3%d8%aa%da%af%d9%8a/#respond Mon, 17 Apr 2017 12:18:22 +0000 http://psysh.ir/?p=2563 جان بالبی از جمله مهم‌ترين عواملي كه تعيين كننده شخصيت فرد در بزرگسالي است رابطه او با مراقب يا مادرش […]

نوشته سبك هاي دلبستگي اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
جان بالبی

از جمله مهم‌ترين عواملي كه تعيين كننده شخصيت فرد در بزرگسالي است رابطه او با مراقب يا مادرش است وجود يا عدم وجود اين رابطه و همچنين چگونگي و كيفيت اين رابطه بين نوزاد و مراقب او مورد توجه بسياري از روانكاران و روانشناساني نظير فرويد، ملاني كلاين، ساليوان، اريكسون و بولبي قرار گرفته است؛ كه در اين بين بولبي به طور منظم و منسجم به مطالعه و بررسي اين رابطه تحت عنوان دلبستگي پرداخته است. دلبستگي مفهومي است كه ريشه در كارهاي كردار شناسان دارد و داراي بار مفهومي روان تحليل گرايانه نيز است.
بولبي تاكيد مي‌كند كه هيجان‌ها جزء اساسي دلبستگي هستند و نيز كودكان با سبك دلبستگي ايمني داراي تجارب سرشار از ايمني و به دور از اضطراب مختل كننده هستند و در مقابل، كودكان با سبك دلبستگي ناايمن (اجتنابي و دو سوگرا) دنيا را محيطي ناامن واسترس‌زا تصور كرده و توانايي موثر و سازنده‌ با مشكلات و موقعيت‌هاي تنش‌زا را ندارند.
به طور كلي كودكان با سبك دلبستگي ايمن خواهان تعامل و همكاري و رفتار چسبندگي به مراقب خود بوده و در حضور او احساس راحتي مي‌كنند. كودكان با سبك دلبستگي اجتنابي از اين كه به رابطه دوسويه با مراقب خويش بپردازند اجتناب كرده و رفتاري حاكي از عدم راحتي نشان مي‌دهند. در نهايت كودكان با سبك دلبستگي ناايمن دو سو گرا رفتار متعارض با مراقب خويش نشان مي‌دهند، كه از يك طرف خواهان گرايش به مراقب و تعامل با او بوده و از سوي ديگر خواستار گريز يا اجتناب از او هستند.
به طور كلي مي‌توان گفت يكي از عوامل شكل‌گيري شخصيت در بزرگسالي كيفيت دلبستگي در زمان كودكي فرد مي‌باشد؛ از اين رو پرداختن به نظريه دلبستگي مي‌تواند راهي براي مطالعات موردنظر در زمينه رشد و شكل‌گيري شخصيت افراد در آينده باشد.
تئوري اِتولژيك (كردارشناسي)
• پارادايم: تئوري اِتولژيك ريشه در پارادايم كار كردگرايي دارد. كه سر سلسله اين تئوري چارلز داروین (1882- 1809) انگليسي مي باشد.
اِتولژي: بررسي رفتار جانور و انسان در يك زمينه تكاملي است.
اِتولژيست (كردار شناسان): دانشمندان زيستي- رفتاري كه به مطالعه انواع خاص رفتار ذاتي يك ارگانيسم در محيط طبيعي او مي‌پردازند و مي‌كوشند تا آن رفتارها را برحسب اصول تكاملي تبيين كنند. آنان اين نكته را مورد توجه قرار دادند كه درك كاملي از رفتار تنها در صورتي امكان‌پذير است كه هم تمايلات آموخته شده و هم تمايلات ناآموخته جاندار در نظر گرفته شوند. كردارشناسان برجسته اين نظريه لورنز، تين برگن و جان بالبي مي‌باشند.
رواشناسي تكاملي: نظامي كه پديده‌هاي روانشناختي و رفتاري (هيجان‌ها، يادگيري، شناخت و مانند اين‌ها) را به عنوان محصول انتخاب طبيعي مورد ملاحظه قرارمي‌دهد.
انتخاب طبيعي: فرايند پيشنهادي داروين كه به واسطه آن تغييرات قابل انتقال از طريق وراثت (سازگاري‌ها) دردرون يك نوع جاندار توليد مثل را براي افرادي كه آن تغييرات را دارا هستند سهولت مي‌بخشد و بنابراين در نسل‌هاي بعدي آن نوع با فراواني بيشتري يافت مي شود.
• روش شناسي:
اتولژيست‌ها اعتقاد دارند كه ما تنها در صورتي كه جانور را در جايگاه طبيعي او مطالعه كنيم مي‌توانيم رفتار وي را دريابيم. تنها به اين طريق ما مي‌توانيم ببينيم كه چگونه الگوهاي رفتاري يك جانور آشكار مي‌شوند و چگونه آن‌ها در خدمت سازگاري گونه مي‌باشند. براي نمونه ما نمي‌توانيم بفهميم چرا پرندگان در يك جاي مخصوص لانه مي سازند مگر اينكه ببينيم چگونه چنين رفتاري، گونه را در محيط طبيعي از صيادان حفظ مي‌كند. روانشناساني كه جانوران را تنها در آزمايشگاه‌هاي خود مطالعه مي‌كنند چيزهاي زيادي را از دست مي‌دهند. بسياري از گونه‌ها در هنگام اسارت حتي توليد مثل نمي‌كنند و معمولاً موقعيتي پيش نمي‌آيد كه لانه‌سازي، جفت‌يابي، رفتار محدوده‌اي يا والدي را در آنان مشاهده كرد. اتولژيست رفتار ويژه جانور را مشاهده مي‌كند و سپس اين رفتار را با رفتار گونه‌هاي ديگر مي‌سنجد. اتولژيست تنها پس از آنكه مقدار معتنابهي اطلاعات توصيفي به دست آورد مي‌كوشد كه تجربه‌هايي براي آزمودن انديشه‌هاي خود ترتيب دهد و يا قوانين عمومي را جمع‌بندي كند.
مفاهيم عمده نظريه
• رفتار غريزي:
اتولژيست‌ها به غرايز توجه دارند. آن‌ها تنها دسته ويژه‌اي از رفتار غيراكتسابي را غريزه فرض مي‌كنند. نه هر رفتار غيراكتسابي را. در مرحله نخست، يك غريزه به وسيله يك محرك ويژه خارجي به كار مي‌افتد و ديگر اينكه غرايز ويژه گونه هستند بدين معني كه الگوهاي خاص رفتاري تنها در اعضاي يك گونه ويژه يافت مي‌شود.
رفتارها هميشه شامل برخي «الگوهاي ثابت فعاليت» يعني برخي اجزاي حركتي كليشه‌اي است مانند ژست‌هاي جنگيدن، رفتار جفت‌يابي و روش‌هاي تعقيب هميشه شامل برخي جنبه‌هاي ثابت است. يك غريزه از يك انگيزه عمومي همچون گرسنگي متفاوت است زيرا غريزه گرسنگي در بسياري از گونه‌ها يافت مي‌شود و مختص يك گونه نيست. غرايز در ضمن از بازتاب متفاوت به نظر مي‌رسند. غرايز ممكن است شامل بازتاب‌هايي شود اما در ضمن مي‌تواند پيچيده‌تر باشد به علاوه يك بازتاب همچون پلك زدن مي‌تواند به وسيله محرك‌هاي فراوان آشكار شود و يك عامل آزاد كننده خارجي ويژه در كار نيست.
اتولژيست معتقد است كه غرايز چون در محيط‌هاي معين، انطباقي بوده‌اند ظاهر شده و تكامل يافته‌اند و غرايز براي رشد كامل به محيط مساعد نياز دارند. (محيط مهم است). آنچه آن‌ها ابراز مي‌كنند اين است كه جزء ذاتي رفتارهاي غريزي مهم است و ديگر اينكه در محيطي كه غريزه از پيش براي آن انطباق يافته است، غريزه بدون كاربرد و شرطي سازي يا آموختن ظاهر خواهد شد.
• نقش پذيري:
در بسياري موارد، واكنش پذيري جانور به آزاد كننده‌هاي اختصاصي، ذاتي يا دروني است. اما در موارد بسيار ديگر، جنبه‌هاي مهم محرك‌هاي آزاد سازنده غرايز اجتماعي طي يك دوره حساسيت‌پذيري و در ابتداي زندگي كسب مي‌شود.
نقش‌پذيري در حين يك «دوره حساس» روي مي‌دهد نقش‌پذيري، پيش از هر چيزي نوعي يادگيري است. اين فرايندي است كه به وسيله آن ويژگي‌هاي تحريكي آزاد كننده‌هاي اجتماعي از طريق تجربه در ذهن حك مي‌شود. اين نوع يادگيري هميشگي و ديرپا است كه تنها در حين يك دوره حساس كه به وسيله رشد و بلوغ معين مي‌شود روي مي‌دهد كه 2 نوعي يادگيري محسوب مي‌شود.

ا
مفاهیم پایه نظریه دلبستگی
• پيوستگي به عنوان نقش‌پذيري: (در كودكان)
بولبي مي‌گويد پيوستگي (دلبستگي) سيري مشابه با نقش‌پذيري در جانوران است.
نقش‌پذيري فرايندي است كه جانوران كم سال به وسيله آن هدف‌هاي واكنش‌هاي اجتماعي خود را مي‌آموزند. آنان در ابتدا تمايلي به تعقيب اشياء فراوان دارند اما اين گستره به سرعت محدود مي‌شود.
در پايان دوره نقش‌پذيري، جانوران كم سال اغلب به يك فرد واحد پيوسته شده‌اند كه عموماً همان مادر است. كودكان انسان‌ها در نخستين هفته‌هاي زندگي نمي‌توانند اشياء را به طور فعال از طريق حركت خود تعقيب كنند اما آنان نسبت به مردمان واكنش‌هاي اجتماعي مستقيم انجام مي‌دهند. آنان مي‌خندند، اصواتي از دهان خارج مي‌كنند، در بر مي‌گيرند، مي‌گريند وغيره.
آنان در ابتدا واكنش هاي خود را به سوي همه كس معطوف مي‌كنند اما در شش ماهگي آنان پيوستگي خود را روي چند فرد آشناي معدود و پيش از همه روي يك فرد متمركز كرده‌اند. آنگاه ترس از بيگانگان در آنان آشكار مي‌شود. سپس همان‌گونه كه در جانوران ديده مي‌شود ترس از بيگانگان ميزان احتمالات براي تشكيل پيوستگي‌هاي نو را محدود مي‌كند. كودكان از آن پس مراقب حضور و غياب فرد عمده مورد پيوستگي خود هستند و براي تداوم نزديكي به اين فرد يك دستگاه تعقيبي تصحيح شونده به وسيله هدف را برقرار مي‌سازند.
مبناي نظري دلبستگي
پيدايش دلبستگي و رشد آن را مي‌توان از ديدگاه‌هاي روان تحليل‌گري، كردار شناسي و رفتارگرايي بررسي نمود. همه اين نظريه‌هاي تحولي به گونه‌اي به رابطه اوليه كودك- مادر و تأثير سازنده يا مخرب آن بر هيجانات، عواطف و رفتار و در مجموع شخصيت كودكي و بزرگسالي افراد تاكيد داشته‌اند.
رابطه مادر- كودك مهم‌ترين اصلي است كه در رشد شخصيت انسان مورد تأكيد اكثر روانشناسان قرار گرفته است. در نظريات مختلف روانشناسي جهت توصيف روابط والد- فرزند اصطلاحات مختلفي به كار گرفته شده است: روابط موضوعي، وابستگي و دلبستگي. اگر چه اين واژه‌ها مترادف نيستند؛ اما در معني تا حدودي با يكديگر هم‌پوشي دارند؛ هر چند هر يك از اين كلمات در فرمول‌بندي نظري خود مفهوم ويژه‌اي دارند.
اساس زيستي نظريه دلبستگي
موضوع اصلي نظريه دلبستگي اين است كه براي دلبستگي يك اساس زيستي در نظر گرفته شده كه به موجب آن بالبي (1973) معتقد است كه رفتار انسان‌ها با يك سري سيستم‌هاي كنترل رفتاري تنظيم مي‌شود. «سيستم‌هاي كنترل رفتاري» به عنوان سيستم‌هاي كنترلي و تنظيم كننده عمل مي‌كنند، بدين معني كه سيستم كنترل با يك سري ويژگي‌هاي محيطي، روشن يا فعال مي شود.
اين فعال شدن يا روشن شدن سيستم، موجب اعمال خاصي مي‌شود كه منجر به رسيدن فرد به يك هدف مي‌شوند. هنگامي كه فرد به هدف رسيد، سيسم كنترل، غيرفعال مي‌شود (1994 Berman & Sperlling,). سيستم‌هاي كنترل رفتار، رفتارها را سازمان‌دهي مي‌كنند و به آن‌ها جهت مي‌دهند كه همين سازماندهي و جهت‌دهي براي تطابق و سازگاري بشر ارزش حياتي دارد.
بالبي (1973) معتقد است سيستم كنترل دلبستگي مانند ترموستات عمل مي‌كند كه داراي سنسورهايي است كه دماي كنوني را اندازه‌گيري و آن را با يك سطح استاندارد مقايسه مي‌كند. اگر درجه دما، پايين‌تر از سطح استاندارد بود. سيستم را روشن مي‌كند، اگر دماي كنوني بالاتر از سطح استاندارد باشد، سيستم را خاموش مي‌كند و دما را نزديك به موقعيت مورد هدف (استاندارد) نگاه مي‌دارد. بالبي (1969) در مورد «هموستازي رفتار» نيز صحبت كرد و عنوان نمود كه «هموستازي رفتار» عبارت است از تمايل كودك خردسال به ادامه مجاورت با شخص مورد علاقه، بالبي اظهار داشت كه اين درجه دما- هدف مورد نظر سيستم دلبستگي- بسته به شرايط زماني تغيير مي‌كند نوزاد انسان از ابتداي تولد رفتارهاي خاصي دارد كه بر انگيزاننده هستند زيرا موجب مجاورت بين مادر و نوزاد مي‌شود اين رفتارها «رفتارهاي دلبستگي» ناميده مي‌شود.
اينسورت (1967) شانزده نوع از اين رفتارها را نام برد (مثل گريه، لبخند زدن، لمس كردن…) كودك بعد از 6 ماهگي قادر مي‌شود تا رفتارهاي خود را براساس تعيين هدف و به سمت هدف سازماندهي كند روشي كه از طريق آن رفتارهاي دلبستگي- با ساير رفتارها- نسبت به شخص مورد علاقه سازماندهي مي‌شود «الگوهاي دلبستگي» ناميده مي‌شود. الگوي دلبستگي افراد به رفتارهاي دلبستگي نسبت به شخص مورد دلبستگي گفته نمي‌شود.
زندگي‌نامه و تاثيرپذيري‌هاي جان بالبي
جان بالبي در بيستم وششم فوريه (1990-1907) ميلادي در لندن متولد شد خانواده او از طبقه متوسط بالاي اجتماعي بودند پدرش آنتوني بالبي جراح بود و جان چهارمين فرزند از شش فرزند خانواده بود.
مادر بالبي زن منضبط و سخت‌گيري بود كه جان اجازه داشت فقط روزي يك ساعت هنگام صرف چاي او را ملاقات كند، زيرا معتقد بود كه ممكن است بچه‌ لوس شود و اين لوس شدن براي وي خطرناك خواهد بود. از همين رو بالبي توجه و عاطفه كمي از مادرش دريافت مي‌كرد.
بالبي چهار ساله بود كه اولين پرستار او كه بسيار هم مورد علاقه وي بود، خانواده آن‌ها را ترك كرد. بعدها بالبي از اين تراژدي همانند از دست دادن مادر ياد كرد. پدرش به عنوان جراح مجبور بود در جنگ كار كند بنابراين او را در 7 سالگي به مدرسه شبانه‌روزي فرستادند پس از اتمام مدرسه در كالج سلطنتي ناوال تحصيل كرد.
بالبي، بنا به پيشنهاد و توصيه پدرش، براي تحصيل در رشته پزشكي به دانشگاه كمبريج رفت در 1929 پس از به پايان رساندن تحصيلات پزشكي به عنوان يك كار تكميلي به مدت يكسال با نوجوانان محروم از مادر كار كرد. سپس به مادسلي رفت و زير نظر ابري لويس به مطالعه روانپزشكي پرداخت.
مطالعه روانپزشكي و روانكاوي براي بالبي بستر و فضايي فراهم كرد تا بتواند ايده‌هايش را رشد دهد. او و همكارانش در كلينيك راهنمايي كودك عقيده داشتند كه تجربيات اوليه كودك در خانواده براي رشد سالم او اهميت به سزايي دارد.
بالبي و همکارش جميز روبرتسون مشاهده كردند كه كودكان هنگام جدايي از مادرشان، آشفتگي و اضطراب زيادي نشان مي‌دهند، حتي اگر توسط شخص ديگري تغذيه و مراقبت شوند.ميگنا دات آي آر.سئوال بالبي اين بود كه چرا مادر تا اين حد براي كودك مهم است؟
بالبي با الهام از ديدگاه‌هاي زيست شناختي، كردار شناختي، روان شناسي رشد، علم شناخت و سيستم‌هاي كنترلي موضوع جديدي را مطرح نمود. بالبي همه اين رشته‌ها را درهم آميخت و يك نظريه جديد ساخت. مبني بر اينكه ساز و كارهاي زيربنايي دلبستگي نوزاد به مادر، اساساً نتيجه‌اي است از فشارهاي تكاملي؛ به نظر بالبي اين چسبيدن كودك به مادر (بخصوص زماني‌كه جدايي صورت مي‌گيرد) ناشي از فرايند يادگيري و تداعي آن نيست.
از نظر بالبي اضطراب جدايي زماني تجربه مي‌شود كه رفتار دلبستگي فعال مي‌شود و نمي‌تواند خاتمه يابد مگر اينكه تجديد ديدار با شخص وابسته صورت گيرد.
برخلاف روانكاوها، بالبي معتقد بود كه اضطراب جدايي مفرط، اغلب ناشي از تجربيات خصمانه خانوادگي است. مثل تهديدهاي مكرر به ترك كردن كودك، يا طرد از جانب والدين، بيماري خواهر و برادرها يا والدين، مرگ والدين يا خواهر و برادر بخصوص اگر كودك احساس كند كه خودش مسئول اين اتفاقات بوده است. بالبي توانست نشان دهد كه دلبستگي اوليه از طريق «مرحله دهاني» فرويد به جود نمي‌آيد بلكه يك راهكار ذاتي است كه تماس و عشق مادري را ايجاد مي‌كند.
بالبي همراه با مري اينسورت توانست نظريه دلبستگي را پايه‌گذاري كند. به نظر بالبي دلبستگي تا زندگي بزرگسالي ادامه مي‌يابد او در مقاله‌اي نوشت قرائتي وجود دارد مبني بر اينكه انسان‌ها در هر سني كه باشند شادترين زمان زندگي‌شان زماني است كه مطمئن هستند كه كسي را در كنار خود دارند كه مي‌توانند به او تكيه كنند و هنگام مشكلات از او كمك بگيرند.
تعريف دلبستگي
به طور كلي دلبستگي را مي‌توان جوّ هيجاني حاكم بر روابط كودك با مراقبش تعريف كرد. اين كه كودك مراقب خود را كه معمولاً مادر اوست، مي‌جويد و به او مي‌چسبد، مؤيد وجود دلبستگي ميان آن‌ها است. نوزادان معمولاً تا پايان ماه اول عمر خود شروع به نشان دادن چنين رفتاري مي‌كنند و اين رفتار براي تسريع نزديكي به فرد مطلوب طراحي شده است.
پيوند را گاه مترادف با دلبستگي بكار مي‌برند درحالي كه اين دو پديده متفاوت هستند. پيوند به احساس مادر درباره نوزادش مربوط است و با دلبستگي فرق دارد. مادر به طور طبيعي نوزاد را منبع احساس امنيت تلقي نمي‌كند و به او تكيه نمي‌كند در حالي كه در دلبستگي چنين است.
پژوهش‌ها نشان داده‌اند كه پيوند مادر با نوزاد زماني شكل مي‌گيرد كه تماس پوستي با ساير انواع تماس نظير صوتي يا چشمي برقرار مي‌شود. برخي محققان به اين نتيجه رسيده‌اند كه اگر مادر بلافاصله پس از تولد نوزادش تماس پوستي و بدني با او داشته باشد، پيوند قوي‌تري برقرار مي‌كند و ممكن است مراقبت‌هايش را با توجه بيشتري انجام دهد.
نظريه دلبستگي‌ بر اين باور است كه دلبستگي، پيوندي جهان شمول است و در تمام انسان‌ها وجود دارد. بدين معني كه انسان‌ها تحت تاثير پيوندهاي دلبستگي‌شان هستند.
بالبي معتقد است كه يك شخص براي رشد سالم نياز به پيوند عاطفي دارد. والدين حساس و احساس امنيت، در كودك، پايه‌اي براي سلامت رواني وي مي‌باشند.
به نظر بالبي رابطه ناايمن موجب بي‌اعتمادي، مشكل در هماهنگي و حساس بودن و نارضايتي هيجاني در روابط عاشقانه مي‌شود.
روابط دلبستگي نقش بسيار مهمي در احساس امنيت ما دارند براي كودكان، اني رابطه ابتدا با والدين برقرار مي‌شود و در بزرگسالان با يك زوج برقرار مي‌شود.
روانشناسان در بيشتر سال‌هاي قرن حاضر بر روابط كودكان با كساني كه مراقبت از آنان را برعهده دارند تاكيد كرده‌اند و اين كنش‌هاي متقابل را اساس عمده رشد عاطفي و شناختي قلمداد نموده‌اند. (ماسن و همكاران، ترجمه پاسايي، 1380). اين نظريه پردازان تاكنون تمام توجه خود را بر مادر كودك به عنوان كسي كه محبت، توجه، مراقبت و احساس امنيت يا عدم امنيتي كه به كودك مي‌دهد اهميتي اساسي دارد متمركز كرده‌اند.
دلبستگي يك نظام رفتاري است كه بولبي براي اولين بار آن را از كردار شناسي طبيعي گرفت و آن به عنوان پيوند عاطفي بين كودك درحال رشد و مادر است كه مسئوليت اساسي را در مراقبت وي برعهده دارد. طبق نظر بولبي دلبستگي زماني به وجود مي‌آيد كه رابطه گرم، صميمانه و پايا بين كودك و مادر كه براي هر دو رضايت‌بخش و مايه خوشي است وجود داشته باشد (احمدي، 1380)
علايم دلبستگي كودك به پرستارش در سه پديده معتبر مشهود است: اول اين كه يك تكيه‌گاه، بهتر از هر شخص ديگري مي‌تواند كودك را آرام كند. دوم اين كه براي بازي يا حرف زدن، بيش از هر شخص ديگري به سراغ تكيه‌گاهشان مي‌روند. و بالاخره كودكان در حضور تكيه‌گاه، كمتر احساس‌ ترس مي‌كنند تا در غياب او (ماسن و همكاران، ترجمه پاسايي، 1380).
بولبي معتقد است كه رفتار وابستگي منشأ زيستي دارد و اساس پيوندهاي عاطفي درازمدت را تشكيل مي‌دهد؛ زيرا بر اثر دلبستگي و رابطه نزديك كودك و مادر، شانس بقاي كودك افزايش مي‌يابد.
تامسون به نقل از آينزورث رفتارهاي دلبستگي را مشتمل بر گريه كردن، لبخند زدن، آواگري، جهت‌يابي چشمي، گريه به هنگام ترك الگوي دلبستگي، دنبال كردن، تقليد كرذن، پنهان كردن صورت در آغوش، چسبيدن، بلند كردن بازوها به هنگام سلام، به هم زدن دست‌ها هنگام حركت به سمت مادر مي‌داند (خدا پناهي، 1383)
نظريه بولبي بر روي سه اصل پايه‌ريزي شده است، نخست اين كه نوزاد انسان با خزانه‌اي از رفتارها كه به مجاور شدن با ديگر افراد جهت‌دهي مي‌شود، متولد مي‌شوند تا براي آن‌ها يك «پايگاه امن« به منظور جستجو كردن محيط فراهم نمايد. دوم مجاور بودن به ديگران آن‌ها را دسترس‌پذير مي‌كند تا نيازهاي دلبستگي نوزادان را برآورده كنند. سوم اين كه تجارب با افراد مهم جهت تعميم به روابط جديد دروني سازي مي‌شود. (ميكولينسر و فلورين، 1998).
در واقع قصد اصلي و اوليه نظريه پردازان دلبستگي اين بود كه علت ايجاد نزديكي و رابطه نوزاد با مادر، نه به دليل نياز به غذا و تامين سلامت جسمي نوزاد است؛ بلكه ايجاد نوعي رابطه امن و كسب امنيت رواني نوزاد است كه بين مادر و فرزند چنين رابطه گرم و سرشار از صميميت ايجاد مي‌شود.
به تعبير روانكاوانه، پستان مادر، نخستين موضوع ميل جنسي كودك است. عمل مكيدن شير نه فقط احتياج به غذاي كودك را مرتفع مي‌كند، بلكه خود عمل مكيدن به كودك لذت مي‌دهد. كودك هنگام شير مكيدن متوجه مي‌شود كه تحريك دهان و لب‌ها به او لذت مي‌دهند بدون اينكه تحريك همراه با به دست آوردن غذا باشد. يك نمونه اين احساس اين است كه كودك شست خودش را مي‌مكد. عمل مكيدن شست نشان مي‌دهد كه لذتي كه كودك از پستان مادر يا پستانك مي‌برد فقط لذت بر طرف كردن در احتياج گرسنگي‌اش نيست بلكه تحريك خود مخاط دهان براي كودك لذت‌بخش است؛ و گرنه همين كه كودك مشاهده مي‌كرد كه مكيدن شست، آمدن شير را به همراه ندارد اين عمل را متوقف مي‌ساخت (بلوم؛ ترجمه حق نويس، 1363).
• هدف بالبي
هدف اصلي بالبي اين بود كه بهداشت رواني را رشد دهد. نوزاد و كودك خردسال بايد رابطه گرم و صميمي و مداوم را با مادرش تجربه كند كه در اين رابطه هر دو احساس رضايت و لذت كنند (بالبي؛ 1951)
نظريه دلبستگي
بالبي در 1969 نظريه دلبستگي را مطرح كرد. به نظر او روابط اجتماعي طي پاسخ، نيازهاي زيست شناختي و رواشناختي مادر و كودك پديد مي‌آيند. از نوزاد انسان رفتارهايي سر مي‌زند كه باعث مي شود اطرافيان از او مراقبت كنند و در كنارش بمانند. اين رفتارها شامل گريستن، خنديدن و سينه‌خيز رفتن به طرف ديگران مي‌شود.
از نظر تكاملي، اين الگوها ارزش «انطباقي» دارند زيرا همين رفتارها باعث مي‌شوند كه از كودكان مراقبت لازم بعمل آيد تاز نده بمانند. (بالبي 1969).
بالبي توضيح داد كه در هفته‌هاي اول زندگي نوزاد تقريباً به طور كامل به مادر وابسته است. اما هنوز به مادر دلبسته نشده است. ايجاد دلبستگي تقريباً از 6 ماهگي شروع مي‌شود. (1982 Parks & Stevenson – Hinde,) اين وابستگي، كم و بيش با رشد كودك، كاهش پيدا مي‌كند. در واقع به نقش دلبستگي در ترغيب احساس ايمني تاكيد شده است. وابستگي موجب مستقل شدن كودك مي‌گردد و بدين صورت بالبي وابستگي را از دلبستگي متمايز نمود.
تفاوت ديگر اين دو مفهوم اين است كه وابستگي در مرحله ناپختگي صورت مي‌گيرد. اما دلبستگي نياز به كمي پختگي و رسش دارد (1995 Ratter).
نتيجه عمده كنش متقابل بين مادر و كودك، به وجود آمدن نوعي دلبستگي عاطفي بين فرزند و مادر است. اين دلبستگي و ارتباط عاطفي با مادر است كه سبب مي‌شود كودك به دنبال آسايش حاصل از وجود مادر باشد. بخصوص هنگامي كه احساس ترس و عدم اطمينان مي‌كند، بالبي و مري اينسورت معتقدند كه همه كودكان به هنجار احساس دلبستگي پيدا مي‌كنند و دلبستگي شد شالوده رشد عاطفي و اجتماعي سالم در دوران بزرگسالي را پي‌ريزي مي‌كند. در واقع دلبستگي‌هاي انسان نقش حياتي در زندگي وي ايفا مي‌كند.
اينسورت نيز رفتار دلبستگي در روابط بزرگسالي را به عنوان اساس پديده ايمني در هسته زندگي انسان مورد تاكيد قرار داد. او اظهار داشت كه «دلبستگي ايمن» عملكرد و شايستگي را در روابط بين فردي تسهيل مي‌كند براي مثال كودكاني كه دلبستگي شديد به مادرشان دارند در آينده از لحاظ اجتماعي برون‌گرا هستند و به محيط اطراف توجه نشان مي‌دهند و تمايل به كاوش در محيط اطرافشان دارند و مي‌توانند با مسائل مقابله كنند. از طرف ديگر عواملي كه مخل اين دلبستگي باشد در زمينه رشد اجتماعي كودك در آينده مشكلاتي ايجاد مي‌كند.
مري اينسورت مشاهدات بالبي را بسط داد و دريافت كه تعامل مادر با كودك در دوره دلبستگي تاثير چشمگيري بر رفتار فعلي و آتي كودك دارد. الگوهاي مختلف دلبستگي در كودكان وجود دارد. مثلاً برخي از بچه‌ها كمتر از بقيه پيام مي‌فرستند يا گريه مي‌كنند. پاسخدهي توام با حساسيت به نشانه‌هاي نوزاد نظير بغل كردن كودكي كه دارد گريه مي‌كند به جاي آنكه موجب تقويت رفتار گريستن شود، باعث مي‌شود كه نوزاد در ماه‌هاي بعد كمتر گريه كند وقتي كودك پيامي براي مادر مي‌فرستد، تماس نزديك بدني او با مادر باعث مي‌شود كه در عين رشد به جاي وابستگي و چسبندگي بيشتر به مادر، اتكا به نفس بيشتري پيدا كند. مادراني كه پاسخي به پيام‌هاي ارسال شده از طرف كودك نمي‌دهند موجب مضطرب شدن بچه مي‌شوند. اين گونه مادران اغلب ضريب هوشي كمتري دارند و از نظر هيجاني ناپخته‌تر و جوان‌تر از مادراني‌اند كه به پيام‌هاي كودك پاسخ مي‌دهند.
اينسورت همچنين ثابت كرد كه دلبستگي موجب كاهش اضطراب مي‌شود. آنچه او اثر «پايگاه ايمن» مي‌ناميد كودك را قادر به دل كندن از دلبسته‌ها و كاوش در محيط مي‌سازد و كودك مي‌تواند با دلگرمي و اطمينان به كاوش در محيط بپردازد. وي شخص مورد دلبستگي را به عنوان منبع امنيت (پايگاه امن) كودك براي كاوش در محيط خود در نظر گرفت، او حساسيت مادر را براي نوزاد حائز اهميت مي‌دانست و نقش آن را براي رشد الگوهاي دلبستگي مادر- نوزاد حياتي درنظر گرفت.
اهميت نظريه دلبستگي
با توجه به اين كه سبك‌هاي دلبستگي زندگي آينده فرد را رقم مي‌زند و در مواردي مانند روابط بين فردي، روابط درون‌فردي (خودپنداره)، مهارت‌هاي اجتماعي، مقابله تنيدگي‌ها، سازگاري زناشويي، اضطراب و تجارب اضطرابي و برخي موارد ديگر مداخله كرده و تاثير مي‌گذارد؛ اهميت مسأله به طور كلي روشن مي‌گردد كه به چند مورد پرداخته شده است.
1- كنش متقابل و رابطه عاطفي بين مادر و نوزاد، به روابط اجتماعي كودك در آينده شكل داده و نحوه برخورد مادر با كودك در چگونگي اجتماعي شدن و كسب مهارت‌هاي اجتماعي فرزند تاثير مي‌گذارد؛ پژوهش‌ها به اين امر اشاره دارند كه اگر شيوه فرزند پروري مادر درچند ماه اول زندگي به صورتي باشد كه فرزندش را به صورت «دلبسته ايمن» پرورش دهد، بسياري از مشكلاتي كه افراد در بزرگسالي مانند ناسازگاري زناشويي، طلاق، برقراري ارتباط با ديگران، عقب‌افتادگي تحصيلي تجربه مي‌كنند نخواهند داشت (ماسن و همكاران ترجمه ياسايي 1380)
2- افرادي كه از سبك دلبستگي ايمن برخوردارند، داراي هوش هيجاني بالايي بوده و مي‌توانند به مديريت هيجان‌ها پرداخته و به تصميم‌گيري‌هاي موثر در زندگي
بالبي با الهام از ديدگاه‌هاي زيست شناختي، كردار شناختي، روان شناسي رشد، علم شناخت و سيستم‌هاي كنترلي موضوع جديدي را مطرح نمود. بالبي همه اين رشته‌ها را درهم آميخت و يك نظريه جديد ساخت.
دست زده و توان مقابله با تنيدگي‌ها را به طور اثربخش داشته باشند. به اعتماد گلمن، بهره هوش سنتي يا IQ مي‌تواند فقط 20 درصد از موفقيت فرد را مشخص كند و 80 درصد مابقي از هوش هيجاني يا EQ است (گلمن، ترجمه پارسا، 1380)
3- در رابطه ذاتي ميان رفتار دلبستگي و تنيدگي، دلبستگي ايمن به عنوان يك عامل محافظت كننده اساسي كه منجر به ارزيابي مثبت و راهبردهاي مقابله‌اي سازنده مي‌شود درنظر گرفته شده است. برعكس، دلبستگي ناايمن به عنوان يك عامل خطرساز بنيادين درنظر گرفته شده است كه منجر به ارزيابي منفي در راهبردهاي مقابله‌اي كمتر مفيد و سازنده مي‌شود (به نقل از هادي نژاد، 1382)
4- با توجه به اهميت آموزش و پرورش در زندگي افراد ضروري است كه متوليان امر تدابيري اتخاذ كنند كه اولاً اوليا دانش‌آموزان در جريان شيوه‌هاي فرزند پروري به صورت دلبسته ايمن قرار بگيرند و ثانياً خود دانش‌آموزان را از نظر هوش هيجاني پرورش دهند، دانش‌آموزان در رسيدن به اهداف خود در زندگي پيشرفت كرده و توانايي مواجهه با مخاطرات زندگي و توانايي تصميم‌گيري اثر بخش را كسب كرده و حتي اختلالات رفتاري آن‌ها كاهش پيدا خواهد كرد.

انوادع دلبستگی در کودکان
مفروضه‌هاي اساسي نظريه دلبستگي
1- دلبستگي فقط به دوره نوزادي محدود نمي‌شود و در مراحل بعدي زندگي تداوم دارد و زندگي فرد را تحت‌تاثير قرار مي‌دهد (عطاري و همكاران، 1383)
2- دلبستگي به دوران بزرگسالي وقوع رابطه فرد با ديگران، مواجهه با تنيدگي‌ها و مشكلات زندگي، مديريت عواطف‌ و هيجان‌ها، سازگاري زناشويي و پاره‌اي از مسايل ديگر تعميم مي‌يابد. (ميكولنيسرو فلورين ، 1998)
3- انتظار مي‌رود كودكاني كه دلبستگي شديد به مادرانشان دارند، در آينده از لحاظ اجتماعي برون‌گرا باشند، به محيط اطرافشان توجه نشان دهد و بخواهند كه در اطرافشان كاوش كنند و بتوانند با ناراحتي مقابله كنند. (ماسن و همكاران، ترجمه پاسايي، 1380)
4- كودكان دلبسته ايمن نقش رهبري اجتماعي داشته، در فعاليت‌ها پيش قدم هستند؛ برعكس كودكان دلبسته ناايمن از لحاظ اجتماعي گوشه‌گير، كم فعاليت و در پي پيگيري هدف ضعيف هستند كه اين نوع تفاوت‌ها ارتباطي با هوش كودكان ندارد (واترز، ويپمن، اسروف، 1979؛ به نقل از احمدي، 1380)
5- بولبي (1980) معتقد است كه هيجان‌ها قوياً با دلبستگي در ارتباط هستند، و مي‌گويد بسياري از تنش‌هاي هيجاني طي شكل‌دهي، نگهداري، قطع و بازسازي ارتباطات دلبستگي نقش بازي مي‌كنند. (حكيم جوادي واژه‌اي 1383).
6- بكندام (2001) بر طبق مطالعاتش عنوان نمود، كساني كه از دلبستگي ايمن برخوردار بودند، سبك‌هاي تنظيم هيجان‌هاي سازش يافته داشتند، در ارتباطات بين فردي از همدلي برخوردار بودند و آشفتگي فردي ناچيزي در آن‌ها ديده مي‌شد. در مقابل كساني كه از دلبستگي ناايمن برخوردار بودند، از سبك‌هاي تنظيم هيجاني سازش نايافته بهره مي‌جستند، دچار ذهني آشفته، دچار ناتواني هيجاني و كم‌بهره از همدلي بودند.
7- افراد با دلبستگي ايمن در شمار متعددي از وظايف و ارتباطات شامل ارتباطات بين فردي، حل مشكلات اجتماعي، رويارويي با تنيدگي، سلامت جسماني و رواني بسيار موفق مي‌باشند.
8- هادي‌نژاد 1382() در تحقيقي دريافت كه سبك دلبستگي ايمن موجب مي‌شود تا افراد در مواجهه با رويدادهاي تنيدگي زاي زندگي، راهبردهاي مقابله‌اي كارآمد اتخاذ كنند.
9- واترز (1977) بيان داشته است كه كودكان دلبسته ناايمن در مواجهه با مشكلات، سريعاً برانگيخته مي‌شوند؛ يعني هيجان- محور عمل مي‌كنند، به راحتي نااميد مي‌شوند و قادر به كمك گرفتن از مراقب خود نيستند.
10- بولبي (1973) متعقد است كه سبك دلبستگي فرد، روش مواجهه‌سازي و همسازي وي را با تجربه‌هاي تنيدگي‌زا شكل مي‌دهد. (كه نظام دلبستگي تحت شرايط تنيدگي‌زا فعال مي‌شود.)
مفاهيم اساسي در نظريه دلبستگي
بالبي، مادر و نوزاد را به عنوان دو عنصر شركت كننده در يك نظام تعاملي خودگرداني و دوطرفه درنظر گرفت. به نظر او نظام دلبستگي دستگاهي تنظيم كننده است كه در آن كودك با نظام مراقبت كننده كامل در والد تعامل برقرار مي‌كند.ميگنا دات آي آر.دلبستگي بين مادر و كودك با رابطه والد- كودك به عنوان يك كل تفاوت دارد. زيرا در رابطه كلي والد- كودك «دلبستگي» به عنوان يك قسمت از نظام پيچيده‌اي كه موارد ديگري مثل آموزش و بازي را نيز شامل مي‌شود درنظر گرفته مي‌شود.
نظريه دلبستگي تركيبي از كردارشناسي، روانشناسي رشد، نظريه سيستم‌ها و روانكاوي است و بر تاثيرات زير بنايي اوليه بر رشد هيجاني كودك تاكيد دارد و تلاش مي‌كند تا رشد و تغييرات را در دلبستگي‌هاي هيجاني قوي بين افراد در دوران زندگي‌شان تبيين نمايد.
• حساسيت و كيفيت دلبستگي:
«رفتار حساس» شخص موردعلاقه يعني توانايي والد در هماهنگي علايم و نشانه‌هاي كودك (مثل گريه كردن)، تعبير و تفسير صحيح اين علامت‌ها (مثل مجاورت و تقاضاي برخورد و تماس با مادر) و ارضاي مناسب اين نيازها به طور ايده‌آل. اين «رفتار حساس» در زمان‌هاي بي‌شماري در تعاملات زندگي روزمره رخ مي‌دهد و بسته به اينكه رفتار مراقبت كننده تا چه اندازه در رفع نيازهاي نوزاد حساس باشد، دلبستگي ايمن رشد مي‌كند. از طرف ديگر، اگر اين نيازها توسط شخص مورد دلبستگي ارضا نشوند يا اگر تنها بعضي از آن‌ها يا به طور موقتي ارضاء شوند. (براي مثال غيرقابل پيش‌بيني بودن رفتار والد بدين معني كه گاهي واكنش افراطي، نشان مي‌دهد و گاهي كودك را ناديده مي‌گيرد و طرد مي‌كند دلبستگي ناايمن بوجود مي‌آيد.
• نظام دلبستگي:
به نظر بالبي، نظام دلبستگي يك سامانه اساسي هيجاني و رفتاري است كه به صورت زيستي شكل مي‌گيرد و براي بقاي كودك لازم است. اين نظام به محض تولد نوزاد در رابطه با اشخاص مورد دلبستگي فعال مي‌شود.
نوزاد با كودك خردسال هنگام بروز اضطراب مي‌خواهد در كنار شخص مورد دلبستگي به ويژه مادرش باشد اين احساس ممكن است هنگام جدايي از مادر، روبرو شدن با موقعيت‌هاي ناآشنا، يا اشخاص غريبه، درد جسمي يا هنگام ترس از تخيلات و كابوس‌ها روي دهد. نوزاد يا كودك خردسال انتظار دارد در كنار مادرش امنيت، حمايت و سلامتي را پيدا كند. اين جستجو براي مجاورت مي‌تواند به شكل تماس بدني با مادر نشان داده شوندو كودك هميشه در اين تعامل عضوي فعال است در مواقع لزوم براي ارضاي نيازهاي خود مجاورت و مراقبت شخص مورد دلبستگي را طلب مي‌كند.
• مدل‌هاي فعال ساز دروني:
يكي از مفاهيم اساسي در نظريه دلبستگي بالبي «مدل‌هاي فعال ساز دروني» است. در طي اولين سال زندگي، جز بسياري از تجربيات تعاملي و تبادلي بين مادر و نوزاد كه شامل جدايي يا بازسازي مجاورت نيز مي‌شود، نوزاد مدل‌هاي تعاملي با مادر و اطرافيان را در خود گسترش مي‌دهد كه بالبي اين مدل ها را «مدل‌هاي فعال‌ساز دروني» ناميد.
دلبستگي منجر به ساخت يك چارچوب و سازمان‌ مي‌شود و همه اطلاعات مربوط به دلبستگي در اين چارچوب قرار مي‌گيرند و از صافي عبور مي‌كنند. (1994 West & Shedon-kller).
مدل هاي فعال‌ساز دروني به مشابه قوانين ذهني و متشكل از تجربياتي است كه چارچوب تعامل و درك خود را فراهم مي‌سازند.
اين مدل‌ها مي‌توانند رفتار يك زوج را تعبير و تفسير و پيش‌بيني كنند و به همان اندازه طرحي براي راهنمايي شخص و براي رفتار خودش در روابط بدهد. هيجاناتي كه از تجربه‌هاي دلبستگي گذشته برانگيخته مي‌شوند از طريق الگوهاي مدل فعال‌ساز دروني رفتار، تاثير بسيار زيادي بر تجربيات دلبستگي كنوني مي‌گذارند.
تشابه مدل فعال‌ساز دروني بالبي و مفاهيم «درون‌سازي» و «برون‌سازي» مطرح شده توسط پياژه بسيار جالب است. طي رشد اوليه، مدل‌هاي فعال ساز سعي مي‌كنند خودشان را با اطلاعات جديد در مورد اشخاص موردعلاقه، محيط خود، تطابق دهند (برون‌‌سازي) وقتي چارچوب تشكيل شد، آن‌ها به اطلاعات مرتبط با دلبستگي رهنمون مي‌شوند و سعي مي‌كنند با ساختار موجود درون سازي كنند.
• نظام كاوشي:
به نظر مي‌رسد دلبستگي شرط لازم كنجكاوي در محيط است كه بالبي آن را نظام رفتاري مهمي در نظر گرفت. اگرچه نظام دلبستگي و كاوشي ريشه در انگيزه‌هاي متضادي دارند، اما از نوعي همبستگي دروني برخوردارند.
به نظر بالبي يك نوزاد مي‌تواند به طور كافي در محيط خود كاوش كند و بدون نگراني با اجازه مادرش از او جدا شود و در محيط به جستجو بپردازد. اگر مادر قابل دسترسي و پاسخ‌دهنده باشد كودك، مضطرب و نگران نمي‌شود. دلبستگي ايمن موجب كاوش در محيط توسط كودك مي‌شود ودر چنين وضعيتي مي‌تواند خود را به عنوان فردي موثر بيابد. از همان ابتدا با افزايش توانايي حركتي و بدني كودك، مادر بايد اتاق كودك را طوري درست كند كه او بتواند در آن به كاوش بپردازد. در عين حال مادر بايد به عنوان يك پايگاه ايمن حضور داشته باشد تا او بتواند با اطمينان از حضور او به كاوش كردن خود بپردازد.
• دلبستگي و كاوش در سراسر چرخه زندگي:
طبق نظريه دلبستگي، رابطه دو طرفه دلبستگي و كاوش، پديده‌اي است ك در نوزاد به وجود مي‌آيد و پايدار مي‌ماند. بالبي اين فرايند را مداوم و هميشگي مي‌داند. تنش بين دو قطب دلبستگي و كاوش بايد به طور ثابت درحال تعادل باشد زيرا دلبستگي و كاوش‌ همانندتر نهاد و برابر نهاد با هم مرتبط هستند.
كيفيت دلبستگي نوزاد بستگي به «حالت ذهني» يا راهكار دلبستگي اشخاص مورد دلبستگي كه از او مراقبت مي‌كنند يا با او بازي مي‌كنند، دارد. بين كيفيت دلبستگي والدين و كيفيت دلبستگي كه در نوزاد رشد مي‌كند رابطه‌اي وجود دارد.
• دلبستگي ايمن به عنوان يك عامل محافظ:
دلبستگي ايمن كه در دوره نوزادي رشد مي‌كند يك كاربرد و خاصيت محافظت كنندگي دارد. مطالعات طولي نشان داده‌اند كه دلبستگي موجب ارتقاي رفتار اجتماعي و گسترش مقاومت رواني مي‌گردد.
• اهميت رفتار حساس:
طبق نظريه دلبستگي، حساسيت مراقب در كيفيت دلبستگي يك سال اول زندگي نوزاد بسيار اهميت دارد.
مفهوم حساسيت اولين بار توسط مري اينسورت (1975) بكار برده شد. او مفهوم حساسيت مادري را در حالي بكار برد كه در اوگاندا با مادران مصاحبه مي‌كرد و بعد در مطالعات خود اين واژه را گسترش داد. او مطالعه بعدي خود را در بالتيمور با 26 نوزاد انجام داد. اين نوزادان در طي يك سال اول زندگي با مادرشان و ساير اعضاي خانواده‌شان مشاهده شدند.
اينسورت توانست معيار استانداردي براي ارزيابي رفتار جدايي در آزمايشگاه تهيه كند و آن را موقعيت ناآشنا ناميد. او دريافت كه كودكان مادراني كه رفتار مراقبت كننده حساسي در خانه دارند، در موقعيت ناآشنا الگوهاي رفتاري خاصي را نشان مي‌دهند او اين الگو را «ايمن» ناميد. دلبستگي ناايمن در كودكان مادراني مشاهده شد كه كمتر حساس بودند. اينسورت و همكارانش (1974). رفتار مراقب حساس را به صورت زير مشخص نمودند:
1) مادر بايد بتواند علامت‌هي نوزادش هماهنگ شود، تأخير در هماهنگي وي ممكن است ناشي از درگيري‌هاي فكري دروني يا بيروني او با نيازهاي خودش باشد.
2) او بايد به طور مناسبي علامت‌هاي نوزاد را تعبير كند. براي مثال او بايد معناي گريه‌هاي نوزاد را تشخيص دهد (گرسنگي، خيس كردن، درد). ممكن است علايم نوزاد به طور غلط تعبير شوند و بنابراين نيازهاي كودك ناديده گرفته شود.
3) مادر بايد به طور مناسبي به اين علامت‌ها پاسخ دهد. براي مثال بايد به طور صحيح به بچه غذا بدهد و به وي يك نوع بازي پيشنهاد كند كه بدون آزار او موجب تعامل كودك با محيطش شود. اين بازي‌ها نبايد خيلي تحريك كننده يا خيلي كم تحريك باشد.
4) واكنش مادر بايد راهنمايي كننده باشد، اين راهنمايي‌ها بايد طوري باشند كه موجب ناكافي زيادي در كودك نشود. مدت زماني كه نوزاد مي‌تواند منتظر رسيدن مراقب خود باشد در هفته‌هاي اول زندگي بسيار كوتاه است اما به مرور طولاني‌تر مي‌شود. اشخاص مورد دلبستگي بايد همچنين ياد بگيرند كه پاسخ مناسبي به علامت تعبير شده بدهند. آن‌ها براي هر يك از فرزندان خود بايد پي ببرند كه نياز خاص كودك براي غذا، تماس جسمي، تحريك پذيري يا خواب به مقدار كافي ارضا شده است و همچنين علامت خاص هر يك از فرزندان را براي نيازهايشان بشناسد.
تجربه‌اي كه والدين با بچه اول دارند به سادگي به بچه‌هاي بعدي قابل تعميم نيست. زيرا هر كودكي خلق و خوي متفاوتي دارد و يا به شكل متفاوتي با ناملايمات مقابله مي‌كند و نيازها و آرزوهايش را به روش‌هاي متفاوتي نشان مي‌دهد.
مطالعه‌اي در آلمان نشان داد كه اكثر والدين از اين مي‌ترسند كه مبادا فرزندان خود را در طي اولين سال زندگي لوس كنند آن‌ها در روياهاي وحشتناك خود «بچه لوس» يا «ديكتاتور كوچك» را تجسم مي‌كنند كه هر خواسته‌اي دارد بايد برآورده شود و از اين موضوع هراس دارند. به همين دليل اكثر والدين ضرورتاً واكنش سريع به خواسته‌هاي كودكشان نشان نمي‌دهند، اگر چه توانايي كلي براي رفتار پاسخ دهنده و حساس را در ارزيابي‌هاي باليني تعامل مادر – كودك و پدر- كودك نشان مي‌دهند. آن‌ها فرد را متقاعد مي‌كنند كه كودك بايد هر چه زودتر ياد بگيرد كه ناكامي را تجربه كند.
نقطه نظرات والدين و كارشناسان در مورد سطوح بهينه تجربه ناكامي با هم تفاوت زيادي دارد. در خلال اولين سال زندگي نوزادان به طور فزاينده‌اي قادر به برآورده ساختن نيازهاي خود مي‌شوند. البته حساسيت والدين نيز لازم است كه به كودكان بياموزند تا براي ارضاي نيازهايشان صبر كنند، بنابراين اين كودك را گاهي محروم مي‌كنند تا جايي كه بتوانند نيازهاي خود را با موقعيت تنظيم كند.
بدين منظور بايد در هر سني بطور مكرر براي كودك ارضاي نياز و آنچه را براي آن لازم است تعريف نمود. به نظر اينسورت اين همان كاري است كه مادران حساس مي‌توانند انجام دهند لذا ارتباط آن‌ها با نوزادان‌شان با نيازهاي اولين سال زندگي آن‌ها هماهنگي دارد.
حساسيت با لوس كردن يا محافظت و حمايت افراطي تفاوت دارد. زيرا در حساسيت، والدين در افزايش خود مختاري و رشد توانايي طفل در برقراري ارتباط حمايت مي‌كنند. نوزاداني كه مادران حساس دارند، درطي سال اول زندگي مي‌توانند خودشان به تنهايي در محيط كاوش نمايند و بازي كنند و در عين حال هنگام نگراني يا استرس هم مي‌توانند كنار مادرشان باشند. تعامل آن‌ها با مادرشان موجب كمتر شدن اضطراب و نگراني مي‌گردد. آن‌ها مي‌توانند از مادرشان براي مدتي كوتاه جدا شوند و به راحتي بازي كنند و در محيط به جستجو و كاوش بپردازند.
اما نوزاداني كه مادران آن‌ها چندان حساس نيستند، از مادر خود تقاضاي حمايت نمي‌كنند و يا هنگام جدايي از او اضطراب، نگراني و خشم نشان نمي‌دهند و نمي‌توانند در هنگام بازي و كاوش در محيط به راحتي رفتار كنند. اين نوزادان كمتر از نوزادان مادران حساس محدويت‌هايي را كه مادر وضع كرده مي‌پذيرند.
ارتباط نظريه دلبستگي با نظريات ديگر
• نظريه روان تحليل گري:
به گفته فرويد اگر كودك شيرخواري مي‌توانست فكر خود را بيان كند، بي‌شك اعتراف مي‌كرد كه مكيدن پستان مادر مهم‌ترين چيز در زندگي است‌ (كريس؛ ترجمه فدايي 1383). از نظر روان تحليل‌گري رابطه بين كودك و مادر ناشي از توان برآورده كردن نيازهاي بيولوژيكي كودك از سوي مادر است.
نياز كودك به غذا و كاهش درد، نمايانگر «لذت جوي حسي است» فرويد مي گفت در دوران شيرخوارگي هر چيز كه به غذا خوردن كودك مربوط باشد از مهم‌ترين سرچشمه‌هاي كسب رضايت براي او قلمداد مي‌شود. هنگامي كه از كودكان مراقبت يا غذايشان تامين مي‌شود، توجهشان كه از انرژي ليبيد و نشات مي‌گيرد، بر كسي كه ا ين لذايد را فراهم مي‌كند متمركز مي‌شود، فرويد اين فرايند را «نيرو گذاري رواني» ناميد (ماسن؛ ترجمه ياسايي 1380). از اين ديدگاه نيروگذاري صورت گرفته توسط نوزاد موجب ايجاد رابطه عميق و پايدار مي‌شود كه مي‌تواند در شكل‌گيري شخصيت وي نقش داشته باشد و زندگي آينده وي را متأثر سازد.
اين شكل‌گيري رابطه بين كودك و مراقب را مي‌توان تحت عنوان روابط با ديگران يا به اصطلاح دقيق‌تر «روابط موضوعي» نيز توضيح داد. «موضوع» يكي از نيازهاي غريزي است كه به وسيله شخص ديگري مي‌توان به آن نياز دست يافت. همچنين اكثر روان تحليل گران معتقدند كه شروع اين رابطه اساساً ماهيت رهايي دارد و روابط موضوعي در نخستين سال‌هاي زندگي فرد شكل مي‌گيرد (پيوسته‌گر و همكاران، 1385)
بر حسب نظريه روان تحليل‌گري، اولين موضوع عشق هر فرد مادرش است. نوزاد نمي‌تواند خود را از ديگران تشخيص دهد، او هيچ تجسمي از مادرش به عنوان يك فرد ندارد. شناسايي مادر با يك فرايند تدريجي انجام مي‌شود. تصور مي‌شود نخستين تجسم‌هاي كودك راجع به اشيايي هستند كه به او رضايت مي‌دهند و در عين حال موقتاً از نظر او غايب هستند؛ از جمله پستا‌ن‌هاي مادر يا پستانك، شخص مادر يا قسمت‌هايي از بدن خود كودك.
درك واقعي يك شخص هنوز براي او وجود ندارد بعد كودك ياد مي‌گيرد كه ميان تاثرات خود فرق بگذارد؛ احتمالاً نخستين تميز بين اشياء «مورد اعتماد و اشياء خارجي» است. اشياء خارجي را چيز خطرناكي حس مي‌كند؛ درحالي كه از مراجع اعتماد، غذا انتظار دارد. او قسمت‌هاي مورد اعتماد مادرش را دوست دارد و تدريجاً آن را به صورت يك كل تشخيص مي‌دهد، آن وقت وحدت دهاني با مادر براي او يك هدف نهايي مي‌گردد (بلوم؛ ترجمه حق‌نويس؛ 1363).
از روانكاوان بعد از فرويد مي‌توان به ملاني كلاين، ساليوان واريكسون اشاره كرد كه در اين باره به نظريه‌پردازي پرداخته‌اند.
ملاني كلاين هماهنگ با نظريه اساسي‌اش درباره طرز تشكيل «من» و رشد رواني- جنسي، معتقد است كه كودك خيلي زود با ديگران رابطه برقرار مي‌سازد. او مي‌گويد يكي از برداشت‌هاي اساسي ما اين فرضيه است كه نخستين تجربه‌هاي كودك درباره تغذيه و حضور مادر، موجب ايجاد يك رابطه موضوعي بين او و مادرش مي‌شود. اين رابطه نخست با «موضوع جزئي» است؛ زيرا هم تمايلات دهان- ليبيدويي و هم دهاني- تخريبي؛ به خصوص متوجه پستان‌هاي مادرند (بلوم؛ ترجمه حقنويس، 1363).
نظريه اريكسون اين فرض پايه‌اي را حفظ كرده است كه كنش‌هاي متقابل اوليه بين مادر و فرزند كيفيت خاصي دارد كه براي رشد اوليه كودك لازم است؛ ولي اين نظريه‌پرداز بر پيامدهاي مراقبتي كه با مهر و محبت و رفتاري آرام و اطمينان بخش همراه باشد تاكيد بيشتري دارد تا بر عملكردهاي بيولوژيكي مانند تغذيه كودك يا آداب توالت رفتن او؛ مثلاً اريك اريكسون متذكر شد كه آنچه از لحاظ رشد در دوران شيرخوارگي مهم و حساس تلقي مي‌شود اين است كه در كودكان نسبت به فردي ديگر نوعي احساس اطمينان ايجاد مي‌شود. كودكاني كه از لحاظ پرورش تجارب رضايت بخشي داشته‌اند، اين اولين مرحله رشد را با موفقيت مي‌گذرانند. اگر غير از اين باشد، به ديگران احساس عدم اطمينان خواهند كرد (ماسن؛ ترجمه پاسايي؛ 1380).
• نظريه رفتار گرايي:
اصطلاح «وابستگي» در اكثر موارد از سوي ديدگاه يادگيري به كار گرفته مي‌شود. نظريه‌پردازان يادگيري نيز از روان تحليل‌گري تبعيت نموده و بر اين عقيده‌اند كه نخستين رابطه شخص از وابستگي نوزاد به مادرش به وجود مي‌آيد.
طرفداران نظريه يادگيري وابستگي را شكلي از درماندگي مي‌دانند، به عقيده آن‌ها كودك وابسته نه تنها درصدد جستجوي تماس با مادرش است؛ بلكه دائماً درصدد كسب تاييد و پذيرش از جانب ديگران است و چنين ويژگي در بزرگسالي، بيمار گونه است (پيوسته‌گر و همكاران 1385).
رفتارگرايان نيز فرض را براين گذاشته‌اند كه گرسنگي، تشنگي و درد غرايزي اساسي هستند كه كودكان را به عمل وا مي‌دارند؛ ولي آن‌ها مفهوم ليبيدو را كه قابليت اندازه‌گيري نداشت نپذيرفتند و نيروگذاري رواني را كه فرويد مطرح كرده بود چون قابل مشاهده نبود قبول نكرده و به جاي آن سائق‌هاي بيولوژيكي و ساير پاسخ‌هاي قابل اندازه‌گيري را مطرح نمودند.
از نظر رفتارگرايان آنچه نيازهاي بيولوژيكي كودكي را ارضا مي‌كند (يعني سائق را كاهش مي‌دهد) «تقويت كننده اوليه» ناميده مي‌شود مثلاً غذا براي كودك گرسنه تقويت كننده اوليه محسوب مي‌شود. افراد و اشيايي كه به هنگام كاهش سائق حضور دارند از طريق تداعي با تقويت كننده اوليه «تقويت كننده ثانويه» ناميده مي‌شود (ماسن و همكاران؛ ترجمه پاسايي، 1380).
از اين نظر مادر كودك به عنوان منشاء هميشگي تامين غذا و آسايش، تقويت كننده ثانويه محسوب مي‌شود. بنابراين كودك نه فقط به هنگام گرسنگي و درد به دنبال او است؛ بلكه در مواقع بسيار ديگري نيز وابستگي عمومي خود را به او نشان مي‌دهد.
در همين راستا نظريه‌پردازان يادگيري اجتماعي فرض براين دارند كه شدت وابستگي كودك به مادر بستگي دارد به اين كه مادر تا چه حد نيازهاي كودك را تامين مي‌كند؛ يعني مادر تا چه اندازه وجودش با لذت و كاهش درد و ناراحتي همراه است (ماسن و همكاران؛ ترجمه پاسايي، 1380).

دلبستگی در بین اسکیموها
• ديدگاه كردار شناسي:
كردار شناسان آن دسته از طبيعت گراياني بودند كه تاكيد داشتند لازم است حيوانات در محيط طبيعي خود مورد مطالعه قرار گيرند و نبايد محيط مطالعه را به آزمايشگاه محدود نمود. از جمله اين افراد مي‌توان به داروين، لورننس، تين برگن و بولبي اشاره كرد. در واقع اين افراد مي‌خواستند رفتار موجود زنده را در يك زمينه تكاملي بررسي نمايند. طبق نظر كردار شناسان هر يك از انواع حيوانات با مجموع‌اي از «الگوهاي عاملي ثابت» به دنيا مي‌آيند. الگوي عملي ثابت عبارت است از رفتاري كليشه‌اي و متوالي كه در صورت وجود محركِ محيطي مناسب كه به آن «رها كننده» مي‌گويند بروز مي‌كند. بعضي از الگوهاي عملي ثابت فقط در فاصله زماني محدودي در دوران رشد حيوان فرصت بروز دارد كه به آن، دوره حساس يا بحراني مي‌گويند. محرك‌هاي رها كننده‌اي كه قبل يا بعد از دوره بحراني ظاهر مي‌شوند، در رفتار حيوان تاثير نگذاشته و يا تاثير كمي مي‌گذارند.
«نقش پذيري» الگوي عملي ثابتي است كه كمي بعد از تولد در اردك، غاز و بعضي ديگر از انواع حيوانات ديده مي‌شود. جوجه اردك تازه از تخم درآمده، فطرتاً آماده است كه به دنبال هر شي درحال حركتي كه مي‌بيند راه بيافند يا به او نزديك شود (ماسن و همكاران؛ ترجمه پاسايي، 1380).
اين موضوع كه نوزاد انسان به هنگام تولد آمادگي بروز رفتارهايي دارد كه نه نتيجه رفتارهاي قبلي است و نه براساس كاهش سائق، توجه «جان بولبي» را به خود جلب كرد، بولبي متذكر شد كه از نوزاد انسان رفتارهايي سرمي‌زند كه باعث مي‌شود اطرافيان از او مراقبت كنند و در كنارش بمانند؛ اين رفتارها شامل گريه كردن، خنديدن و سينه‌خيز رفتن به سمت كسي مي‌شود. از نظر تكاملي اين الگوها از لحاظ انطباق پذيري ارزش دارند، زيرا همين رفتارها باعث مي‌شود كه از كودكان مراقبت لازم به عمل آيد تا زنده بمانند.
واژه دلبستگي را نخستين بار بولبي در مورد پيوند مادر- كودك به كار گرفت. بولبي مايل بود جهت پيوند مادر – كودك واژه‌اي به كار برد كه با واژه وابستگي متفاوت باشد. از نظر بولبي دلبستگي كودك به مادر تنها جهت برآورده شدن نيازهاي تغذيه‌اي نمي‌باشد.
روانشناسان نيز نخست اين نظريه را پيش كشيدند كه كودك به اين دليل به مادر دلبستگي پيدا نمي‌كند كه مادر منبع تغذيه براي برآورده ساختن يكي از نيازهاي كودك است؛ اما اين نظريه پاسخ‌گوي برخي واقعيت‌ها نبود. براي مثال جوجه اردك‌ها و جوجه مرغ‌ها هر چند از بدو تولد غذايشان را خودشان تامين مي‌كنند ولي در عين حال دنبال مادر راه مي‌روند و وقت زيادي را با او صرف مي‌كنند. آرامشي كه آن‌ها از حضور مادر به دست مي‌آورند نمي‌تواند از نقش مادر در غذا دادن به آن‌ها نشأت گرفته باشد. سلسله آزمايش‌هاي معروفي كه با ميمون‌ها صورت گرفته نشانگر آن است كه در دلبستگي مادر- فرزند چيزي فراتر از نياز به غذا در كار است. در واقع تاكيدي كه روان تحليل‌گران و رفتارگراها بر اهميت فوق‌العاده مبنا بودن تغذيه به عنوان تعيين كننده رشد عاطفي و اجتماعي مي‌كردند، از طريق پژوهش‌هاي بعدي تاييد نشد كه نمونه‌اش را مي‌توان در كار «هارلو» مشاهده نمود.
بولبي و اينسورت همانند ديگر نظريه‌ىپردازان روان‌تحليل‌گري معتقد بودند كه تبيين رفتارهاي بزرگسالي ريشه در دوران كودكي دارد؛ با اين تفاوت كه به نظر آن‌ها انگيزش انسان توسط «سيستم‌هاي رفتاري ذاتي» به جاي سائق‌هاي زيستي مثل ميل جنسي و گرسنگي راهنمايي مي‌شود كه سازش يافتگي و بقا در فرايند انتخاب طبيعي تسهيل مي‌شود (رمضاني و همكاران 1386).
• پژوهش‌هاي هارلو:
هارلو نيز از جمله كساني است كه بالبي را تحت تاثير قرار داد. بالبي پس از به اتمام رساندن رشته پزشكي با پژوهش و مطالعات هارلو آشنا شد و آن‌ها را مورد مطالعه قرار داد هارلو از كساني است كه در نظريه‌هاي مربوط به كاهش سائق زيستي شواهدي ارايه داد. هارلو و همكارانش تعدادي بچه ميمون را مورد آزمايش قرار دادند و آنان را با نمونه جديدي از رابطه مادر و فرزندي روبرو كردند: تماس بدني و احساس آرامش. در بعضي از اين مطالعات بچه ميمون‌ها در قفس كه دو نوع مادر مصنوعي در آن بود، قرار داده شدند يكي از مادران از سيم ساخته شده بود و كودك مي‌توانست از پستانكي كه به سينه مادر نصب شده شير بخورد. مادر ديگر با پوشش نرم پوشانده شده بود، ولي غذايي به كودك نمي‌داد. بچه ميمون‌ها، برخلاف پيش‌بيني نظريه‌هاي روانكاوي و رفتار گرايي بيشتر مادر پارچه‌اي را بغل مي‌كردند. فقط هنگامي به مادر سيمي اعتنا مي‌كردند كه گرسنه بودند. وقتي كه بچه ميمون از چيزي مثلاً يك حشره مي‌ترسيد به طرف مادر پارچه‌اي
از نظر بالبي اضطراب جدايي زماني تجربه مي‌شود كه رفتار دلبستگي فعال مي‌شود و نمي‌تواند خاتمه يابد مگر اينكه تجديد ديدار با شخص وابسته صورت گيرد.
مي‌رفت و آن را بغل مي‌كرد، گويي به او احساس امنيت بيشتري مي‌داد. لااقل براي اين پستانداران ابتدايي، لذتي كه غذا به همراه داشت عامل اصلي دلبستگي بين مادر و فرزند نبود.
علايم دلبستگي
علايم دلبستگي كودك به پرستارش در سه پديده معتبر مشهود است.
1- يك تكيه‌گاه بهتر از هر كس ديگري مي‌تواند كودك را آرام كند.
2- كودكان براي بازي يا حرف زدن بش از هر كس ديگري به سراغ تكيه‌گاهشان مي‌روند.
3- كودكان در حضور تكيه‌گاه كمتر احساس ترس مي‌كنند تا در غياب او.
هنگامي كه كودك در دنياي اطرافش به كاوش مي‌پردازد و با امور غيرقابل پيش‌بيني روبرو مي‌شود، حضور شخص دلبسته، به او احساس امنيت و آرامش مي‌دهد. هنگامي كه كودك در وضعيتي قرار مي‌گيرد كه موجب ترس وي مي‌شود، رفتار توام با دلبستگي كودك آشكار مي‌گردد. ممكن است در حضور والدين، آن‌ها را ناديده بگيرد و حتي ترجيح دهد كه با افراد غريبه بازي كند ولي وقتي كه احساس عدم اعتماد يا تهديد مي‌كند به سرعت به سوي مادر، پدر يا هر كس ديگري كه به او دلبستگي دارد روي‌ مي‌آورد.
كودكان اغلب براي كسب اطمينان از خطرناك يا ايمن بودن وضع‌شان به اشخاصي كه به آن‌ها دلبستگي دارند نگاه مي‌كنند.
بنابراين موارد مذكور را مي‌توان علايم دلبستگي در كودك در نظر گرفت كه اگر اين علايم در كودكي مشاهده نشد، نشان دهنده وجود مشكلي در دلبستگي اوست.
تداوم الگوهاي دلبستگي
بالبي اظهار مي‌كند كه كيفيت روابط با مراقبين در كودكي منجر به فعال شدن و راه‌اندازي الگوهاي فرد مي‌شود و تصويرهاي روابط اجتماعي بزرگسالي را فراهم مي‌سازد. مدل‌هاي فعال ساز دروني همان طرحواره‌هاي ذهني هستند و عبارتند از انتظار فرد خاصي نسبت به خود اين انتظارات تصاوير ذهني هستند كه براساس انواع تعاملات مكرري كه فرد دارد ايجاد مي‌شوند. مثلاً اگر كودك صدمه جسمي ببينند اين صدمه به سرعت موجب ناخشنودي وي مي‌شود و در او اين انتظار ايجاد مي‌شود كه آن شخص موجب ناراحتي او شده و مدت‌هاي طولاني زمان لازم است تا اين كودك اطمينان مجدد و راحتي نسبت به آن شخص بدست آورد.
مدل‌هاي فعال‌ساز دروني ناشي از يك فرايند طبيعي تصاوير ذهني از موقعيت‌هاي اجتماعي يا فردي خاص مي‌باشند. تجربيات اوليه كودك موجب مي‌شود تا او فرصت‌هاي محيطي خود را به حداكثر برساند و روابط اجتماعي حمايتي خود را شكل بدهد افزايش احساس امنيت كودك به او اجازه مي‌دهد تا از تجربه دروني خود بيرون بيايد و بتواند به شناخت بيشتر دست پيدا كند و خود و ديگران را درك كند و بفهمد كه رفتارش به وسيله حالات، افكار، احساسات، باورها و اميال خودش سازمان مي‌يابند.
چارچوب تكاملي نظريه دلبستگي
نظريه دلبستگي انسان‌ها را به عنوان موجودات اجتماعي مي‌نگردد كه ظرفيت برقراري ارتباط با ساير انسان‌ها را دارند تا بتوانند زنده بمانند. اما پختگي انسان هنگام ورود به اين دنيا آنقدر كافي نيست كه به او اجازه دهد تا رفتارهاي دلبستگي خود را از همان ابتدا ابراز نمايد؛ با وجود اين ناپختگي، مطالعه وضعيت زيست‌شناختي نوزادان نشان مي‌دهد كه آن‌ها به ديگران توجه نشان مي‌دهند.
رشد تكاملي كودك انسان با اين پاسخ‌هاي اوليه شروع مي‌شود اما به طور كلي كمي تاخير دارد. كاوش در دنياي بيرون، از حدود 6 ماهگي شروع و پس از آن ترس از ديگران آشكار مي‌گردد. كاوش كردن در محيط، اساس رشد شناختي انسان و حيوان است. ترس و اجتناب نقش‌هايي شبيه به بازداري رفتاري و گوشه‌گيري را ايفا مي‌كنند.
افسردگي اتكايي كه توسط رنه‌اشپيتز (1946) عنوان شد ناشي از عدم حضور مادر يا مراقب اصلي او در دوران كودكي است. بين 6-4 ماهگي، رشد شناختي كودك به وي اجازه مي‌دهد تا بين مراقب خود و ديگران تمايز قايل شود و او را از ديگران باز شناسد و طي اين ارتباط به شخص مورد دلبستگي خود با لبخند و حركات نشان مي‌دهد كه او را مي‌شناسد و حضور او را ترجيح مي‌دهد. به طور كلي دلبستگي‌هاي ناايمن عامل نسبتاً خطرسازي در رشد و گسترش اكثر اختلالات روانشناختي است به نظر مي‌رسد به ويژه دلبستگي آشفته عامل اساسي ابتلاء به اختلال شخصيتي مرزي و اختلالات تجزيه‌اي باشد.
• دلبستگي در بزرگسالي:
بالبي در نظريه دلبستگي خود به فرضيه فرويد اشاره مي‌كند كه رابطه نوزاد- والد نمونه‌اي نخستين براي روابط عاشقانه بعدي در بزرگسالي است (بالبي 1958، فرويد 53-1949)
بالبي معتقد است دلبستگي در رابطه والد و كودك به رابطه عاشقانه بزرگسالي فرد انتقال مي‌يابد و مي‌تواند بر رفتار، شناخت و هيجانات، در هر زماني از زندگي، از نوزادي تا بزرگسالي تاثير بگذارد. دلبستگي در روابط به طور ارادي و داوطلبانه و يا به طور كامل قطع نمي‌شود و هر گونه خللي در يك رابطه دلبستگي دردناك است و موجب سوگواري در فرد مي‌گردد (بالبي 1969، فرويد 1949، اينسورت 1991).
براساس اين فرضيات، امنيت را مي‌توان به عنوان هسته نظام دلبستگي در روابط دلبستگي بزرگسالي توصيف نمود، كه عبارت است از يك رابطه امن با فردي كه به او احساس دلبستگي مي‌كنيم و به ما پاسخ مي‌دهد و موجب اعتماد به نفس در ما مي‌شود. (اينسورت 1991).
بالبي و اینسورت معتقدند كه كيفيت و الگوي دلبستگي در روابط عاشقانه بزرگسالي ممكن است شبيه الگوي دلبستگي فرد در رابطه با والدش باشد. از اين روي دلبستگي‌هاي دوران كودكي شخص بر روابط عاشقانه بزرگسالي‌اش تاثير مي‌گذارد.
بنابراين تداوم الگوهاي اوليه در دوره‌هاي بعدي به دو روش تبيين گردد؛ اول اينكه انتظار مي‌رود يك رابطه با ثبات بين كودك و مراقب بوجود بيايد كه تا بزرگسالي ثابت باقي مي‌ماند. دوم اينكه رشد مدل‌هاي ذهني يا ابزار دلبستگي كه خارج از آگاهي فرد اتفاق مي‌افتد مي‌تواند رفتارها، افكار و احساسات او را در موقعيت‌هاي عاشقانه بعدي راهنمايي و هدايت نمايد.
در واقع يك رابطه دلبسته‌ ايمن مي‌تواند عملكرد و شايستگي را در روابط بين فردي تسهيل كند. همه ما در جستجوي كسب امنيت و راحتي در رابطه با همسرمان هستيم اگر فرد چنين امنيت و راحتي را به دست آورد مي‌تواند در مسير امني كه توسط همسر فراهم گرديده گام بردارد و مطمئن شود كه مي‌تواند در ساير فعاليت‌ها نيز موفق شود. مهم‌ترين ويژگي روابط دلبسته، احساس امنيت و تعلق است. به طوري كه فرد، ديگر احساس تنهايي و ناراحتي نكند.

ارتباط متقابل والد و کودک
مراحل دلبستگي
كودكان از همان روزهاي اول زندگي به ديگران واكنش نشان مي‌دهند. در سن يك ماهگي كودكان به صداها واكنش نشان مي‌دهند و به چهره افراد توجه مي‌كنند. بين دو تا سه ماهگي «لبخند اجتماعي» مي‌زنند. اين رفتار غالباً اولين علامت آشكار واكنش اجتماعي است كه والدين به آن توجه مي‌كنند. تا كمي بعد از چهارماهگي كودكان به همه واكنش‌ نشان مي‌دهند و معمولاً بين غريبه‌ها و آشنا تمايزي قايل نيستند.
در شش ماه دوم زندگي، در كودكان كم كم نشانه‌هايي از دلبستگي به افراد خاص در اطرافشان ديده مي‌شود. شخصي كه معمولاً كودك به آن دلبسته مي‌شود (تكيه‌گاه دلبستگي) ناميده مي‌شود. اولين تكيه‌گاه كودك معمولاً مادر است. يك يا دو ماه پس از آن كه اولين علايم دلبستگي ظاهر شد غالب كودكان به تكيه‌گاه‌هاي متعددي دلبستگي نشان مي‌دهند معمولاً به پدر، برادران و خواهران و يا مادربزرگ يا پدربزرگ (ماسن و همكاران؛ ترجمه پاسايي؛ 1380).
اساسا آنچه كه بولبي مي‌گويد اين است كه تكليف اصلي در سه سال اول زندگي براي نوباوه شكل‌گيري يك دلبستگي به حداقل يك شخص ديگر است. فرايند ايجاد اين دلبستگي از يك دوره چهار مرحله‌اي مي‌گذرد كه نوباوه بيشتر بر روي يك نگاره يا يك شخص در محيط (معمولاً مادر يا جانشين مادر) تمركز مي‌كند. اگر اين فرايند صورت نگيرد؛ يعني قبل از اين كه اين فرايند دلبستگي شكل بگيرد، كودك از مادر يا از مراقبش جدا شود، شخص ممكن است مشكلات شخصيتي فاحشي را در ارتباط با ديگران براي اتكاي زندگيش تجربه كند؛ لذا چگونگي دلبسته شده يك شخص به مادرش بر چگونگي دلبسته شدن او به ديگر افراد در طول عمرش تاثير مي‌گذارد (لوگو و هرشي، 1974).
به طور طبيعي، يك كودك چهار مرحله از گسترش دلبستگي را پشت سر خواهد گذاشت كه به اين گونه است:
• مرحله اول- از تولد تا هفته هشتم يا دوازدهم (تا سه ماهگي): «واكنش نامتمايز نسبت به انسان‌ها» در طول اين دوره نوباوه از نظام‌هاي رفتاري ذاتي و داخلي خود جهت تامين عناصر سازنده براي گسترش دلبستگي بعدي استفاده مي‌كند.
اين‌ها شامل واكنش‌هاي موقع تولد نظير گريه كردن، مكيدن و جهت‌گيري است. چند هفته بعد واكنش‌هايي مانند خنديدن و غان غون كردن و چند ماه بعد واكنش‌هايي نظير خزيدن و راه رفتن مي‌باشد (لوگووهرشي 1974).
در ديدگاه بولبي، لبخند باعث پيشبرد دلبستگي مي‌شود؛ زيرا كه موجب تداوم در زندگي پرستار كودك به او مي‌گردد و هنگامي كه كودك مي‌خندد مراقب وي از بودن با كودك لذت مي‌برد، او هم در مقابل به كودك لبخند مي‌زند، با او گفتگو مي‌كند و او را ناز و نوازش مي‌كند و شايد هم وي را از زمين بردارد و در آغوش بگيرد. لبخند، خود يك آزاد كننده و آشكار كننده زيست- شناختي است كه باعث پيشبرد عشق و پرستاري مي‌شود؛ يعني رفتاري كه شانس كودك را براي تندرستي و بقاء مي‌افزايد. (كرين؛ ترجمه فدايي، 1982).
در مرحله اول اگرچه نوزاد به محرك‌ها به صورت واكنش عمل مي‌كند؛ اما در كل از تشخيص يك شخص از ديگري ناتوان است. درباره نور و صورت از هر شخص، او ممكن است خودش را به سمت او برگرداند، در ظاهر او را دنبال كرده به او مي‌رسد و به او مي‌چسبد يا مي‌خندد و به او غان و غون مي‌كند چنين رفتاري يك كيفيت تعاملي دارد؛ يعني اين واكنش‌ها معمولاً تضمين مي‌كند كه شخص در دسترس خواهد ماند و بيشتر با او تعامل خواهد كرد و نوزاد هم با اطمينان بيشتر به سمت او گرايش خواهد داشت (لوگو و هرشي 1974).
به طور خلاصه مي‌توان گفت كه مرحله اول فرايند شكل‌گيري دلبستگي شامل بازتاب‌ها و واكنش‌هاي غير انتخابي بوده و كودكان به روش‌هاي كاملاً مشابه نسبت به بيشتر مردم واكنش نشان داده و در پي‌گيري منابع تحريكي بازتاب‌هاي خود مي‌باشند؛ چرا كه اين بازتاب‌ها ماهيت انطباقي داشته و موجب نزديكي وي به پرستار خود شده و رشد دلبستگي را در بردارد.
• مرحله دوم- از سه تا شش ماهگي، «تمركز بر افراد آشنا»:
در اين مرحله جهت گزيني و علامت‌ها به سوي يك (يا بيشتر از يك) نگاره تمركز يافته هدايت مي‌شود. در طول اين دوره رفتار نوزاد هنوز با ديگر اشخاص به صورت دوستانه است؛ اما به تدريج و بيشتر و بيشتر به سوي مادر يا جانشين مادرش واكنش نشان مي‌دهد (لوگو و هرشي 1974).
از سوي ديگر بسياري از بازتاب‌ها از جمله بازتاب‌هاي مورو، گرفتن و جستجوي منبع ناپديد مي‌شود. در اين مرحله آنچه براي بولبي مهم است انتخابي‌تر شدن واكنش‌هاي اجتماعي كودك است (كرين) ترجمه فدايي، 1383). به نظر مي‌رسد كودكان، نيرومندترين دلبستگي را به شخصي پيدا مي‌كنند كه براي واكنش به نشانه‌هاي آنان گوش به زنگ بوده است و يا روابط خشنود كننده دوسويه را با آنان داشته است.
• مرحله سوم- شش ماهگي تا دوسالگي و گاهي تا سه سالگي؛ «تقرب‌جويي فعال»:
در اين مرحله كودك به منبع دلبستگي توجه عميق و ويژه‌اي مي‌كند و آمد و شد او را تحت نظر قرار مي‌دهد؛ به طوري كه غيبت اين منبع آنان را منقلب مي‌كند. همچنين در اين مرحله كودك به يك سري توانايي‌ها از جمله خزيدن دست مي‌يابد تا اين كه بتواند در مواقع لزوم خود را يا به مادر يا مراقب خويش برساند.
كودك وقتي كه مادرش اتاق را ترك مي‌كند، او را دنبال مي‌كند، مادرش را هنگام بازگشت استقبال كرده و از او به عنوان پايگاه ايمني جهت اكتشاف مكان‌ها يا اشخاص غريبه استفاده مي‌كند كه به اين پديده «سيستم تصحيح شونده وسيله هدف» اطلاق مي‌گردد يعني كودكان حضور و غياب والد را كنترل مي‌كنند و اگر والد شروع به ترك يا رفتن نمايد آنان بي‌درنگ شروع به تعقيب وي مي‌نمايند و حركات خود را تصحيح و تنظيم مي‌نمايند تا اينكه به تقرب دوباره دست يابند. زماني كه دوباره نزديك والد خود شوند به طور تيپيك بازوهاي خود را بلند كرده و ژستي به خود مي‌گيرند و چون آنان را در بربگيرند دوباره آرام مي‌شوند (كرين؛ ترجمه فدايي، 1382 و لوگو و هرشي، 1974).
در جريان اين مرحله، دلبستگي به صورت فزاينده‌اي شديد و انحصاري مي‌شود اضطراب جدايي نيز در اين مرحله ظاهر مي‌گردد؛ يعني در اين مرحله كودك به دليل رفتن مادر يا مراقب شروع به گريه مي‌كند. او در كل شروع به ادراك مادر به عنوان يك شيء مستقلي كه مي‌رود و مي‌آيد، مي‌كند.
• مرحله چهارم- سه سالگي تا پايان كودكي «رفتار شراكتي»:
در طول اين مرحله، كودك به تدريج قادر مي‌شود تا به طور شناختي برخي علل و تاثير توالي رفتاري را در ارتباط با مادرش استنباط بكند. به تدريج بينش وي به چگونگي اين كه مادرش ممكن است چه احساسي داشته باشد يا چرا در موقعيت مخصوصي اين گونه رفتار كرد گسترش پيدا مي‌كند. اين مرحله به اعتقاد بولبي آغاز يك مرحله مشاركتي صميمي است (لوگو و هرشي 1974).
درست است كه فرايند آغاز دلبستگي و شكل‌گيري آن داراي چهار مرحله است ولي بايد قبول كنيم كه فرايند دلبستگي صرفاً به اين چند مرحله محدود نمي‌شود و تاثيراتش را در مراحل بعدي زندگي خود و در بسياري از ابعاد زندگي وي خواهد گذاشت. براي مثال درست است كه نوجوانان سلطه والدين را مي‌گسلند؛ اما دلبستگي‌ها با جانشينان و تجسم‌هاي والدي تشكيل مي‌دهند. يا افراد ميانسال مي‌انديشند كه مستقل هستند؛ اما در زمان‌هاي بحراني در جستجوي تقرب عزيزان و محبوبان خود برمي‌آيند و افراد مسن در مي‌يابند كه آنان به گونه‌اي فزاينده به نسل جوان‌تر تكيه كنند. نيز بسياري از مثال‌هاي ديگر از جمله هيجان‌ها، شخصيت، رويارويي با استرس و فشارهاي زندگي، اضطراب و روابط اجتماعي، زناشويي و مهارت‌هاي زندگي نيز متاثر از سبك‌هاي دلبستگي هستند.

ارزيابي دلبستگي و انواع آن
كيفيت دلبستگي اغلب توسط «موقعيت ناآشنا» مورد مطالعه قرار مي‌گيرد. اين روش كه توسط مري اينسورت ساخته شد ابزاري معتبر است و روايي بالايي دارد. مادر، كودك و يك شخص ناآشنا در اين موقعيت ناآشنا شركت مي‌كنند و چند مرحله در اين آزمايش صورت مي‌گيرد كه طي آن مادر و كودك از هم جدا مي‌شوند و بعد از چند دقيقه دوباره كنار هم قرار مي‌گيرند. در اين فرايند نظام دلبستگي كودكان فعال مي‌شود و كيفيت آن را مي‌توان با مشاهده رفتار بين مادر و كودك ارزيابي نمود (انيسورت و همكاران، 1978).
اگر چه موقعيت ناآشنا مورد انتقاد قرار گرفته كه فقط جنبه خاصي از تعادل مادر- كودك را در نظر مي‌گيرد و به طور خاص فقط رفتار كودك را زماني كه توسط مادر ناديده گرفته مي‌شود ارزيابي مي‌كند اما نشان داده شده كه روشي معتبر براي پيش‌بيني پيامدهاي مهم اين ارتباط و تعامل مي‌باشد.
• مرحله اول و دوم:
مادر و كودك وارد يك اتاق بازي ناآشنا مي‌شوند بعد از مدت كوتاهي، يك كودك جستجوگر شروع به كاوش در اسباب‌بازي‌هاي ناآشنا و جذاب مي‌كند. مادر نيز فقط در صورت لزوم در بازي‌هاي او شركت مي‌كند. عموماً مادر روي يك صندلي مي‌نشيند و مي‌تواند بازي كردن كودك را مشاهده كند. بعضي از مادران در مدت زماني‌كه كودك‌شان درحال بازي است، كتاب مي‌خوانند.
• مرحله سوم:
يك فرد غريبه وارد اتاق مي‌شود، در ابتدا هيچ صحبتي نمي‌كند و بعد از يك دقيقه شروع به صحبت با مادر مي‌كند و مكالمه مختصري بين آن دو صورت مي‌پذيرد. كودكان عموماً به شخص غريبه كنجكاوي نشان مي‌دهند و دچار كمي اضطراب مي‌شوند و سعي مي‌كنند به مادر نزديك‌تر شوند و ممكن است از بازي دست بكشند بعد از سه دقيقه شخص غريبه سعي مي‌كند با كودك بازي كند.
• مرحله چهارم:
با شنيدن يك صداي علامت دهنده، مطابق دستورالعمل، مادر بدون خداحافظي از كودك، از اتاق خارج مي‌شود. در اين زمان اغلب كودك مادر را با چشم دنبال مي‌كند، او را صدا مي‌زند يا حتي شروع به گريه مي‌كند. گاهي كودك تا جلوي در به دنبال مادر مي‌رود. شخص غريبه سعي مي‌كند به كودك نزديك شود و او را به بازي برگرداند. اين تلاش گاهي موفقيت‌آميز خواهد بود و گاهي اصلاً نتيجه‌اي ندارد. اگر كودك خيلي ناآرامي كند، اين مرحله كوتاه‌تر مي‌شود.
• مرحله پنجم:
بعد از سه دقيقه جدايي، مادر نام كودك را صدا مي‌زند و سپس به اتاق برمي‌گردد. او را بغل مي‌كند و در صورت لزوم سعي مي‌كند او را آرام كند. به محض اينكه كودك آرام شد، مادر به او جازه مي‌دهد كه دوباره بازي را شروع كند. بچه‌ها اغلب خودشان مي‌خواهند كه به بازي برگردند. فرد غريبه بعد از بازگشت مادر، از اتاق خارج مي‌شود.
• مرحله ششم:
بعد از 3 دقيقه مادر براي بار دوم از كودك جدا مي‌شود. مادر با گفتن «خداحافظ من برمي‌گردم» دوباره اتاق را ترك مي‌كند و كودك كاملاً تنها در اتاق مي‌ماند. اين بار نيز واكنش كودك به جدايي مشاهده مي‌شود. سيستم دلبستگي با جدايي اوليه فعال شده كودك اغلب دنبال مادر مي‌رود و او را صدا مي‌زند، شروع به گريه مي‌كند و دچار آشفتگي هيجاني مي‌شود.
• مرحله هفتم:
بعد از سه دقيقه جدايي (اگر كودك خيلي ناآرامي كرد زمان كوتاه‌تر مي‌شود)، فرد غريبه به جاي مادر دوباره وارد اتاق مي‌شود. فرد غريبه كه كودك قبلاً نيز او را ديده دوباره تلاش مي‌كند تا به كودك نزديك شود و با او بازي كند.
• مرحله هشتم:
بعد از گذشت 3 دقيقه مادر به اتاق بازمي‌گردد. البته اگر كودك خيلي ناآرامي كند اين زمان كوتاه‌تر مي‌شود. اگر كودك گريه كند و به سمت مادر برود، مادر او را در آغوش مي‌گيرد. بيشتر كودكان، نه همه آن‌ها بعد از مدت زمان كوتاهي دوباره شروع به بازي مي‌كنند.
– اينسورت و همكارانش با مشاهده كودكان يك ساله در موقعيت ناآشنا واكنش‌ها و رفتارهاي متفاوتي را كه آن‌ها نشان مي‌دادند به سه نوع كيفيت دلبستگي طبقه‌بندي مي‌كردند در مطالعات بعدي، محققان ديگر، طبقه ديگري نيز به اين طبقات افزودند.
شاخص‌هاي مورد مطالعه در اين موقعيت سطح فعاليت، ميزان درگيري در بازي، گريه و ساير نشانه‌هاي آشفتگي، فاصله از مادر و تلاش براي جلب توجه مادر، فاصله با غريبه و تعامل با او مي‌باشد. توجه شود كه مبناي طبقه‌بندي فقط رفتارهاي كودكان هنگام برقراري ارتباط مجدد با مادر است. (اتكينسون و همكاران؛ ترجمه براهني و همكاران، 1379).
براساس اين آزمون، طبقه‌بندي‌هاي بدست آمده اين‌گونه توصيف شده‌اند؛ به طور كلي كودكاني كه پس از رفتن مادر كمي ناراحتي نشان مي‌دهند و پس از بازگشت مادر به طرف او مي‌روند و زود آرام مي‌شوند «دلبسته ايمن» ناميده‌اند. به كودكاني كه از رفتن مادر شكايت نمي‌كنند و به هنگام بازگشت او با رضايت به بازي خود ادامه مي‌دهند «دلبسته ناايمن اجتنابي» مي‌گويند. و به كودكاني كه در غياب مادرشان به شدت مضطرب مي‌شوند و پس از بازگشت مادر به او مي‌چسبند و يا او را از خود مي‌رانند «دلبسته ناايمن اضطرابي- دو سو گرا» گفته مي‌شود.
به عبارتي ديگر كودكان ايمن به دسترس‌پذيري مادر بيشتر اعتماد دارند و بيش از كودكان نا ايمن از وي به عنوان «پايگاه امن» استفاده مي‌كنند. هنگام بازگشت مادر پس از جدايي كوتاه‌مدت، كودكان ايمن با وي به سهولت تماس و تعامل برقرار مي‌كنند. كودكان اجتناب‌گر با گسستن و اجتناب ورزيدن واكنش نشان مي‌دهند و كودكان اضطرابي – دو سو گرا با افزايش‌ ترديد و دوسوگرايي بين دلبستگي و عصبانيت واكنش نشان مي‌دهند. (بشارت و همكاران، 1383).
در بعضي از شيرخوارگان در هيچ يك از گروه‌ها قابل جايگزيني نيستند، در پژوهش‌هاي جديدتر طبقه ديگري تحت عنوان آشفته مشخص شده است، شيرخوارگان آشفته غالباً رفتارهاي متناقض نشان مي‌دهند؛ براي مثال به مادر نزديك مي‌شوند در حالي كه سعي دارند به او نگاه نكنند، يا به او نزديك مي‌شوند و سپس رفتار اجتنابي همراه با منگي نشان مي‌دهند، يا پس از آرام شدن ناگهان گريه سر مي‌دهند. بعضي از آن گم گشته، فاقد احساس يا افسرده به نظر مي‌رسند. (اتكنيسون و همكاران؛ ترجمه براهني و همكاران، 1379).
پژوهشگران در تلاش براي توجيه تفاوت‌هاي كودكان در زمينه دلبستگي، بيشترين توجه خود را معطوف مراقب اصلي كودك كرده‌اند كه معمولاً مادر است. يافته عمده آن‌ها اين بوده است كه پاسخ‌دهي حساس مراقب به نيازهاي كودك شيرخوار منجر به دلبستگي ايمن مي‌شود. اين پديده را مي‌توان در نوزاد سه ماهه نيز به وضوح ملاحظه كرد؛ براي مثال مادران شيرخوارگان دلبسته ايمن در برابر گريه كودك غالباً به سرعت واكنش نشان مي‌دهند و وقتي او را بغل مي‌كنند رفتاري محبت‌آميز دارند. آن‌ها در عين‌ حال پاسخ‌هاي فرد را با نيازهاي شيرخوار وفق مي‌دهند (اتكنيسون و همكاران؛ ترجمه براهني و همكاران، 1379). اما در مورد كودكاني كه يكي از انواع دلبستگي نا ايمن را نشان مي‌دهند، مادران بيشتر براساس تمايلات يا حالات خلقي خود و نه بر مبناي علايم دريافتي از كودك پاسخ مي‌دهند؛ براي مثال به گريه كودك براي جلب توجه هنگامي پاسخ مي‌دهند كه خود مايل به در آغوش گرفتن او باشند و در مواقع ديگر اين قبيل گريه‌ها را ناديده مي‌گيرند (اتكنيسون و همكاران؛ ترجمه براهني و همكاران، 1379).
بنابر نظرات بعضي از مؤلفين خلق و خوي كودك نيز مي‌تواند در پديدآيي نوع دلبستگي مؤثر باشد.
براي مثال خلق‌ و خويي كه بعضي از شيرخواران را در گروه ملايم قرار مي‌دهد شايد در عين‌حال سبب مي‌شود آن‌ها به ميزان بيشتري از دلبستگي ايمن برخوردار باشند تا كودكاني كه خلق‌ و خوي آن‌ها از نوع دشوار است. به علاوه پاسخ والد به كودك غالباً تابعي از رفتار خود كودك است؛ براي مثال مادران كودكان دشوار وقت كمتري صرف بازي با آن‌ها مي‌كنند (كرين؛ فاكس و لوئيس؛ 1398).
فرضيه پاسخ‌دهي مراقب نشان مي‌دهد كه طي سال اول زندگي گريه كودك بيشتر از پاسخدهي مادر به گريه او دستخوش تغيير است. بنابراين به نظر مي‌رسد كه تأثيرگذاري مادر بر كودك از اثري كه كودك به واكنش مادر به گريه او دارد، به مراتب بيشتر است. به طور كلي به نظر مي‌رسد رفتار مادر مهم‌ترين عامل در تكوين دلبستگي ايمن يا ناايمن است (ايزابلووبلسكي، 1991).
• شيوه‌هاي جديد ارزيابي دلبستگي كودكان:
شيوه موقعيت ناآشنا اكنون براي كودكان 5/4- 5/2 ساله و 6 ساله‌ها به طور جداگانه طراحي شده است و در اين تغييرات زمان‌هاي سپري شده با والدين طولاني‌تر شده تا رفتار دلبستگي برانگيخته شود. اگر كودك 6 ساله، بيش از 1 ساعت از والد جدا باشد، رفتار دلبستگي بيشتري نشان مي‌دهد.
– آزمون اضطراب جدايي: از شش تصوير در مورد حالات اضطرابي خفيف تا خيلي استرس‌زا كه در پاسخ به جدايي والد- كودك بوجود مي‌آيد استفاده مي‌كند.
آزمون نقاشي خانواده نيز ابزار مفيدي براي ارزيابي دلبستگي است. كاپلان و ماين (1986) سيستمي را براي نقاشي خانواده طراحي كردند.
علاوه بر اين‌ها مصاحبه‌هايي نيز وجود دارند كه دلبستگي را اندازه مي‌گيرند (1989 renj heron etal,) واترز و دين (1985) يك Q-sort براي ارزيابي مدل‌هاي فعال‌ساز مادر در دلبستگي به فرزندش تهيه كرده‌اند.
طبقه‌بندي كيفيت دلبستگي
• دلبستگي «ايمن»:
اين كودكان رفتار دلبستگي واضحي بعد از جدايي اوليه و ثانويه از مادر نشان مي‌دهند. آن‌ها مادر را صدا مي‌كنند، دنبال او مي‌روند داد و او را جستجو مي‌كنند و نهايتاً شروع به گريه مي‌كنند، و نشانه‌هاي نگراني را بروز مي‌دهند. زماني كه مادر برمي‌گردد خوشحال مي‌شوند و او را بغل مي‌كنند و مي‌خواهند با وي تماس جسمي داشته باشند بعد از مدت كوتاهي آرام مي‌شوند و سعي مي‌كنند دوباره بازي را شروع كنند.
• دلبستگي ناايمن «اجتنابي»:
اين كودكان نسبت به جدايي اعتراض چنداني نمي‌كنند و رفتار دلبستگي واضحي از خود نشان نمي‌دهند. (مثل دنبال كردن مادر تا جلوي در، يا گريه كردن). آن‌ها به بازي خود ادامه مي‌دهند اگر چه كمتر در محيط به كاوش مي‌پردازند. گاهگاهي هنگامي كه مادر اتاق را ترك مي‌كند با چشم او را دنبال مي‌كنند و رفتن او را مشاهده مي‌كنند. بعد از بازگشت مادر اين نوزادان از او اجتناب مي‌كنند و تقاضاي براي در آغوش گرفتن او نمي‌كنند. اغلب تماس بدني زيادي بين آن‌ها وجود ندارد.
• دلبستگي ناايمن «دوسوگرا»:
اين كودكان بعد از جدايي خيلي مضطرب مي‌شوند و گريه مي‌كنند اما هنگامي كه مادر به اتاق برمي‌گردد، نمي‌تواند آن‌ها را آرام كند و مدت زمان زيادي طول مي‌كشد تا اين كودكان آرام شوند گاهي حتي بعد از چند دقيقه هم نمي‌توانند به بازي برگردند زماني‌كه مادر آن‌ها را بغل مي‌كند، اين كودكان در عين حال كه ابراز تمايل براي تماس بدني و مجاورت مي‌كنند، اما نسبت به مادرشان پرخاشگري نشان مي‌دهند.
• دلبستگي آشفته:
(طبقه‌اي كه به طبقه‌بندي اينسورت افزوده شد). بعد از اينكه اينسورت و همكارانش (1978) طبقه‌بندي دلبستگي ايمن، اجتنابي و دوسوگرا را معرفي كردند، در مطالعات ديگري كه در اين زمينه انجام شد، بعضي از كودكان رفتارهايي نشان دادند كه در اين طبقات قرار نمي‌گرفت. اين كودكان را دلبسته آشفته ناميدند. حتي كودكي كه دلبستگي ايمن نشان مي‌دهد گاهي ممكن است رفتار آشفته‌اي بروز دهد، مثلاً به سمت مادر برود، براي مدت كوتاهي دويدن را
بالبي معتقد است سيستم كنترل دلبستگي مانند ترموستات عمل مي‌كند كه داراي سنسورهايي است كه دماي كنوني را اندازه‌گيري و آن را با يك سطح استاندارد مقايسه مي‌كند.
متوقف كند و سپس دوباره شروع به دويدن دور اتاق كند و دنبال مادرش بگردد و زماني‌كه مادرش برمي‌گردد از نزديك شدن به او امتناع كند. اين الگوي دلبستگي آشفته اغلب در كودكان مشاهده مي‌شود كه در معرض مشكلات باليني قرار دارند و كودكاني كه تجربه ضربه دروني مثل از دست دادن والدين، جدايي از والدين، داشته‌اند يا مورد سوء استفاده قرار گرفته‌اند.
عوامل مؤثر بر دلبستگي ايمن
چه عواملي مي‌توانند بر ايمني دلبستگي تأثير بگذارند؟ پژوهشگران پنج عامل تأثيرگذار مهم را معرفي كرده‌اند كه مي‌توانند بر ايمني دلبستگي تأثير بگذارند.
• فرصت برقرار كردن رابطه نزديك:
در صورتي كه يك بچه فرصت برقراري رابطه عاطفي با والد را نداشته باشد چه پيش مي‌آيد؟ مطالعاتي كه در مورد نوباوگان پرورشگاهي انجام شده نشان مي‌دهد كه اين نوباوگان به رغم رفتار شاد و معاشرتي قبل از جدايي، پس از جدايي با گريه كردن، كناره‌گيري از محيط، كاهش وزن و مشكل درخواب واكنش نشان دادند.
زماني كه اين كودكان به فرزندي پذيرفته شدند بسياري از آن‌ها توانستند با والد خوانده‌هايشان پيوند عميقي برقرار كنند و اين نشان مي‌دهد كه اولين پيوند دلبستگي مي‌تواند در اواخر 4 تا 6 سالگي ايجاد شود. اما اين بچه‌ها در دوره كودكي و نوجواني مشكلات عاطفي و اجتماعي زيادي مانند تمايل زياد به جلب توجه بزرگسالان، صميميت افراطي نسبت به بزرگسالان ناآشنا و ضعف در رفاقت نشان دادند.
• كيفيت پرستاري:
پاسخ‌دهي بي‌درنگ، منظم و مناسب مادران به علايم نوباوگان و نگهداري محبت‌آميز آن‌ها، با ايمني دلبستگي ارتباط دارد. نوباوگان دلبسته ناايمن مادراني دارند كه تماس جسماني را دوست ندارند، به طور نامناسبي با آن‌ها برخورد مي‌كنند، به صورت يكنواخت و گاهي منفي، رنجيده و طرد كننده با آن‌ها برخورد مي‌كنند.
نوباوگان دلبسته اجتنابي در مقايسه با نوباوگان دلبسته ايمن از پرستاري بيش ازحد تحريك كننده و مزاحم برخوردارند. براي مثال، مادر آن‌ها ممكن است زماني كه آن‌ها به خواب رفته‌اند و يا سرگرم كار ديگري مي‌باشند، با تمام نيرو با آن‌ها حرف بزند. به نظر مي‌رسد اين نوباوگان با دوري ‌كردن از مادر از تعامل خسته كننده مي‌گريزند.
نوباوگان مقاوم، معمولاً پرستاري بي‌ثبات را تجربه مي‌كنند. مادر آن‌ها نسبت به علايم بچه بي‌اعتنا است. اما وقتي بچه شروع به كاوش مي‌كند، آن‌ها با منحرف كردن توجه او به سمت خودشان در كاوش وي مداخلي مي‌كنند. در نتيجه، اين بچه‌ها بيش از حد وابسته‌اند و از درگير شدن مادر عصباني مي‌شوند. بدرفتاري با كودكان و بي‌توجهي به آن‌ها با هر سه نوع الگوي دلبستگي ناايمن ارتباط دارد.
• ويژگي‌هاي كودك:
چون، دلبستگي، حاصل رابطه‌اي دو نفره است. ويژگي‌هاي نوباوه مي‌تواند بر سهولت برقراري ارتباط تأثير گذارد. عواملي نظير زودرس، عوارض زايمان و بيماري نوزاد، پرستاري را براي والدين سخت‌تر مي‌كنند. چنانچه والدين براي پرستاري از نوباوه‌اي كه نيازهاي خاصي دارد وقت و تحمل كافي داشته باشند و فرزند آن‌ها دچار بيماري خاص و شديدي نباشد، رشد دلبستگي را بخوبي پشت سر مي‌گذارند.
• شرايط خانوادگي:
الگوهاي واقعي دروني، خاطرات بازسازي شده‌اي هستند كه عوامل متعددي از جمله تجربيات رابطه در روند زندگي، شخصيت و رضايت فعلي از زندگي بر آن تأثير مي‌گذارند. در نتيجه بزرگسالاني كه پرورش ناخوشايندي داشته‌اند محكوم نيستند كه والدين بي‌عاطفه‌اي شوند بلكه نحوه‌اي كه والدين كودكي خود را در نظر مي‌گيرند، توانايي آن‌ها در گنجاندن جديد در الگوهاي واقعي دروني‌شان، كنار آمدن با رويدادهاي ناگوار زندگي و فكر كردن به والدينشان به صورت محبت‌آميز و با گذشت، بر نحوه‌اي كه فرزندان خود را بار مي‌آورند تأثير به مراتب زيادي دارد.
• خلق و خوي كودك:
همه روانشناسان در اين نكته توافق دارند كه پاسخدهي مراقب به كودك، عامل اصلي تكوين رفتارهاي دلبستگي در كودك است. در اين مورد آنان توجه خود را معطوف به خلق و خوي فطري كودك كرده‌اند. (كيگين، 1984؛ كامپوس و همكاران، 1983). براي مثال خلق‌ و خويي كه بعضي از شيرخوارگان را در گروه ملايم قرار مي‌دهد شايد در عين حال سبب شود آن‌ها به ميزان بيشتري از دلبستگي ايمن برخوردار باشند تا كودكاني كه خلق و خوي آن‌ها از نوع دشوار است. در واقع پاسخ والد به كودك غالباً تابعي از رفتار خود كودك است. براي مثال مادران كودكان دشوار، وقت كمتري صرف بازي با آن‌ها مي‌كنند. (گرين، فاكس و لوويس، 1983). الگوهاي دلبستگي ممكن است منعكس كننده تعامل بين خلق و خوي كودك و پاسخدهي والدين باشد.
سلسله مراتب اشخاص مورد دلبستگي
اگر شخص اصلي مورد دلبستگي در يك موقعيت تهديد كننده حضور نداشته باشد يا اگر كودك از او جدا شده باشد، واكنش كودك در چنين مواقعي غمگيني، گريه، خشم و تلاش فعالانه براي پيدا كردن شخص مورد دلبستگي است.
نوزاد طي سال اول زندگي، دلبستگي را براساس سلسله مراتبي از اشخاص كه در دسترس هستند و سطح اضطراب جدايي كه تجربه مي‌كند شكل مي‌دهد. براي مثال اگر مادر به عنوان شخص اصلي مورد دلبستگي در دسترس نباشد، در زمان خطر يا تهديد، كودك مي‌تواند براي امنيت هيجاني به سمت شخص مورد دلبستگي ثانويه (مثل پدر) برود اما اگر درد يا اضطراب خيلي شديد‌تر باشد (براي مثال در يك سانحه جدي يا بيماري) كودك براي حضور شخص مورد دلبستگي اصلي اصرار مي‌ورزد و در حضور شخص مورد دلبستگي ثانويه آرام نمي‌شود.
• دلبستگي‌هاي متعدد:
نوباوگان به افراد آشناي متعددي دلبسته مي‌شوند نه فقط به مادران، بلكه به پدران، خواهر- برادرها، پدربزرگ و مادربزرگ‌ها و پرستاران، گرچه بالبي (1969) امكان دلبستگي‌هاي متعدد را در نظريه مطرح كرد، اما باور داشت كه نوباوگان تمايل دارند رفتارهاي دلبستگي خود را به سمت يك نفر هدايت كنند، به ويژه زماني كه رنجور هستند. براي مثال وقتي به نوباوگان يك ساله مضطرب امكان انتخاب كردن بين مادر و پدر براي تسلي يافتن و ايمني داده مي‌شود، عموماً مادر را ترجيح مي‌دهند. اين ترجيح معمولاً در سال دوم زندگي كاهش مي‌يابد. دنياي رو به گسترش دلبستگي‌ها، زندگي عاطفي و اجتماعي خيلي از نوباوگان را غني مي‌كند.
البته بايد متذكر شد كه اگرچه ممكن است كودك به اشخاص متعددي دلبسته شود اما براي دلبستگي خود سلسله مراتبي دارد. به نظر بالبي اشتباه است كه فكر كنيد كه يك كودك خردسال در مورد شخص دلبسته خود سردرگم است و هيچ گونه دلبستگي محكمي با يك فرد خاص ندارد بلكه كودك در اغلب اوقات به يك فرد اصلي دلبستگي عميق دارد و در غياب او احساس دلتنگي بيشتري مي‌كند و جدايي از افرادي را كه كمتر به آن‌ها دلبسته است راحت‌تر از شخص اصلي تحمل مي‌كند.
• پدرها:
مراقبت توام با عاطفه پدرها از كودك مانند مادرها موجب دلبستگي ايمن مي‌شود و هرچه پدرها وقت بيشتري با بچه‌ها سپري كنند، اين تاثير نيرومندتر مي‌شود. مادرها وقت بيشتري صرف مراقبت جسماني و ابراز محبت مي‌كنند.
پدرها زمان بيشتري را صرف بازي بچه‌ مي‌كنند. علاوه بر اين، پدرها و مادرها به شيوه‌هاي متفاوتي با بچه‌ها بازي مي‌كنند. مادرها بيشتر از اسباب‌بازي استفاده مي‌كنند، با نوباوگان حرف مي‌زنند و به بازي‌هايي نظير دالي موشه مي‌پردازند. در مقابل، پدرها به ويژه با پسرها به بازي‌هاي هيجان‌انگيزتر و پر جنب‌وجوش، مي‌پردازند. با اين حال، اين تصوير از «مادر به عنوان پرستار و پدر به عنوان همبازي» به علت تغيير در وضع شغلي زنان در برخي خانواده‌ها تغيير كرده است.
مادران شاغل، بيشتر از مادران خانه‌دار به تحريك و نشاط فرزندان خود مي‌پردازند و شوهران آن‌ها تا اندازه‌اي بيشتر به پرستاري مشغول هستند. وقتي پدرها مراقبت كننده اصلي باشند، سبك بسيار برانگيزنده بازي كردن خود را حفظ مي‌كنند. اين پدرها كمتر به عقايد قالبي نقش جنسي پاي‌بند هستند، شخصيت دوستانه و همدلانه‌اي دارند و پدري كردن را تجربه با ارزشي مي‌دانند.

افراد تاثیر گذار در نظریه دلبستگی!
روش‌هاي فرزند پروري و دلبستگي كودك
هر چند كودك انسان ظاهراً تمايلي فطري براي دلبستگي به ديگري دارد، اينكه كودك به كداميك از والدين دلبسته باشد و نيز شدت و كيفيت دلبستگي او، تا حدود زيادي بستگي به رابطه فردي والدين با كودك دارد.
كودك فقط به سبب كارهايي كه والدين براي ارضاي نيازهايش به غذا، آب و گرما و آسودگي از درد مي‌كنند به آن‌ها دلبستگي پيدا نمي‌كند. مدت زماني كه كودك با هر يك از والدينش مي‌گذراند نيز تعيين كننده كيفيت رابطه كودك با والدينش نخواهد بود. به همين نحو دلبستگي كودكان به مادران شاغل‌شان به اندازه دلبستگي كودكاني است كه مادرانشان كار نمي‌كنند. بنابراين كيفيت نگهداري از كودك تعيين كننده‌تر از كميت آن است.
براي ايجاد دلبستگي در كودك كدام كيفيات و كنش‌هاي متقابل اجتماعي بين والدين و كودك بيشتر اهميت دارد؟ يكي از ابعاد اوليه آن عبارت است از حساسيت، همگامي و كنش متقابل، (به عبارت ديگر حساس و پاسخگو بودن) در برابر حالات كودك، خواه گريه باشد، خواه لبخند يا حرف زدن. والدين كودكاني كه به شدت دلبسته هستند به طور كلي به كارهاي كودكان خود واكنش مثبت و سريع نشان مي‌دهند و بين آنان مراودات لذت‌بخشي انجام مي‌شود كه با خلق و خو و توانايي‌هاي شناختي كودك تناسب دارد.
جنبه‌ مهم كنش متقابل همراه با حساسيت، عبارت است از توانايي هماهنگ شدن با رفتار و حركات كودك (اينسورت و ديگران 1987). دومين مشخصه، والديني كه ايجاد دلبستگي شديد در كودكان مي‌كنند. حامي و ملايم بودن است. والدين كودكاني كه به شدت دلبسته هستند به هنگام راهنمايي كودك با لحني آرام با آنان حرف مي‌زنند و در موقع مناسب رفتار كودك را با حرف‌هاي مطلوب تحسين مي‌كنند.
آموزش والدين براي حساس شدن
براي آموزش به والدين كه چطور حساس باشند ابتدا بايد به آن‌ها مفهوم حساسيت را توضيح داد والدين بايد ياد بگيرند كه رفتار مراقبتي فرد را ارزيابي كنند براي اين كار مي‌توان از رفتار آن‌ها با فرزندشان از فيلم‌برداري نيز استفاده كرد بنابراين با مشاهده اين فيلم‌ها نسبت به مراقبت كردن‌هاي خود حساس‌تر مي‌شوند.
چند مدت يك بار فيلم‌ها را به والدين نشان مي‌دهند و رفتار آن‌ها را ارزيابي مي‌كنند. ارزيابي نتايج نشان داده كه آموزش به والدين مي‌تواند حساسيت‌هاي مراقبتي آن‌ها را بهبود بخشد. حساسيت مادري مي‌تواند با جلسات آموزشي همراه با نوارهاي ويدئويي پيشرفت‌هاي مثبتي داشته باشد.
دلبستگي‌ و تأثيرات آن بر شخصيت و زندگي آينده افراد
تصور محققان اين است كه دلبستگي ايجاد شده در دوران كودكي همچنان به مراحل بعدي زندگي تداوم مي‌يابد و زندگي فرد را تحت تأثير قرار مي‌دهد. اما در بزرگسالي منبع دلبستگي ممكن است تغيير يابد و دلبستگي به همسر و افراد ديگر جايگزين دلبستگي به مادر گردد.
شواهد حاكي بر آن است كه دلبستگي فرزند آدمي به مراقبان اوليه‌اش نقش مهم و مشابهي ايفا مي‌كند. طبق اين نظريه ناتواني كودك در برقراري پيوند دلبستگي استوار با يك يا چند تن در سال‌هاي اوليه زندگي با ناتواني او در برقراري روابط فردي نزديك در دروه بزرگسالي ارتباط دارد.
همچنين كنش متقابل و رابطه عاطفي ميان مادر و نوزاد به روابط اجتماعي كودك در آينده شكل داده و نحوه برخورد مادر با كودك در چگونگي اجتماعي شدن و كسب مهارت‌هاي اجتماعي فرزند تأثير بسزا دارد؛ در واقع دلبستگي بين مادر و كودك شالوده اجتماعي شدن كودك را در سال‌هاي بعدي پي‌ريزي مي‌كند. اين پيوند در رشد سالم كودك امري جدي، گسترده و فوق‌العاده است. با توجه به نظريه دلبستگي و شواهد موجود، مي‌توان به اين نتيجه دست يافت كه برخورداري از نوع دلبستگي و رشد آن در نوزادان و كودكان مي‌تواند در شكل‌گيري شخصيت اضطرابي يا ايمن و پاره‌اي از خصوصيات ديگر مانند توانايي مقابله با استرس‌ها و موقعيت‌هاي تنش‌زا و توانايي برقراري روابط سالم اجتماعي و شناسايي هيجان‌ها و توانايي در كنترل آن‌ها مؤثر باشد. (بنا به اعتقاد بالبي هيجان‌ها قوياً با دلبستگي در ارتباط هستند).
• دلبستگي ايمن:
افرادي كه دلبستگي ايمن دارند با جملات زير موافق مي‌باشند:
«براي من تقريباً آسان است با ديگران رابطه عاطفي برقرار كنم»
«من مي‌توانم به راحتي ديگران را دوست داشته باشم واجازه بدهم آن‌ها هم دوست داشته باشند»
«من نگران اين نيستم كه تنها بمانم يا ديگران مرا نپذيرند»
اين دلبستگي اغلب ناشي از وجود تعاملات گرم و مثبت و پاسخ‌دهنده قبلي با فرد مورد دلبستگي (مادر) مي‌باشد. افرادي كه دلبستگي ايمن دارند، نسبت به خودشان و شخص مورد علاقه‌شان مثبت فكر مي‌كنند. آن‌ها نسبت به روابط بين فردي‌شان نيز نگاه مثبتي دارند. آن‌ها اغلب از روابط خود احساس رضايت و خشنودي مي‌كنند. افراد دلبسته ايمن هم در روابط صميمانه و هم در روابط مستقل خود احساس راحتي مي‌كنند اكثر اوقات مي‌خواهند تعادلي بين صميميت و استقلال در روابط خود برقرار كنند.
افرادي كه سبك‌هاي دلبستگي ايمن دارند اغلب از روابط خود احساس رضايت بيشتري مي‌كنند. سبك‌هاي دلبستگي ايمن منجر به ارتباط زنده‌تر خود ابرازگري صميمانه‌تر مي‌شوند كه رضايت‌مندي ارتباط را افزايش مي‌دهد.
افرادي كه سبك‌هاي دلبستگي‌ ايمن دارند روابط بلندمدت‌تري دارند و نسبت به ديگران متعهدتر هستند. اين افراد از رابطه بين‌ فردي خود بيشتر احساس رضايت مي‌كنند و همين احساس رضايت موجب مي‌شود تا رابطه خود را بيشتر ادامه دهند.
افرادي كه از راهكارهاي ايمن استفاده مي‌كنند تفكرات مثبت در آن‌ها رشد مي‌كند و در نتيجه مي‌توانند خاطرات مثبتي از اشخاص و حوادث در ذهن خود حفظ كنند؛ پاسخ‌هاي مثبت موجب مي‌شوند تا افراد به مسائل دشوارتر و موقعيت‌هاي نگران كننده بعدي، با خلاقيت بيشتري پاسخ دهند. راهكارهايي مثل دلبستگي اجتنابي منجر به افكار منفي مي‌شوند و فرد در موقعيت‌هاي استرس‌زا و مشكلات بعدي كمتر از خود خلاقيت نشان مي‌دهد. اين نقطه نظر، به افراد توصيه مي‌كند تا براي كم كردن اضطراب از راهكارهاي ايمن استفاده نمايند.
نظريه دلبستگي هميشه بر اهميت صميمت تاكيد كرده است. بالبي اين‌طور نوشته است: «نظريه دلبستگي بر اين باور است كه صميمي شدن با افراد خاص به عنوان يك مولفه اساسي ماهيت بشر مي‌باشد» در صميمت فرد مي‌تواند افكار احساسات، آرزوها، ترس‌ها و موضوعات مهم زندگي خود را براي فرد ديگري افشاء كند و طرف مقابل نيز به او پاسخ مثبت مي‌دهد و از وي مراقبت مي‌كند.

نظریه دلبستگی در حیوانات
دلبستگي و آسيب شناسي رواني
به نظر بالبي نظام دلبستگي يك سامانه اساسي هيجاني و رفتاري است كه به صورت زيستي شكل مي‌گيرد و براي بقاي كودك لازم است. اين نظام به محض تولد نوزاد در رابطه با اشخاص مورد دلبستگي فعال مي‌شود نوزاد يا كودك خردسال هنگام بروز اضطراب مي‌خواهد در كنار شخص مورد دلبستگي به ويژه مادرش باشد. اين احساس ممكن است هنگام جدايي از مادر، روبرو شدن با موقعيت‌هاي ناآشنا يا اشخاص غريبه، درد جسمي يا هنگام ترس از تخيلات و كابوس، بيماري، طلاق، سوگ و داغديدگي روي دهد. نوزاد يا كودك خردسال انتظار دارد در كنار مادرش امنيت، حمايت و سلامتي را پيدا كند.
اين جستجو براي مجاورت مي‌تواند به شكل تماس بدني با مادر نشان داده شود. كودك هميشه در اين تعامل عضوي فعال است در مواقع لزوم براي ارضاي نيازهاي خود مجاورت و مراقبت شخص مورد دلبستگي را طلب مي‌كند.
• محروميت مادري:
بالبي (1953) مي‌گويد عشق مادري در دوره نوزادي و كودكي براي سلامت رواني همانند ويتامين‌‌ها و پروتئين‌ها براي سلامت جسماني ضروري است.
او ادعا كرد كه داشتن رابطه‌اي گرم، صميمي و مداوم بين مادر و كودك (و يا جانشين دائمي مادر) امري حياتي است.
بالبي براساس قرائت دوره نقش‌پذيري در حيوانات و ترس از غريبه‌ها و افراد ناآشنا در پايان اين دوره، خاطر نشان كرده است. نوزادان انسان حدود 6 ماهگي شروع به دلبستگي مي‌كنند و پس از آن ترس از غريبه‌ها را نشان مي‌دهند. بالبي معتقد بود اگر دلبستگي در 2 تا 3 سال اول زندگي رخ ندهد، بعد از آن احتمالاً خيلي دير و با دشواري شكل مي‌گيرد.
– جدايي از مادر در زمان شكل‌گيري دلبستگي موجب پيامدهايي چون اعتراض نااميدي و گسستگي بلافاصله پس از جدايي خواهد شد.
– شكست در دلبستگي نوزادان ممكن است موجب مشكلاتي در برقراري ارتباط در زندگي بزرگسالي گردد. چنين افرادي بخصوص اگر در رابطه عاطفي كه برقرار كرده‌اند شكست بخورند آسيب‌پذيري زيادي خواهند داشت.
– مطالعات كودكاني كه در دهه‌هاي 1930 و 1940 در مراكز مراقبت شبانه‌روزي زندگي كرده‌ بودند نشان دهنده وجود مشكلات بلندمدت در رشد زباني، اجتماعي و شناختي آن‌ها مي‌باشد.
– بالبي در مدت كار با نوجوانان بزهكار دريافت كه 17 نفر از آنان در شش‌ماه اول زندگي از مادرانشان جدا شده بودند. او اين نتيجه را با 44 نوجواني كه مشكلات هيجاني داشتند اما بزهكاري نداشتند مقايسه كرد و دريافت كه فقط دو نفر از آن‌ها جدايي از مادر را تجربه كرده بودند. او همچنين استنتاج كرد كه تقريباً همه كودكان بزهكار در اين مركز در رابطه با والدين خود مشكلاتي داشتند از جمله خشونت و سوءاستفاده هيجاني توسط والدين. در چندين مورد هم كودك به دليل مرگ خواهر يا برادر خود مورد سرزنش قرار گرفته بود.
وي اشاره نمود كه يك عامل متمايز كننده كودكان بزهكار از كودكان دچار مشكلات هيجاني اين بود كه كودكان بزهكار اغلب جدايي‌هاي بلندمدت ناشي از بيماري يا مرگ والدين، فروپاشي خانواده و غيره… تجربه كرده بودند، اما كودكان با مشكلات هيجاني چنين تجربه‌هايي را نداشتند بالبي با مطالعات متعدد از كشورهاي مختلف به الگويي مشابه دست يافت. محروميت جدي از مراقبت مادر، نوجواني بي‌عاطفه، روابط سطحي و خصومت كودك نسبت به ديگران همراه با تمايلات ضد اجتماعي را موجب مي‌شود.
به نظر بالبي پيوند والد- كودك بافت غيرقابل جايگزيني براي رشد هيجاني است و اكثر مشكلات دوران كودكي و بزرگسالي منتج از تجربيات واقعي دوران كودكي است.
– طلاق، بيماري يا مرگ والدين اولين سال زندگي ممكن است كيفيت دلبستگي ايمن را به دلبستگي ناايمن تبديل نمايد.
• اضطراب جدايي:
بالبي معتقد است نوزادان و كودكان هنگام استرس يا عدم حضور شخص مورد دلبستگي، دچار اضطراب مي‌شوند. از نظر وي، اضطراب جدايي ناشي از تجربيات مخرب خانوادگي است تهديدهاي مكرر به ترك يا طرد توسط والدين، بيماري خواهر و برادر و والدين يا مرگ آنها.
• ضربه رواني و دلبستگي:
يك ضربه رواني «از دست دادن ناگهاني و غيرقابل كنترل پيوندهاي عاطفي» تجربه ترس بسيار زياد بدون هيچ جايگاه امني كه فرد بتواند به آن پناه ببرد، نظام دلبستگي را فعال مي‌كند. گاه اين فعال‌سازي تا رسيدن كودك به موقعيتي ايمن ادامه مي‌يابد. براي مثال هنگامي كه كودك دچار فشار رواني است و مراقب او هيچ گونه حمايتي نشان نمي‌دهد. بعد از مدتي دچار ناكامي و بي‌احساسي مي‌شود.
• حساسيت مادري:
دينسورت دريافت كه كودكان مادراني كه رفتار مراقبت كننده حساسي (حساسيت مادري) در خانه دارند در موقعيت ناآشنا الگوهاي رفتاري خاصي را نشان مي‌دهند. اولين الگو را «ايمن» ناميد. دلبستگي ناايمن در كودكان مادراني مشاهده شد كه كمتر حساس بودند.
• ترس از لوس شدن:
ترس از لوس شدن بچه‌ها، سبب مي‌شود برخي از والدين ضرورتاً واكنش سريع به خواسته‌هاي كودكشان نشان ندهند، زيرا معتقدند كه كودك بايد ناكامي را تجربه كند. درحالي كه حساسيت با لوس كردن تفاوت دارد زيرا در حساسيت والدين در افزايش خودمختاري و رشد توانايي طفل در برقراري ارتباط حمايت مي‌كنند. اما مادراني كه با توجه به ترس از لوس شدن كودكان نيز كمتر حساس هستند، موجب مي‌شوند كه كودكانشان از آن‌ها تقاضاي حمايت نكننند و يا هنگام جدايي از او اضطراب، نگراني، خشم نشان نمي‌دهند. و نمي‌توانند در هنگام بازي و كاوش در محيط به راحتي رفتار كنند. اين نوزادان كمتر از نوزادان مادران حساس محدوديت‌هايي را كه مادر وضع كرده مي‌پذيرند.
نشانه‌هاي مشكلات دلبستگي
– برقراري ارتباطات موقتي و زودگذر
– عاطفه سطحي
– اجتناب از برقراري ارتباط چشمي
– رفتارهاي تخريبي نسبت به خود و ديگران
– بي‌رحمي نسبت به حيوانات
– ضعف در كنترل تكانه
– رشد ناكافي فرامن
– الگوهاي تغذيه‌اي نامناسب
– ضعف در برقراري ارتباط با همسالان
– چسبندگي به افراد ديگر
نظريه درماني دلبستگي
– درمانگر كودك بايد به عنوان يك پايگاه پايدار هيجاني و فيزيكي عمل كند تا بتواند با كودك مبتلا به اختلال دلبستگي، يك رابطه دلبسته ايمني ايجاد بكند.
– درمانگر موجب تسهيل بازي مي‌شود زيرا مي‌تواند از طريق تعامل مستقيم و مشاهده بازي‌هاي نمادين، رابطه كودك با اشخاص مورد دلبستگي‌اش را نشان دهد.
– درمانگر تعاملات مرتبط با دلبستگي بين خودش و كودك را تعبير مي‌كند و كودك نيز به طور كلامي و يا از طريق تعاملات بازي‌هاي نمادين دلبستگي خود را ابراز مي‌كند.
– درمانگر با فراهم نمودن دلبستگي ايمن جديد، محيطي را ايجاد مي‌كند كه كودك بتواند خود را از دلبستگي‌هاي ناايمن و مخرب گذشته رها كند و يك دلبستگي ايمن را در موقعيت درماني ايجاد نمايد.
نتيجه‌گيري
نظريه بالبي پيامدهاي مفيدي به شرح زير به همراه داشته است:
1- تأكيد بر بهبود وضعيت مراكز مراقبت از كودكان و تأكيد بر پرورش كودكان.
2- بهبود وضعيت مراقبت از كودكاني كه در بيمارستان بستري مي‌شوند و ضرورت حضور والدين (بخصوص مادر) در طول اقامت كودك در بيمارستان.
3- بهبود آموزش مراقبين كودكان.
4- كاهش زمان جداسازي نوزادان هنگام تولد از مادران در بيمارستان‌ها.
5- تأكيد برآموزش والدين تا ياد بگيرند كه چگونه از كودكان خود مراقبت كنند تا موجب بروز مشكلاتي در آن‌ها نشود. (حساسيت مادري)
6- آگاهي از سنين آسيب‌پذيري كودكان در برابر جدايي از مادر و يا والدين.
7- كاهش ساعت كاري مادر در سنين آسيب‌پذيري كودكان، تا بتوانند بخوبي از فرزندان خود مراقبت نمايند. (شايد به دليل خستگي كاري پاسخدهي از كيفيت مطلوبي برخوردار نباشد و ديگر اينكه فرصت‌هاي پاسخدهي را بايد مغتنم شمرد)
8- تأكيد بر نقش پدران در مراقبت از كودكان زيرا مطالعات نشان داده‌اند كه كودكان مي‌توانند دلبستگي‌هاي متعددي ايجاد كنند و از طرف كيفيت دلبستگي مهم است نه كميت آن.
پيشنهادات
1- چون اساس و بنيان سبك‌هاي دلبستگي در دوران شيرخوارگي شكل مي‌گيرد و نيز نوع سبك دلبستگي افراد در شخصيت و زندگي بزرگسالي آن‌ها تاثير مي‌گذارد؛ بنابراين به والدين به ويژه مادران توصيه مي‌شود كه الگوي پرورش فرزند به صورت دلبسته ايمن را آموزش ببينند يا ياد بگيرند تا فرزندان خود را به صورت دلبسته ايمن پرورش دهند.
2- از آنجا كه اين نظريه نشان داده است كه افراد ديگر به جز مادر نيز مي‌توانند رابطه دلبستگي را با كودك بوجود آورند، پدران بايستي نقش خود را نسبت به گذشته پررنگ‌تر ببينند زيرا كه كيفيت دلبستگي مهم است نه كميت آن.
3- بر مادران شاغل توصيه مي‌شود تا سه سالگي، فرزندان خود را به مهد كودك‌ها و يا به دست افرادي كه آ‌ن‌ها را به صورت مكانيكي نگهداري مي‌كنند نسپارند. و يا در صورت ممكن ساعات كاري خود را كاهش دهند.
تاليف و گردآوري : مريم خسروياني – كارشناس ارشد روانشناسي تربيتي
 منابع و مأخذ:
1- لوراي، برك- روان‌شناسي رشد- ترجمه سيد محمدي، يحيي، جلد اول، نشر ارسباران، 1383.
2- جيمزاو، يروچاسكا، سي، نوركراس، نظريه‌هاي روان‌درماني. ترجمه سيد محمدي، يحيي، انتشارات رشد، 1381.
3- جيمز دبليو و ندرزندن. روانشناسي رشد، ترجمه گنجي، حمزه، انتشارات بعثت، 1376.
4- دادستان، پريرخ، روان شناسي مرضي تحولي. سازمان مطالعه و تدوين كتب علوم انساني دانشگاه‌ها سمت)، 1376.
5- اتكنيسون هيلگارد. زمينه روانشناسي ج1، دكتر براهني و …. انتشارات رشد، 1378.
6- هاشمينان، كيانوش. ابوحمزه الهام. روانشناسي رشد. انتشارات شركت تعاوني سازمان سنجش، 1381.
7- لطفي كاشاني، فرح؛ وزيري، شهرام؛ روانشناسي باليني كودك، انتشارات ارسباران، 1380.
8- بنيامين، جيمز (سادوك)؛ خلاصه روانپزشكي، ترجمه رفيعي، حسن. انتشارات ارجمند سال 1372.
9- بنيامين؛ جميز؛ خلاصه روانپزشكي؛ ترجمه پورافكاري، نصرت‌اله؛ جلد اول؛ انتشارات شهرآب؛ 1384.
10- بشارت، محمدعلي؛ شريفي، ماندانا؛ وايرواني، محمد؛ (1380). بررسي رابطه سبك‌هاي دلبستگي و مكانيسم‌هاي دفاعي؛ مجله روانشناسي شماره 19، ص 45-33
11- ماسن، پاول هنري و همكاران. رشد و شخصيت كودك؛ (چاپ هفدهم)، ترجمه مهشيد پاسايي، تهران: نشر مركز؛ 1380
12- هرگنهان. بي. آر؛ السون، ميتو؛ اج (2005)؛ مقدمه‌اي بر نظريه‌هاي يادگيري (چاپ نهم) ترجمه علي‌اكبر سيف. تهران نشر دوران. (1385)
13- خوشابي، كتايون؛ ابوحمزه، الهام؛ جان بالبي؛ تهران؛نشر دانژه؛ 1386
14- كرين؛ سي ويليام؛ پيشگامان روان‌شناسي رشد؛ فدايي، فربد؛ تهران؛ انتشارات اطلاعات؛ (1379)
15- منصور، محمود؛ دادستان، پريرخ، روانشناس ژنتيك 2؛ تهران؛ چاپ دريا؛ 1369
16- رابط، رحيم؛ رابطه بين سبك‌هاي دلبستگي با هوش هيجاني و اضطراب امتحان در دانش‌آموزان پسر مقطع متوسطه شهرستان ماهنشان؛ شهريور 1378؛ دانشگاه بين‌المللي امام خميني (ره)
17- كرين، ويليام؛ نظريه‌هاي رشد (مفاهيم و كاربردها)؛ ترجمه خوي نژاد، غلامرضا؛ تهران؛ انتشارات رشد؛ (1384)
18- راتوس؛ اسپنسر؛ روانشناسي عمومي جانوران؛ ترجمه گنجي، حمزه؛ تهران؛ نشر ويرايش؛ (1378)

نوشته سبك هاي دلبستگي اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
https://psysh.ir/%d8%b3%d8%a8%d9%83-%d9%87%d8%a7%d9%8a-%d8%af%d9%84%d8%a8%d8%b3%d8%aa%da%af%d9%8a/feed/ 0
ملاني كلاين و روان درماني كودكان https://psysh.ir/%d9%85%d9%84%d8%a7%d9%86%d9%8a-%d9%83%d9%84%d8%a7%d9%8a%d9%86-%d9%88-%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%8a-%d9%83%d9%88%d8%af%d9%83%d8%a7%d9%86-2/ https://psysh.ir/%d9%85%d9%84%d8%a7%d9%86%d9%8a-%d9%83%d9%84%d8%a7%d9%8a%d9%86-%d9%88-%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%8a-%d9%83%d9%88%d8%af%d9%83%d8%a7%d9%86-2/#respond Sat, 07 May 2016 04:17:22 +0000 http://psysh.ir/?p=2181 ملاني كلاين و روان درماني كودكان روان درمانگری وینی بود که در سن ۳۲ سالگی با نظریات فروید آشنا شد. […]

نوشته ملاني كلاين و روان درماني كودكان اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
ملاني كلاين و روان درماني كودكان

نوشته ملاني كلاين و روان درماني كودكان اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
https://psysh.ir/%d9%85%d9%84%d8%a7%d9%86%d9%8a-%d9%83%d9%84%d8%a7%d9%8a%d9%86-%d9%88-%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%8a-%d9%83%d9%88%d8%af%d9%83%d8%a7%d9%86-2/feed/ 0
روانکاوی که افسرده شد https://psysh.ir/%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86%da%a9%d8%a7%d9%88%db%8c-%da%a9%d9%87-%d8%a7%d9%81%d8%b3%d8%b1%d8%af%d9%87-%d8%b4%d8%af/ https://psysh.ir/%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86%da%a9%d8%a7%d9%88%db%8c-%da%a9%d9%87-%d8%a7%d9%81%d8%b3%d8%b1%d8%af%d9%87-%d8%b4%d8%af/#respond Sat, 15 Aug 2015 18:08:43 +0000 http://psysh.ir/?p=1297 روانکاوی که افسرده شد ملانی کلاین (1) در وین متولد شد. پدرش بدون شک تأثیری عظیم بر او گذاشت. او […]

نوشته روانکاوی که افسرده شد اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
روانکاوی که افسرده شد

ملانی کلاین (1) در وین متولد شد. پدرش بدون شک تأثیری عظیم بر او گذاشت. او با طغیان بر سنت یهودی خانواده که از او می خواست یک خاخام شود، دانشکده پزشکی را برگزید. ملانی کوچکترین دختر وی بود و دانش پدر در مورد ادبیات و زبان شناسی مورد تحسین دخترش قرار داشت. مذهب هرگز دغدغه ذهنی ملانی نبود، هر چند که هیچگاه ریشه یهودی خود را انکار نکرد. همگی خواهر وبرادرهای او به استثنای یکی از برادرانش در سالهای اولیه زندگی فوت کردند. امانوئل برادر بزرگ او که شاعر و نویسنده بود او را به عوامل روشنفکری کشاند و امید داشت که با دانشی که به یاری برادر در زبان های یونانی و لاتین پیدا کرده بتواند به دانشکده پزشکی راه یابد. مرگ برادر تأثیری عمیق بر او به جای گذاشت و افسردگی را به جزیی از شخصیت وی بدل کرد. ملانی به مطالعه هنر و تاریخ در دانشگاه وین پرداخت و علیرغم میل خود مجبور به دست کشیدن از دانشکده پزشکی شد چرا که باید از شوهرش که یک مهندس پیمانکار بود متابعت می کرد. او هرگز موفق به کسب درجه دانشگاهی نشد و همین مایه تحقیر او و دست کم گرفتن نظراتش از سوی برخی صاحب نظران گردید.
زندگی کلاین زمانی که در 1910 به اتفاق همسرش به بوداپست مهاجرت کرد دستخوش تغییر گردید و در آنجا برای اولین بار با آثار فروید آشنا و روانکاوی به علاقه همه عمر او بدل شد. وی توسط فرنزی تحت روانکاوی قرار گرفت و با حمایت او شروع به روانکاوی کودکان کرد. در 1917 در ملاقاتی که میان انجمنهای روانکاوی اتریش و مجار رخ داد با فروید از نزدیک ملاقات کرد. چند سال بعد از شوهرش جدا شد و با تشویق کارل آبراهام به برلین رفت و در آنجا به روانکاوی کودکان و بزرگسالان پرداخت. به علت به هم خوردن رابطه اش با فرنزی، کارل آبراهام این وظیفه را به عهده گرفت که با مرگ زودرس آبراهام ناتمام ماند. با محروم شدن از حمایت آبراهام، کلاین در برلین تحت فشار شدید منتقدین قرار گرفت. آنا فروید در همان زمان کارهای خود را با کودکان شروع کرده بود و از آنجا که کلاین رویکردی متفاوت داشت جامعه علمی برلین به او به عنوان یک تجدید نظر طلب و غیر اصول گرا می نگریست. پس از ملاقات با ارنست جونز از سوی وی به لندن دعوت شد و در آنجا مورد استقبال قرار گرفت و تا زمان مرگ در آنجا ماند.
به دنبال جنگ جهانی اول، کلاین روش مبتنی بر بازی را جایگزین روش سنتی تداعی آزاد که در بچه ها کاربردی نداشت کرد و با استفاده از آن توانست رفتار بچه های خیلی کوچک را نیز تجزیه و تحلیل نماید. به طور مثال توجه نمود که چگونه بچه از میان دسته ای از اسباب بازی های ساده انواع خاصی را انتخاب می کند. او باور داشت که کودکان از طریق بازی و نقاشی احساسات درونی خود را فرافکن می کنند. کلاین و پیروان وی معتقد بودند که ذهن کودک پر از فانتزیهای عجیب و غریب در مورد تولد و آمیزش جنسی است و این به همراه عدم توانایی کودک در تشخیص و تمایز میان آنچه متعلق به وی است و محیط خارج، زمینه ای را برای خصومت و اضطراب در اولین ماهها تشکیل می دهد. زمانیکه سینه مادر رضایت بخش است «سینه خوب (2)» بوده و آن را در سیستم ذهنی خود وارد می کند اما وقتی که نیازهای وی را برآورده نمی کند «سینه بد (3)» بوده اما قادر نیست که آنرا نفی کرده و از آن دست بکشد و این تبدیل به یک عامل آزار دهنده درونی و منشاء اضطراب اولیه وی می شود. کلاین این مرحله اولیه را به عنوان موقعیت پارانوئید اسکیزوئید (4) می نامد. چند ماهی بعد کودک به این واقعیت که «خوب» و «بد» در واقع یکی هستند و وی قادر به از بین بردن «بد» و نگه داشتن «خوب» نیست و وارد موقعیت افسردگی (5) می شود که اضطراب غالب در آن در این مورد است که شاید «ابژه خوب (6)» را از دست دهد مگر آنکه به تمهیدات خاص متوسل شود. هرگاه نفرت، درد و ترس به طور مداوم بر احساس رضایت و عشق غلبه داشته باشد کودک ممکن است هرگز کاملاً موقعیت افسردگی را به دست نیاورده و یا به مرحله پارانوئید اسکیزوید، واپس روی نماید و حتی به اسکیزوفرنی مبتلا شود. کلاین همچنین منشاء ارتباط اودیپی را در نیمه دوم سال اول زندگی می داند که در آن مرحله تمام قسمتهای بدن بچه حریصانه در جستجوی ترضیه خاطر و ارضای نیازهای جنسی و ستیزه جویانه هستند. برای کودک از هر جنسی که باشد این ارتباط با هردو والد بوده و پیچیده تر از آن است که در دیدگاه سنتی فروید مطرح می شود.یکی از تفاوتهای عمده آن مطرح شدن تمایل کودک به زاییدن و داشتن بچه در این نظریه است. کلاین به اتفاق فایربرن (7) شکل گیری نظریه ای را موجب شد که به عنوان «ارتباط ابژه ایی (8)» شناخته می شود. برای اولین بار فروید مفهوم «انتخاب ابژه» را مطرح کرد که به معنی اولین ارتباطات کودک با والدینش است. او ابژه را چنین تعریف می کند: «چیزی که در رابطه با آن یا از طریق آن غرایز به هدف خود دست می یابند.» یک ابژه واحد می تواند به طور همزمان در خدمت ارضای غرایز متفاوت باشد. بنابراین برای فروید ابژه اهمیتی ثانوی نسبت به غرایز داشت. در واقع از نظر روانکاوان سنتی ارتباط فرد با محیطش حالتی بنیادی و اساسی نداشته بلکه در خلال الگوهایی که غرایز از طریق آنها ارضا می شوند شکل می گیرند. نظریه پردازان ارتباط ابژه ای دیدگاه متفاوتی را ارائه داده و به نیاز نوزاد به ارتباط اهمیتی اولیه بخشیدند. والدین، موضوع (ابژه) نیازها و تمایلات او هستند و رابطه با آنها بدل به تجلیات ذهنی و درونی کودک می شد. کلاین اصطلاح «ابژه ناقص (9)» را مطرح می کند (به طور مثال سینه مادر) که در رشد و تکامل اولیه نوزاد اهمیتی اساسی دارد. بر طبق دیدگاه این نظریه پردازان کودکی که از محبت کافی مادرانه محروم بوده به طور فزاینده ای به دنیای درون خود و ابژه هایی که از تخیل وی منشاء گرفته پناه می برد تا به جای روبرو شدن با واقعیت در دنیای خیال، نیازهای سرکوب شده خود را ارضاء کند.

پی نوشت ها :

1. (Melanie Klein (1882-1960
2. Good Breast
3. Bad Breast
4. Paranoid – Schizoid Position
5. Depressive Position
6. Good Object
7. Fairbairn
8. Object Relation
9. Part Object

منبع: روانکاوی در گذر زمان

نوشته روانکاوی که افسرده شد اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
https://psysh.ir/%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86%da%a9%d8%a7%d9%88%db%8c-%da%a9%d9%87-%d8%a7%d9%81%d8%b3%d8%b1%d8%af%d9%87-%d8%b4%d8%af/feed/ 0
بنیانگذاران فرضیّه ی ارتباط ابژه ای https://psysh.ir/%d8%a8%d9%86%db%8c%d8%a7%d9%86%da%af%d8%b0%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d9%81%d8%b1%d8%b6%db%8c%d9%91%d9%87-%db%8c-%d8%a7%d8%b1%d8%aa%d8%a8%d8%a7%d8%b7-%d8%a7%d8%a8%da%98%d9%87-%d8%a7%db%8c/ https://psysh.ir/%d8%a8%d9%86%db%8c%d8%a7%d9%86%da%af%d8%b0%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d9%81%d8%b1%d8%b6%db%8c%d9%91%d9%87-%db%8c-%d8%a7%d8%b1%d8%aa%d8%a8%d8%a7%d8%b7-%d8%a7%d8%a8%da%98%d9%87-%d8%a7%db%8c/#comments Sat, 15 Aug 2015 18:07:30 +0000 http://psysh.ir/?p=1295 بنیانگذاران فرضیّه ی ارتباط ابژه ای فرضیه ارتباط ابژه ای در انگلستان به عنوان یک مکتب مستقل روانکاوی شکل گرفت. […]

نوشته بنیانگذاران فرضیّه ی ارتباط ابژه ای اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
بنیانگذاران فرضیّه ی ارتباط ابژه ای

فرضیه ارتباط ابژه ای در انگلستان به عنوان یک مکتب مستقل روانکاوی شکل گرفت. انجمن روانکاوی بریتانیا بواسطه اختلاف نظرهایی که میان اعضاء در قبل و در حین جنگ جهانی دوم بوجود آمد به سه شاخه تقسیم شد که تا به امروز نیز تداوم یافته است. گروه A را پیروان ملانی کلاین تشکیل دادند و گروه B از دنباله روان آنا فروید تشکیل شد. گروه مستقل و میانه ای نیز شکل گرفت که شامل روانکاوان بنامی چون فایربرن، وینکات، مایکل بالینت، مارگارت لیتل و جان سوترلند بود و در حقیقت آنچه امروزه به عنوان فرضیه ارتباط ابژه ایی شناخته می شود محصول کار این محققین است. آنها سعی در حفظ فاصله خود از کلاین و آنا فروید داشتند اما دور از انصاف است که نقش کلاین را بر این گروه انکار کرد. اینها همانند کلاین درگیر درمان اختلالات شدیدتر روانی در مقایسه با روانکاوان کلاسیک شدند و به همین دلیل توجه بیشتری به مشکلات قبل از اودیپی بیماران نشان دادند که در زمینه یک رابطه دو جانبه با مادر بوجود می آید، در حالی که روانکاوی کلاسیک بر رابطه مثلثی اودیپی تأکید داشت. اما برخلاف کلاین که به طور عمده به تجلیات ذهنی یک رابطه در دنیای درونی کودک (و بیمار) می پرداخت، این روانکاوان به روابط واقعی میان مادر و کودک توجه نشان دادند. در اینجا به طور مختصر نظرات دو تن از مشهورترین افراد این گروه را مرور می کنیم:
فایربرن (1964-1889): وی هر چند تحت تأثیر کلاین قرار داشت، اما دیدگاه او را در مورد نقش فانتزی در تولید ابژه های درونی خود معکوس کرد. برخلاف کلاین که به سرخوردگی کودک در برآوردن نیازهای غریزی اش اشاره دارد، وی علت مشکلات بیمار را در ناتوانی مادر برای ایجاد یک محیط حمایت کننده دانست. او بیان نمود که کودک نیازی بنیادین برای عشق و پذیرش از سوی مادر دارد که بواسطه آن به تعریف وجودی خویش می رسد. بر این اساس از دید وی نیازهای فیزیولوژیک برخاسته از غرایز اهمیتی ثانوی می یابند. او وجود لیبیدو و پرخاشگری را انکار نمی کند اما چنین استدلال می کند که این غرایز در درجه اول «ارتباط جو» هستند تا «لذت جو».
کلاین بر فانتزی به عنوان اولین و اساسی ترین فعالیت ذهنی کودک تأکید داشت، اما فایربرن بیان می کند که فانتزی تنها شیوه جبرانی است که در شرایطی که مادر به نیازهای کودک پاسخ نمی دهد جایگزین رابطه با ابژه های واقعی می شود. زمانی که مادر به نیازهای اساسی کودک پاسخ درخور نداد، نوزاد، اگوی خود و ابژه های درونی اش را به اجزای مختلفی تقسیم کرده و حالتی اسکیزوئید به خود می گیرد. بنابراین برخلاف دیدگاه کلاسیک، فایربرن بر این اعتقاد است که اگو از همان بدو تولد به شکل کامل حضور دارد و تنها تحت شرایط نامساعد دچار از هم گسستگی می شود. در نظریه فایربرن، لیبیدو در وهله اول در جستجوی ارتباط است و پرخاشگری به عنوان واکنشی ثانوی در پاسخ به سرخوردگی های ارتباطی بروز می کند.
وینیکات (1971-1897): درمیان این گروه وینیکات شاید معروف ترین آنها باشد. همانند فایربرن او نیز یک کلاینی تجدید نظر طلب بود که اهمیت بیشتری برای واقعیت خارجی قایل شد. از نظر وینیکات مادر نقش مهمی در آشنا کردن کودک با دنیا و پیش بینی همدلانه نیازهای او دارد. او که به عنوان یک متخصص کودکان آموزش دید، تمامی کوشش خود را بر تجزیه و تحلیل رابطه کودک و مادر معطوف کرد و کمتر اشاره ای به نقش پدر در آثارش می بینیم.
وینیکات ابداع کننده اصطلاح «مادر به اندازه کافی خوب (1)» است. چنین مادری قادر به فراهم کردن محیطی بهینه و با ثبات و امن برای کودک خود است. او به جای آنکه نیازهای شخصی خود را به کودکش تحمیل کند، پاسخی متناسب با دنیای درونی کودک داده و اجازه جدایی و استقلال را در زمان مناسب خود می دهد تا در جریان روند تکاملی و رشد خود احساس قدرقدرتی کودک در برخورد با سرخوردگیهای اجتناب ناپذیر برخاسته از کشف دنیایی بزرگتر، جای خود را به دیدی واقع بینانه نسبت به دنیا دهد.
علاوه بر اینها، ما مفهوم «ابژه انتقالی (2)» را وامدار وینیکات هستیم. در جریان روند جدایی از مادر و رسیدن به استقلال، ایستگاههای بینابینی وجود دارند که به وکالت از مادر نقش آرامش دهی و کاستن از اضطراب کودک را به عهده دارند. این ابژه انتقالی می تواند یک عروسک، پتویی کهنه و یا بالشی رنگ و رو رفته باشد. وینیکات همچنین به مفهوم پدیده های انتقالی (3) اشاره می کند که شامل اشیاء، بوها، رنگ ها و صداهایی هستند که شامل عناصری واقعی و عینی و در عین حال اجزایی از دنیای ذهنی خود کودک هستند. هنر، تجارب مذهبی و روند خلاقیت در انسان می تواند ریشه در چنین فضایی داشته باشد.
اشاره وینیکات به «خود واقعی (4)» و «خود کاذب (5)» به کرات در موارد بالینی مورد استناد قرار گرفته است. خود واقعی به استعدادهای ذاتی اشاره می کند که هسته اصلی وجود کودک را شکل داده و در صورتیکه با واکنش مناسب از سوی «مادر به اندازه کافی خوب» روبرو شود، شکوفا می گردد. خود کاذب، خویشتنی است که از سوی کودک در پاسخ به مادری که اصرار بر ساختن کودک خود بر اساس نیازهای خودخواهانه اش دارد، شکل داده می شود. خود کاذب گاهی نقشی حمایتی و حفاظتی برای خود واقعی دارد.
چارچوب مفهومی که وینیکات از رابطه مادر و کودک به دست می دهد، منجر به ارائه شیوه درمانی می شود که به طور بنیادی با رویکرد کلاسیک متفاوت است. او بر این باور است که درمانگر باید محیط مناسبی را که بیمار در زمان کودکی از آن محروم بوده برای وی فراهم کند و تنها پس از آن است که خود واقعی که در مراحل ابتدایی تکاملی منجمد شده مجال از سرگیری شکوفایی خود را می یابد. وینیکات تنها پس از آنکه درمانگر موفق به فراهم کردن چنین محیطی برای بیمار شد، اجازه تعبیر و تفسیر تعارضات را می دهد.

مدلهای التقاطی

زمانی که دیدگاههای نظریه پردازان ارتباط ابژه ای از فراز اقیانوس اطلس گذشت و به آمریکا رسید، از سوی همکاران آمریکایی آنها کوششی در زمینه تلفیق این دیدگاهها و فرضیات کلاسیک روانکاوی انجام شد. دو تن از افرادی که در این زمینه تأثیر به سزایی داشته اند ادیت یاکوبسن (6) (1978-1897) و اتو کرنبرگ (7) (1928) هستند.
بر خلاف اعضای مکتب انگلیسی ارتبط ابژه ای، یاکوبسن دریافت که سرخوردگی نوزاد در رابطه با مادر می تواند ماهیتی واقعی نداشته باشد. ازدید وی تجربه نوزاد از خوشی و ناخوشی هسته اصلی ارتباط میان وی و مادر را تشکیل می دهد. تجارب رضایت بخش به تشکیل تصاویر درونی مثبت منجر شده و در مورد تجارب ناخوشایند قضیه برعکس است. تکامل طبیعی یا بیمارگونه بستگی به شکل گیری چنین تصاویری دارد.
شاید تأثیر گذارترین روانکاو آمریکایی در زمینه ارتباطات ابژه ای، اتو کرنبرگ باشد. وی تا حد زیادی تحت تأثیر کلاین و یاکوبسن قرار دارد. بیشتر نظرات وی از کار او با بیماران مبتلا به شخصیت مرزی مشتق شده است. کرنبرگ بر دو پاره شده و انشقاق (Splitting) اگو و بسط تصاویر درونی خوب و بدی که از خود و ابژه های پیرامون خود دارد، تأکید زیادی می کند. هرچند که وی مدل ساختاری را می پذیرد اما به نهاد به عنوان سیستمی که از تصاویر مربوط به خود، ابژه ها و احساس مرتبط با آنها ساخته شده نگاه می کند. سایق ها خود را تنها در زمینه درون گیری تجارب بین فردی نشان می دهند. روابط درون گیری شده مثبت و منفی به ترتیب با لیبیدو و غریزه پرخاشگری مرتبط می شوند. جنبه های خوب و بد متجلی شده در روابط مقدم بر غرایز هستند. به عبارت دیگر غرایز جنسی و پرخاشگری از حالات روانی مرتبط با احساسات عشق و نفرت بر می خیزند.
تأثیر کلاین بر کرنبرگ در این مورد مشخص می شود که به نظر کرنبرگ تکامل کودک از دو پارگی به سمت انسجام پیش می رود. تصاویر ایده آلی و مثبت از خویشتن و ابژه ها به تدریج با جنبه های منفی خود و دیگران مخلوط و آمیخته می شوند و تصویری خاکستری از دنیایی که قبلاً سیاه و سفید دیده می شد شکل می گیرد. این انسجام با بوجود آمدن احساساتی چون افسردگی، گناه و دلتنگی همراه است.

ویلفرد بیون (8) (1979-1897)

او نظریات کلاین را گسترش داد و در رابطه میان درمانگر و بیمار بر این باور است که درمانگر باید آنچه را که بیمار به سمت وی فرافکن می کند در برگرفته و به صورتی تعدیل شده به بیمار برگرداند. بیون بیش از همه به علت کاربرد اصول روانکاوی در روابط گروهی شناخته شده است. هرگاه گروه نتواند به هدف خود دست یابد و به خوبی ایفای نقش نماید محکوم به در پیش گرفتن یکی از حالتهای سه گانه بنیادی است که بیون شرح می دهد.
در هفده سالگی به عنوان خدمه تانک در جنگ جهانی اول خدمت کرد و مدال شجاعت گرفت. در 1918 برای خواندن تاریخ مدون به آکسفورد رفت و در آنجا با افکار افلاطون، هیوم و پوانکاره آشنا شد که بر نظرات آینده وی تأثیر به سزایی داشت. در 1924 در لندن وارد دانشکده پزشکی شد و در 1930 به عنوان جراح فارغ التحصیل گردید. آشنایی بیون با روانکاوی مدیون جان ریکمن (9) یک عضو برجسته انجمن روانکاوی بریتانیا است که او را با کلاین آشنا نمود. بیون بوسیله کلاین آنالیز شد و آموزش خود را درانستیتو روانکاوی بریتانیا آغاز کرد اما تحصیل وی به علت شروع جنگ جهانی دوم ناتمام ماند. او تجارب گرانقدری از کار بر روی سربازان در زمینه روابط گروهی بدست آورد.
یکی از مهمترین دیدگاههایی که بیون مطرح کرده نظریه ظرف مظروف (10) است. این نظریه به عنوان تئوری تفکر نیز شناخته شده است. رابطه میان ظرف و مظروف از دید وی یک رابطه بنیادین و اساسی است که بر تمامی ارتباطهای انسان حکمفرما است و آنرا در لقاح، حاملگی، شیر خوردن و دفع به وضوح مشاهده می کنیم. این الگوی اساسی که در آن چیزی در درون چیزی دیگر وارد می شود مدلی را برای تمامی تجارب جسمی و روانی انسان فراهم می کند. بیون یک «مکان» یا «ابژه» را فرض می نماید که به عنوان ظرف عمل می کند و هدف آن در برگرفتن چیزی است که نیاز به در برگرفته شدن دارد. از طریق این روند، ظرف و مظروف هر دو دچار تغییر شده و محصول نوین و سومی متولد می شود. از دید بیون بنیاد تفکر نیز بر این اساس استوار است و به همین طریق مفاهیم و ایده ها شکل می گیرند. ذرات خام و معلق عناصر پیش تفکری (11) که بیون به آن نام عناصر بتا می دهد در جستجوی جایگاهی هستند که بتوانند رشد یافته و به افکار پخته بدل شوند. او همانند افلاطون به وجود دسته ای از افکار پیشینی (12) قائل است که در فضا و زمانی فرضی و مستقل از متفکر حضور دارند. زمانی که این افکار بدون متفکر آشیانه خود را در ذهن میزبان (مادر، درمانگر، مشاور، رهبر) یافتند از طریق عملکرد آلفا به عناصر آلفا بدل می شوند و میزبان با در بر گرفتن آن عناصر خام و تغییر و تحولی که به آنها می دهد این عناصر را به شکل قابل هضم ارائه می کند. بیون می گوید که نه می داند عملکرد آلفا چیست و نه می داند چگونه عمل می کند اما می داند که وجود دارد! آنچه که او به عنوان یک عنصر ضروری برای عملکرد موفقیت آمیز آلفا از آن یاد می کند توانایی است که به آن «قابلیت منفی (13)» نام می دهد. این به معنی توانایی اجازه دادن به ورود عناصر خام به دنیای درون و در بر گرفتن آنها بدون قضاوت و پیش فرض است. توان زیستن با یک تجربه و تحمل عدم قطعیت، ابهام و شک بدون چسبیدن وسواس گونه به دلایل و واقعیتها.
زمانی که ظرف (ذهنیت ابژه)، مظروف (عناصر فرافکن شده و درک نشده بتا) را از سوژه دریافت کرد باید بتواند از طریق روندی متابولیک آنها را به شکلی قابل درک و هضم درآورده و دوباره به سوژه برگرداندند. این روندی است که در رابطه مادر کودک، درمانگر مراجع و رهبر توده اگر هدف، هدایت رابطه به شکلی سالم باشد رخ می دهد.
بیون می گوید که افرادی که در گروه متشکل می شوند صرف نظر از هدف آنها مهمترین دل مشغولیشان حفظ گروه است. در سطح ناخودآگاه و پیش تفکری تشکیل گروه در سه سطح اساسی که بیون به آنها «پنداشتهای بنیادین (14)» می گوید رخ می دهد:
1- کل گروه به یک رهبر برای داشتن یک احساس مثبت وابسته می شود (پنداشت D).
2- گروه یک فرد، سازمان و یا ایده را به عنوان نجات دهنده و محافظت کننده خود انتخاب می کند که به مدد آن از گسستگی نجات یابد (پنداشت P).
3- برای تداوم موجودیت خود، گروه نیاز به وجود دشمنی خواهد داشت که یا با آن بجنگد و یا از دست آن فرار کند (پنداشت F).
گروهی که بر پایه این پنداشتها شکل بگیرد کارایی خود را از دست داده و تنها هدف آن حفظ گروه به هر قیمت خواهد شد. در این گروهها رهبر بر اساس نیازهای ناخودآگاه اعضا انتخاب می شود. در مقابل، گروه کارا رهبر خود را بر اساس رابطه ای کارا و خلاقانه و مبتنی بر واقعیت انتخاب می کند و این رهبر قادر است که نقش ظرفی مناسب را برای گروه بازی کند.
ارتباط مفهومی مستقیمی میان پنداشتهای بنیادین بیون و موقعیتهای تکاملی مطرح شده از سوی کلاین وجود دارد. پنداشتهای سه گانه مطرح شده توسط بیون را می توان به عنوان رفتارهای گروهی در نظر گرفت که حول غرایز، احساسات، ذهنیت ها و دفاعهای خاصی سازمان می یابند. پنداشت F با موقعیت پارانوئید اسکیزوئید قابل مقایسه است که در آن ترس و اضطراب نسبت به آزار دیدن توسط یک عامل خارجی وجود دارد و اعضای گروه بوسیله استفاده از ساز و کار دفاعی انشقاق (15) جنبه های خوب و بد را ازهم جدا کرده و بدیها را به سمت خارج فرافکن می کنند. اعضا به دو دسته وفادار و خائن تقسیم می شوند. این انشقاق، دفاعی بر علیه تحمل احساسات دوگانه و پیچیدگیهای احساسی است که فرد سالم داشته و بر اساس آن مسئولیت جنبه های منفی وجود خود را می پذیرد. پنداشت D را می توان با موقعیت افسردگی مقایسه کرد که در آن ترس از دست دادن یک رهبر قدر قدرت در اعضاء وجود دارد و به عنوان یک دفاع رهبر تبدیل به فردی ایده آل می شود. در پنداشت P با موقعیت اودیپی روبرو هستیم که اعضاء با احساس خطر در مورد طرد شدن از گروه برخورد می کنند و رقابت بر سر بدست گرفتن یک وضعیت ممتاز در گروه وجود دارد.

مارگارت ماهلر (16)(1986-1895)

در یک منطقه کوچک واقع در غرب مجارستان به دنیا آمد. پدر وی گوستاو مسئولیت مراقبت از وی و ارائه محبت و عشق به او را در زمان کودکی به عهده داشت. مادر او که در زمان تولدش 19 ساله بود اعتنای چندانی به مارگارت نداشت و خواهرش که چهار سال بعد به دنیا آمد، فرزند محبوب او شد. این تجربه، احساسی آمیخته از عدم کفایت و حسادت را در وی بوجود آورد. رابطه نامناسب او با مادر حتی تا زمان بزرگسالی نیز ادامه یافت. او اعتراف می کند که این تجربه به عاملی مهم در علاقه مندی وی به بررسی رابطه مادر و کودک بدل شد.
پیش از آنکه به دانشگاه برای تحصیل پزشکی قدم بگذارد با فروید از طریق نوشته هایش آشنا شد. او که استعدادی درخشان در ریاضی و علوم داشت، توسط پدر به ادامه تحصیل ترغیب گردید. با گذراندن دوره عمومی پزشکی در رشته اطفال تخصص خود را دریافت کرد و پس از آن به روانپزشکی روی آورد و با علاقه ای که به کار با کودکان روان پریش از خود نشان داد، سرانجام به هایدلبرگ واقع در آلمان غربی به منظور تحصیل روانکاوی کشیده شد. با آغاز جنگ جهانی دوم همانند بسیاری دیگر مجبور به ترک اروپا شد و در نیویورک به مطالعات خود ادامه داد. او به عنوان فردی پیشرو در بررسی تکامل طبیعی نوزاد نقش خود را تثبیت کرد و ایده های وی زمینه مناسبی را برای جان باولبی (17) به منظور ارائه فرضیه دلبستگی (18) خود فراهم نمود.
مشاهدات ماهلر و همکارانش در مورد نوزادان تأثیر به سزایی در شکوفایی فرضیه ارتباط ابژه ای داشت. این مشاهدات بر جنبه های طبیعی و غیر طبیعی رشد و تکامل کودک در سه سال اول زندگی متمرکز بودند و مسیری را مورد توجه قرار دادند که در طول آن کودک از وابستگی به مادر خود به سمت به دست آوردن حس درونی از استقلال حرکت می کند. ماهلر سه مرحله تکاملی را در این رابطه توصیف می کند:
1- مرحله در خود ماندگی (Autistic): دو ماهه اول زندگی را در بر می گیرد که در آن نوزاد اکثر زمان روز را در حالتی نیمه خواب نیمه بیداری گذرانده و احتیاجات فیزیولوژیک وی اهمیتی بیش از ارتباط دارد.
2- مرحله همزیستی (Symbiosis): از دو ماهگی تا شش ماهگی را در بر گرفته که در آن آمیختگی و به هم پیوستگی غیر قابل تفکیکی میان دنیای روانی کودک و مادر وجود دارد. لبخند زدن کودک مشخصه شروع این مرحله است و کودک به طرزی مبهم از منبع ارضای نیازهای خود آگاه می شود. اما این منبع هنوز در دنیای گسترده و واحد خود کودک تجربه می شود.
3- مرحله جدایی فردیت (Individuation – ‏Seperation): مرحله ای است که از حوالی شش ماهگی شروع شده و تا سه سالگی به طول می انجامد. در انتهای آن کودک به عنوان وجودی مستقل از مادر متولد می شود. این مرحله توسط ماهلر به چهار قسمت مجزا تقسیم شده است:
الف مرحله تمایز (Differentiation): از 10-6 ماهگی را در برگرفته و در این مرحله کودک از وجود مادر به عنوان فردی مجزا از دنیای خود آگاه می شود و این آگاهی با مطرح شدن ابژه های انتقالی چنانکه وینیکات بیان کرده بود همراه می شود که در زمان غیبت مادر جای خالی او را پر کنند.
ب مرحله ممارست (Practicing): از 10 ماهگی تا شانزده ماهگی را شامل شده و با کنترل هرچه بیشتر کودک بر فعالیتهای حرکتی خود و احساس بیشتر خودمختاری در جهت کاوش دنیای پیرامون مشخص می گردد و این کاوش در غیاب مادر صورت می گیرد، هر چند که برای سوخت گیری مجدد احساسی هر از چندی به سوی او بر می گردد.
ج مرحله نزدیکی (Rapprochement): شانزده تا بیست و چهار ماهگی را در بر می گیرد. برخلاف مرحله قبل که کودک تا حدی به حضور مادر در کنار خود توجهی نداشت، در این زمان کودک آگاهی فزاینده ای نسبت به آسیب پذیری خود در غیاب مادر پیدا می کند. کودک نیاز دارد که حضور مادر را در کنار خود در حالیکه تجریه هایی تازه پیدا می نماید حس می کند. در همین زمان است که نیاز کودک به عشق و محبت مادر به اوج می رسد.
د مرحله ثبات ابژه (Object Constsncy): در این مرحله کودک به احساسی نسبتاً منسجم از خود به عنوان وجودی مجزا دست می یابد. مادر به عنوان یک ابژه، درونگیری شده و حضوری آرامش دهنده در وجود کودک پیدا می کند به شکلی که دیگر رفت و آمد مادر موجب اضطراب او نمی شود چرا که از این پس تصویر خوشایند او را در درون خود حمل می کند.
مراحل تکمیلی مطرح شده بوسیله ماهلر نقش مهمی در درک علائم برخی اختلالات شخصیتی مانند افراد مبتلا به اختلال مرزی دارند.

فرانتس الکساندر (1964-1891)

او یکی از مهمترین اعضای گروه روانکاوان نسل دوم به شمار می رود. در برلین آموزش دید و در آنجا تماسهای متعددی با فروید داشت اما همواره تفکر مستقل خود را حفظ کرد. به طور مثال علاقه فراوانی به اختلالات روان تنی داشت و نظرات او تا سالها تأثیر خود را بر سبب شناسی این اختلالات اعمال کرد. او یکی از رهبران مکتب شیکاگو بود که به رابطه احساسی و هیجانی به جای بصیرت و بینش عقلانی به عنوان عامل اصلی درمان نگاه می کرد و تصادفی نبود که یک نسل بعد از دل این مکتب نظرات هانس کوهوت (19) و مکتب روانشناسی خویشتن (20) وی زاده شد. قبل از الکساندر، فرنزی و رانک نیز بر اهمیت ارتباط عاطفی و احساسی در درمان تکیه کرده بودند و به این دلیل مکتب شیکاگو به عنوان خلف شایسته مکتب بوداپست (یا مکتب مجار) که فرنزی از اعضای اصلی آن بود تلقی می شود. الکساندر خود نیز مجاری بود، همچنین بالینت (21) که از اولین کسانی بود که به عامل «ارتباط» در جریان روانکاوی اشاره کرد. چنین تأکیدی را بر اهمیت ارتباط، در نظرات روانکاوان دیگری چون فایر برن و وینیکات نیز شاهد هستیم.
الکساندر بیان می کند که در روانکاوی سنتی تأکید عمده بر دادن بصیرت و بینش عقلانی به بیمار از طریق کاوش خاطرات سرکوب شده است. این امر موجب طولانی شدن غیر ضروری روند درمان شده و حتی می تواند به گریز بیمار از مسئولیتهای زندگی روزمره و پناه بردن به جلسات هر روزه روانکاوی شود.
«پرده برداری از خاطرات سرکوب شده نه علت پیشرفت روان درمانی بلکه نتیجه آن است و این خاطرات تنها پس از آنکه تجربه احساسی و هیجانی مرتبط با آنها دوباره تجربه شدند، به یاد آورده می شوند. در جریان درمان همچنان که توانایی اگو در رویارویی با تجربیات دردناک گذشته افزایش می یابد، توان یادآوری خاطرات سرکوب شده نیز زیاد می شود.»
به طور مثال، کودکی که پرخاشگری وی به علت برخورد پدری سختگیر که از وی توقع فرمانبرداری محض دارد، سرکوب شده باشد و کودک که اکنون فردی بالغ است چنین تجربه ای را به رابطه خود با هر مرجع قدرتی تعمیم داده باشد و از بروز احساسات پرخاشگرایانه خود ممانعت نماید، بوسیله مرور احساسات گذشته خود قادر می شود که میان موقعیت کودکی و وضعیت فعلی خود تمایز قائل شود و به این درک برسد که دیگر ناتوان نبوده و می تواند در برابر گرایشات سلطه جویانه دیگران ایستادگی کند. با این وجود، عامل اصلی درمان در این واقعیت نهفته است که وی می تواند پرخاشگری خود را نسبت به درمانگر بدون آنکه از سوی او مجازات شود، ابراز کند. این تجربه واقعی باید قبل از آنکه بیمار بتواند دریابد که دیگر کودک نیست رخ دهد. چنین تجربه احساسی که در جریان درمان اتفاق می افتد از سوی الکساندر به عنوان «تجربه تصحیح کننده هیجانی (22)» نامیده می شود و به اعتقاد او مهمترین عامل در درمان روانکاوانه است.
«نه ضروری و نه ممکن است که در مدت درمان تمامی خاطرات و احساسات سرکوب شده به خاطر آورده شوند. اثر درمانی می تواند بدون این نیز اتفاق افتد. فرنزی و رانک از اولین کسانی بودند که به این واقعیت رسیدند. با این وجود باور اولیه روانکاوان در مورد اینکه بیمار از خاطرات سرکوب شده خود در رنج است آنچنان نفوذی داشت که حتی امروزه نیز برای آنها مشکل است که بدانند بیمار پیش از آنکه از خاطرات خود در رنج باشد، عدم توانایی برای رویارویی با مشکلات زندگی کنونی خود به وی آسیب می زند.»
به یاد آوردن یک رویداد به تنهایی تغییری در اثر آن بر ذهن بیمار نمی دهد. فقط یک «تجربه تصحیح کننده هیجانی» است که می تواند اثر تجارب کهن را از بین ببرد. این تجربه جدید از طریق فرایند انتقال که در جریان رابطه میان درمانگر و بیمار شکل می گیرد، بوجود می آید.
بازسازی خاطرات گذشته برای درمانگر بیش از بیمار اهمیت دارد. درمانگر به این خاطرات برای درک و تعبیر بهتر معنای تجربه انتقالی بیمار نیاز دارد و دانش او نسبت به گذشته بیمار اساسی را برای کمک به وی در یافتن راهی تازه برای زندگی شادتر فراهم می کند.
الکساندر می گوید که تجربیات او دنبال کننده نظرات فرنزی و رانک است که بر تجربه احساسی و عاطفی به جای درک عقلانی علائم بیمار تکیه کردند. این تجربه احساسی که در جریان درمان به دست می آید به بیمار امکان می دهد که احساسات قدیمی خود را دوباره زنده کند. اما تفاوتی که این رابطه درمانی با روابط کهن دارد این است که درمانگر پاسخی متفاوت از افراد گذشته زندگی بیمار ارائه می کند. از نظر الکساندر گاهی تجارب عادی زندگی روزمره فرد نیز چنین خاصیت تصحیح کننده ای پیدا می کنند. او خود به مورد «ژان والژان» در کتاب بینوایان اشاره می کند که چگونه برخورد متفاوت کشیش نیکوکار مسیر زندگی او را تغییر داد.
«تجربه مجدد گذشته، در ارتباط با فردی که پاسخی متفاوت از دیگر افراد ارائه می کند عامل اصلی درمان است.»
در رابطه درمانی، درمانگر این فرصت منحصر به فرد را دارد که شرایطی برای بیمار فراهم کند که بتواند گذشته خود را دوباره تجربه کند. این که با چه روشی این هدف حاصل شود اهمیتی ثانوی پیدا می کند و هر روشی که در جهت رسیدن به این هدف سازمان یابد، روشی روانکاوانه است. خواه محدود به یک تا دو مصاحبه شود و یا آنکه برای چند سال به طول انجامد.

پی نوشت ها :

1. Good – Enough Mother
2. Transitional Object
3. Tranistional Phenomena
4. True Self
5. False Self
6. Edit Jacobson
7. Otto Kernberg
8. Wilfrde Bion
9. John Rickman
10. Container – Contained
11. Proto – Mental
12. Apriori
13. Negative Capability
14. Basic Assumptions
15. Splitting
16. Margaret Mahler
17. John Bowlby
18. Attachement Theory
19. Heinz Kohut
20. Self Psychology
21. Balint
22. Corrective emotional experience

منبع: روانکاوی در گذر زمان

نوشته بنیانگذاران فرضیّه ی ارتباط ابژه ای اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
https://psysh.ir/%d8%a8%d9%86%db%8c%d8%a7%d9%86%da%af%d8%b0%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d9%81%d8%b1%d8%b6%db%8c%d9%91%d9%87-%db%8c-%d8%a7%d8%b1%d8%aa%d8%a8%d8%a7%d8%b7-%d8%a7%d8%a8%da%98%d9%87-%d8%a7%db%8c/feed/ 1
نوفرویدی ها https://psysh.ir/%d9%86%d9%88%d9%81%d8%b1%d9%88%db%8c%d8%af%db%8c-%d9%87%d8%a7/ https://psysh.ir/%d9%86%d9%88%d9%81%d8%b1%d9%88%db%8c%d8%af%db%8c-%d9%87%d8%a7/#respond Sat, 15 Aug 2015 18:05:25 +0000 http://psysh.ir/?p=1293 نوفرویدی ها برچسب ها می توانند گمراه کننده باشند. برخی از تئوری های جدید روان کاوی، به عنوان «نوفرویدی (1)» […]

نوشته نوفرویدی ها اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
نوفرویدی ها

برچسب ها می توانند گمراه کننده باشند. برخی از تئوری های جدید روان کاوی، به عنوان «نوفرویدی (1)» طبقه بندی شده اند. درک اینکه چرا چنین اصطلاحی متداول گردید مشکل است و مشکل تر درک ادامه این روند در انشعابات جدید تر و تازه تری است که از شیوه تفکر فرویدی صورت می گیرد. تازه تر نسبت به تئوری های آنا فروید، هارتمان، راپوپورت و دیگران که مفهوم «اگو عاری از تعارض» (Confict free ego) را مطرح کردند. این درست است که برخی از روانکاوانی که به عنوان نوفرویدی مطرح شدند در مکتب روانکاوی فروید آموزش دیده و حتی به کار پرداخته بودند اما همین موضوع در مورد یونگ و آدلر نیز صادق است در حالیکه این اصطلاح در مورد آنان به کار برده نمی شود. دوری آنها از مکتب فرویدی به هیچ وجه کمتر از هورنای، فروم، سولیوان و دیگران که به این عنوان مطرح شده اند نبود. در واقع پرسشی که اخیراً به درستی مطرح شده این است که چرا این تئوریها نو آدلری نامیده نمی شوند. به وضوح تئوریهای این متفکران در تأکید بر نقش اجتماعی به جای غرائز زیست شناسی در شکل گیری شخصیت با نظریات آدلر اشتراک دارد. در اینها مفهوم لیبیدو به صراحت رد نشده بلکه به حاشیه رانده شده و به جای آن سیستم عادتهای دینامیکی بنا شده که عمدتاً تحت تأثیر اولین تجارب اجتماعی قرار دارند. گرایشات عصبی هورنای، دینامیزم سولیوان و سیستم فرافکنی گاردینر (2) از این نوعند و تا حدی به نظرات آدلر در مورد شیوه زندگی شباهت دارند. برخی از این تئوریها همانند تئوری آدلر بر تعارضات درون خویشتن (self) فرد تأکید دارند. یک تصویر قراردادی و ایده آل از خود که از یک سو با خود واقعی فرد و از سوی دیگر با خویشتن بالقوه ای که می تواند به فعل درآید در تعارض است. آشکارا فروید مفهوم خویشتن را فراموش نکرده بود اما اگو در نظریات او در اغلب موارد به عنوان کارگزار نهاد عمل کرده و تنها سایه ای از مفهوم خویشتن در مقایسه با تئوری های گروه نوفرویدی است. از فرویدی های اولیه پاول فدرن (3) یک اصول گرایی ثابت قدم و باوفا دریافته بود که آنچه متمایز کننده حالت نرمال از حالت جنون است یک آگاهی پایدار و ثابت از تداوم تجارب فیزیکی و ذهنی خود می باشد و فرویدی بعد هارتمن در جهت عملکرد سازنده اگو، سازمان یافتن قسمتهای مختلف به صورت یک کل را پیشنهاد می کند ولی به طور کلی فرویدی ها یک تصویر سازمان یافته از خویشتن که فرد آن را می تواند به طور عینی تجربه کرده و درست یا غلط آن را به عنوان خود و چیزی متعلق به خود می شناسد به دست ندادند.
با نگاه به روش بالینی نوفرویدی ها و مقایسه با شیوه های سنتی درمان، به انحرافات چندی در آنها برخورد می کنیم که در برخی به صورت زیر پا گذاشتن اصول به همراه روش جلوه می کند (با وجود این حتی در میان فرویدی های متعصب نیز تنوع قابل توجهی از یک درمانگر به درمانگر دیگر به چشم می خورد). کاناپه درمانگر اغلب جای خود را به رابطه چهره به چهره می دهد و از تداعی آزاد نه به آن حد که بخواهد یک شیوه زندگی را به بیمار تحمیل کند و یا عقیده خود را قبل از آنکه بیمار به بینش کافی برسد به وی بقبولاند بلکه بوسیله فراهم آوردن محیطی که مشوق بیمار برای درک و کشف تجارب کنونی خود، رویاهایش و خاطراتش و … باشد استفاده می کند. تعداد ملاقاتهای میان بیمار و درمانگر می تواند کمتر بوده و گاهی بستگی به ماهیت بیماری و چگونگی پیشرفت روند درمان دارد و در فواصل هفته و یا ماه بیمار فرصت این را دارد که بینش به دست آمده در حین درمان را در زندگی واقعی خویش به کار گیرد. گفته می شود که دو یا سه و یا حتی یک ملاقات در هفته می تواند مناسب تر از برنامه پنج روز در هفته باشد.
جالب توجه است که هر روز که می گذرد کشیدن خط متمایز کننده ای که فروید های کلاسیک را از نظراتی که گاه تفرقه افکنانه قلمداد شده اند جدا نماید مشکل تر می شود. در این میدان، همچنین در فرضیات یادگیری معاصر مرزهای سفت و سخت قبلی هر روز بیشتر قابل انعطاف می گردند و امکان گسترش بیشتر ایده هایی را که از ارزش آنها به اثبات رسیده می دهند. هر تئوری مگر آنکه کامل باشد باید اجازه چنین تغییر و تحولاتی را بدهد. بدون تغییر یا اصلاح و با تکیه صرف بر استحکام و ثبات درونی خود ممکن است بتوان روی پای خود ایستاد اما مانند لباس عروسی مادربزرگ پیر، هر روز که می گذرد بیشتر از مد افتاده جلوه کرده و دیگر با سن وی مطابقت ندارد. با در نظر گرفتن این مطلب ما می توانیم در مورد نو فرویدی ها بگوییم که «با وجودیکه آنها ممکن است با فروید و با یکدیگر موافق نباشند اما در این امر که خوشه چینان خرمن افکار یک مرد بزرگ بوده با یکدیگر اشتراک داشته و تداوم این افکار را بوسیله تطابق آنها با شرایط جدید تضمین کرده اند، به جای آنکه صرفاً به مومیایی کردن یک پیکر مرده بپردازند.)

پی نوشت ها :

1. Neo – Frueidian
2. Gardiner
3. Paul Federn

منبع: روانکاوی در گذر زمان

نوشته نوفرویدی ها اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
https://psysh.ir/%d9%86%d9%88%d9%81%d8%b1%d9%88%db%8c%d8%af%db%8c-%d9%87%d8%a7/feed/ 0
آزادی فروم https://psysh.ir/%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c-%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%85/ https://psysh.ir/%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c-%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%85/#respond Sat, 15 Aug 2015 18:01:05 +0000 http://psysh.ir/?p=1289 آزادی فروم مانند هورنای، اریک فروم (1)، آموزش روانکاوی را در مؤسسه روانکاوی برلین گذراند و در اوایل دهه 30 […]

نوشته آزادی فروم اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
آزادی فروم

مانند هورنای، اریک فروم (1)، آموزش روانکاوی را در مؤسسه روانکاوی برلین گذراند و در اوایل دهه 30 به موسسه روانکاوی شیکاگو پیوست و بالاخره به نیویورک آمد تا به بررسی و پژوهش درباره تجدید نظرهایی در تئوری فروید که بیشتر جنبه اجتماعی داشتند بپردازد. فروم یکی از معدود روانکاوان مکتب فرویدی است که دارای درجه پزشکی نیست ولی باید به خاطر داشت که فروید پزشک بودن را برای یک روانکاو ضروری نمی دانست.
اولین اثر فروم که مقبولیت عام یافت «گریز از آزادی (2)» بود که در سال 1941 نوشت و در آن جدایی خود را از دیدگاه بیولوژیک فروید اعلام کرده و توضیح می دهد که زیباترین و در عین حال تهدید کننده ترین گرایش های انسان ناشی از ماهیت زیست شاختی او نیست بلکه از روند اجتماعی نشأت می گیرد که او را می سازد. ماهیت آدمی، هیجانات و اضطرابات او یک محصول اجتماعی هستند. جدایی انسان از دنیای حیوانی همراه با رشد احساس عدم امنیت است. او آزاد شده اما در جستجوی تداوم وابستگی و تعلق خاطر است. او دارای یک تمایل زیست شناختی برای زندگی کردن است اما مرگ را رویاروی خود می بیند. برخلاف حیوانات او دارای ظرفیت حل مشکلات بوسیله نیروی عقل به جای غرایز است اما محدود بودن زمان زندگی وی به فعل درآوردن تمام استعدادهای او را اگر نه غیر ممکن نامتحمل می کند. بیشتر رفتارهای انسان پیشنهاد کننده گرایش به سوی گریز از این آزادی است (یک «آزادی از» به جای «آزادی به سوی») و بوسیله تمهیداتی مانند تسلیم مازوخیستیک به فرد دیگر و یا یک جمع قدرتمند این کار را انجام می دهد. در هر صورت نتیجه آن اضمحلال خویشتن فرد به قیمت احساس امنیت ناشی از تعلق داشتن و وابستگی به جایی و چیزی است. سادیسم روی دیگر این سکه است. رابطه یک رابطه همزیستی است و هر دو برای رهایی از تنهایی به آن متوسل می شوند. همین موضوع می تواند توضیح دهنده تسلیم توده وسیعی از جامعه به یک فلسفه سیاسی خاص باشد.
«زمانی که والدین به عنوان عوامل اجتماع شروع به سرکوبی خلاقیتها و تمایل به استقلال در بچه ها می کنند، کودک در حین رشد خویش بیشتر و بیشتر ازاینکه بر پاهای خود تکیه کند دور می شود. بنابراین به جستجوی یک ناجی افسانه ای پرداخته و تجلی آن را در والدین خود می یابد. در زمانهای بعد، فرد این احساس را به افراد دیگر مثل یک معلم، یک شوهر یا یک روانکاو منتقل می کند. نیاز به وابستگی به چنین نمادهای قدرتی به وسیله تداوم وابستگی جنسی به یکی از والدین شکل نگرفته بلکه تجلی عقیم ماندن کوشش طفل برای استقلال و اضطراب برخاسته از آن می باشد.»
اشکال دیگر گریز عبارتند از: گوشه گیری ازدنیا و تخریب که می تواند خود را به صورت خودکشی نشان دهد. در اینجا فروم آشکارا در همان زمینه غریزه مرگ فروید حرکت می کند اما به صراحت اساس زیست شناختی آن را رد کرده و این تمایلات تخریبی را به اثر شرایط اجتماعی که موجب سرکوبی زندگی می شود ربط می دهد. همرنگی ماشینی یکی دیگر از مکانیسمهای گریزی است که وی از آن گفتگو می کند.
«مراد از این مکانیسم راه حلی است که اکثر افراد عادی اجتماع به آن روی می آورند. به طور خلاصه وقتی شخص به این طریق متمایل شد دیگر خودش نیست بلکه یکسره شخصیتی را اختیار می کند که سازمانهای فرهنگی اجتماع پیش پای وی می نهند و بدین ترتیب درست همرنگ دیگران می شود و موافق انتظارات آنان عمل می کند. تباین میان «من» و دنیای برون و ترس از تنهایی و ناتوانی از میان بر می خیزد. این مکانیسم را می توان با رنگی که برخی از حیوانات به خاطر دور ماندن از آسیب به خود می گیرند مقایسه کرد. جانور چنان به دور و بر شبیه می شود که تشخیص آن از اطراف مشکل است کسی هم که نفس فردی خویش را رها می کند و به صورت ماشینی چون میلیونها ماشین دیگری که پیرامون او قرار گرفته اند در می آید از تنهایی و اضطراب به دور می ماند ولی این امر برایش بسیار گران تمام می شود چرا که بهایی که باید بپردازد از دست دادن نفس است.»
تفکر کاذب (3)، احساس کاذب (4) و آرزوی کاذب (5) به فراوانی جایگزین پاسخهای خود بخودی و ذاتی مناسب برای شرایط خاص می گردند.
در «انسان برای خویشتن (6)» ما می بینیم که این راههای گوناگون برآوردن نیاز به وابستگی به صورت جهت گیری های دینامیک شخصیت طبقه بندی می شوند که توسط آنها انرژی انسان در کانال خاصی هدایت می شود و این امکان را برای وی فراهم می کنند که نسبتاً به صورت خودکار و با ثبات در انواع مختلف موقعیت ها در زمانهای گوناگون عمل کند. فروم از فروید برای تأکید بر هسته های اصلی پاسخهای فرد تقدیر کرده و از او برای اینکه به ذکر علل رفتارهای متفاوتی مثل مکیدن انگشت، جویدن ناخن، زیاد غذا خوردن، سیگار کشیدن و حرف زدن زیاد که به لیبیدوی دهانی مربوطند پرداخته ستایش می کند. فروم بر جهت گیری مرکزی فرد تأکید عمده دارد اما او آن را به جای آنکه بر اساس چگونگی گسترش لیبیدو بنا کند، بر پایه اینکه چگونه فرد یاد گرفته که خود را با اشیا مرتبط کند (7) و اینکه چگونه خود را با دیگر افراد ارتباط دهد (8) توضیح می دهد.
جهت گیری های گیرنده (9)، استثماری (10) و مال اندوزانه (11) نه تنها مشابه مراحل شخصیتی در فازهای دهانی و مقعدی هستند، بلکه به گرایشات نوروتیک سه گانه هورنای نیز شبیه هستند. جهت گیری گیرنده فرد را به سمت فروتنی حقیرانه و وابستگی می کشاند چرا که نیاز بزرگ وی دوست داشته شدن است. برای او مهم است که هر کس دوست او باشد. مترادف جهت گیری استثماری (که یک نوع ستیزه جویانه سازگاری است) مفهوم واکنش ستیزه جویانه هورنای را داریم. مال اندوزی و گوشه گیری شبیه به هم به نظر نمی رسند اما برای فروم جهت گیری مال اندوزانه دسته ای از ویژگیها را پوشش می دهد که در آن عدم اطمینان و عدم انعطاف در برابر مردم و عقاید با صرفه جویی و خست ترکیب می شود.
این سه جهت گیری به موازات مفاهیم فرویدی دهانی، مقعدی سادیستی و مقعدی انباشت گر حرکت می کنند اما در جهت گیری بازاری (12) فروم از الگوی فرویدی جدا می شود. این جهت گیری موجب تحمیل همرنگی ماشینی به فرد می شود. او به این نیت که خود را بر اساس ارزشهای بازار به معرض فروش بگذارد نقشهای مقبول اجتماعی را بازی می کند به جای آنکه استعدادهای راستین خود را به منصه ظهور برساند. زمانیکه او کوشش برای شناخت خویشتن خویش می کند در می یابد که وی مانند پیازی است که لایه به لایه قابل باز شدن است بدون آنکه حاوی هسته ای باشد. نقص وی تنها به اختلال در تکامل شخصیت منتهی نمی شود بلکه وی در واقع آنرا به ارزیابی و قضاوت دیگر مردم وابسته می کند. فروم این جهت گیری چهارم را به تمدن کنونی و رقابت شدیدی که در جامعه ما برای رسیدن به مکان بالاتر دیده می شود، نسبت می دهد.
فروم این چهار جهت گیری را به عنوان چارچوبی برای یک تیپ شناسی ایده آل فرض کرد. یک رفتار فردی می تواند به سمت یکی از این قطبها بیشتر گرایش داشته باشد بدون آنکه تماماً توسط آن جهت گیری تعیین شود. همچنین اگر چه صفات همراه با هر یک از اینها به هیچ عنوان پسندیده و قابل قبول نیستند هر جهت گیری تحت تأثیر شخصیت بارور (13) جنبه مثبت و پذیرفتنی می یابد. جنبه فعل پذیر و بی ابتکار جهت گیری گیرنده تبدیل به فداکاری جسورانه شده و ستیزه جویی از نوع استثماری آن بدل به فعالیت، سر زندگی و اعتماد به نفس و خست و تنگ چشمی جهت گیری مال اندوزانه به صرفه جویی و فرصت طلبی و جهت گیری بازاری به هدفمندی بدل می شوند.
کاتالیزور مسوول این تحولات، درک فرد بارور از پتانسیل های خویش و به فعل درآوردن آنهاست. به اندازه ای که وی به خویش اجازه چنین تحولی را می دهد قادر خواهد شد واقعیت را در خدمت خویش بکار گیرد. واقعیت ایستا نیست و می تواند در جهت استفاده انسان انعطاف نشان دهد. او قادر خواهد بود که تمامیت دیگر انسانها را درک کرده و به آن احترام بگذارد. او دیگر آنها را به عنوان اشیایی که در خدمت ارضا احتیاجات او هستند نمی نگرد. فروم یک نوع سوسیالیسم انسان گرایانه را توضیح می دهد که در آن هر فردی موقعیتی برابر برای تحقق بخشیدن به نیروهای خود دارد.

پی نوشت ها :

1. (Erich Fromm (1900-1980
2. (Die Furcht vor der Freiheit (1941
3. Psudotinking
4. Psudofeeling
5. Psudowilling
6. (Man for Himself (1947
7. Assimilation
8. Socialization
9. Receptive
10. Explotative
11. Hoarding
12. Marketing
13. Productive

منبع: روانکاوی در گذر زمان

 

نوشته آزادی فروم اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
https://psysh.ir/%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c-%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%85/feed/ 0
هانس کوهوت و روانشناسی خویشتن https://psysh.ir/%d9%87%d8%a7%d9%86%d8%b3-%da%a9%d9%88%d9%87%d9%88%d8%aa-%d9%88-%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d8%ae%d9%88%db%8c%d8%b4%d8%aa%d9%86/ https://psysh.ir/%d9%87%d8%a7%d9%86%d8%b3-%da%a9%d9%88%d9%87%d9%88%d8%aa-%d9%88-%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d8%ae%d9%88%db%8c%d8%b4%d8%aa%d9%86/#respond Sat, 15 Aug 2015 17:56:37 +0000 http://psysh.ir/?p=1285 هانس کوهوت و روانشناسی خویشتن هانس کوهوت (1981-1913) در مرکز نهضت روانکاوی قرن بیستم قرار دارد. به دنبال قدرت گرفتن […]

نوشته هانس کوهوت و روانشناسی خویشتن اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
هانس کوهوت و روانشناسی خویشتن

هانس کوهوت (1981-1913) در مرکز نهضت روانکاوی قرن بیستم قرار دارد. به دنبال قدرت گرفتن نازی ها در آلمان، او که مانند بسیاری دیگر از روانکاوان تباری یهودی داشت ناچار به ترک موطن خود وین و مهاجرت به آمریکا شد و سالهای بعدی عمر خود را در شیکاگو گذراند و در آنجا بدل به یکی از خلاق ترین چهره های موسسه روانکاوی شیکاگو شد. وی در آنجا به نام «آقای روانکاوی (1)» مشهور گردید که نشأت گرفته از پشتکار زیادی بود که در کار خود نشان می داد.
پدر وی فلیکس یک پیانیست چیره دست بود که پس از خدمت در جبهه در زمان جنگ جهانی اول به تجارت کاغذ رو آورد. مادرش انسانی با اراده و مقتدر بود که نقش مهمی در زندگی تنها پسر محبوب خود در غیاب پدر بازی کرد. او در چهار سال اول تحصیل کوهوت را از رفتن به مدرسه بازداشت و به کمک معلم سرخانه به آموزش وی پرداخت و در حقیقت کلاس پنجم اولین سالی بود که کوهوت وارد مدرسه شد. در 1938 از دانشکده وین با اخذ درجه پزشکی فارغ التحصیل شد. هانس فردی با فرهنگ و علاقه مند به موسیقی و هنر و پای ثابت اپراها و سمفونی های شیکاگو بود.
در زمانی که در وین به تحصیل اشتغال داشت توسط آگوست آیشهورن (2) که از دوستان نزدیک فروید بود تحت روانکاوی قرار گرفت، که با اشغال اتریش توسط آلمان نازی ناتمام ماند. آیشهورن مؤلف کتاب «جوان سرکش (3)» از اولین روانکاوانی بود که به مشکلات رفتاری نوجوانان توجه کرد. زمانی که وی به درمان این گروه سنی می پرداخت به اهمیت ایده آل شدن روانکاو برای نوجوان و الگوسازی که در این میان به عمل می آید واقف شد و به نظر می رسد نظرات کوهوت در مورد «انتقال ایده آلی» تا حدی تحت تأثیر افکار وی شکل گرفته باشد. خود کوهوت در دوران نوجوانی و جوانی پسر بسیار مودب و سربراهی بود به طوریکه حوصله آیشهورن از آن سر رفته و می گوید:«کاش می شد مقداری سرم خلافکاری به تو تزریق کرد!» زمانی که وی از ترک وین توسط فروید آگاه شد به سمت ایستگاه قطار رفت تا با او وداع کند و فروید کلاه خود را به احترام وی از سر برداشت. این تنها باری بود که او فروید را دید.
با اشغال اتریش در 1939 ناچار به ترک وطن شد و پس از آنکه یک سال در انگلیس به سر برد، به آمریکا رفت. در 1940 در حالی که تنها 25 دلار در جیب داشت سوار اتوبوسی به مقصد شیکاگو شد تا به یکی از دوستان خود که از قبل در آنجا سکنی گزیده بود ملحق شود. در شیکاگو بادنبال کردن پزشکی به عنوان دستیار عصب شناسی به تحصیل خود ادامه داد و در این رشته به عنوان یک دستیار موفق شناخته شد و آینده درخشانی برای او پیش بینی می شد. زمانی که وی چنین موقعیت مناسبی را ترک کرد و نامزد عضویت در موسسه روانکاوی شد، تعجب و حیرت آمیخته با تأسف دوستانش را برانگیخت.
کوهوت انسانی منظم و تا حدی وسواسی بود. نظم و ترتیب برای وی اهمیت زیادی داشت که این امر در نحوه لباس پوشیدن و مقاله نویسی وی به روشنی بازتاب می یافت. هر روز چندین کیلومتر می دوید و رژیم غذایی منظمی را دنبال می کرد. در مؤسسه روانکاوی شیکاگو او بدل به یکی از بهترین و تأثیر گذارترین معلمین شد و توجه بسیاری را به خود معطوف کرد. اما تمامی این واکنشهای مثبت با شکل گیری و انتشار نظریات کوهوت در مورد خود شیفتگی کمرنگ شده و جای خود را به برخورد حسادت آمیز و خصمانه همکارانش داد که متقابلاً رنجش و خشم وی را در برداشت. به طور مثال پس از یک همایش علمی که در آن کوهوت بر نقش بروئر و گزارش وی از «آنا او» در شکل گیری افکار فروید و تولد روانکاوی تأکید کرد، توسط همکارانش متهم به تخفیف و تحقیر فروید شده و با رأی آنان از شورای آموزشی انجمن روانکاوی شیکاگو اخراج می شود. به عنوان واکنشی در برابر نادیده انگاشتن نظراتش توسط رهبران انجمن روانکاوی شیکاگو، وی به تشکیل حلقه ایی از روانکاوان جوانتر اقدام کرد که یادآور حلقه یاران فروید در اوایل شکل گیری روانکاوی بود. در میان این روانکاوان جوان نامهای مهمی چون ارنست ولف و آرنولد گولدبرگ به چشم می خورد. علاوه بر این وی رابطه نزدیکی با آنا فروید داشت. آنا در سفری که به شیکاگو داشت در منزل کوهوت ها سکنی گزید و رابطه صمیمانه ای با همسر کوهوت برقرار کرد. به دنبال چاپ اولین کتابش تجزیه و تحلیل خویشتن کوهوت نسخه ایی از آن را برای آنا ارسال کرد و پاسخی تشویق آمیز اما دو پهلو دریافت داشت. حتی از جانب دوستان نزدیک نیز در برابر پذیرش نظرات او مقاومت وجود داشت. اما در میان نسل جدیدی از روانکاوان که در حال تولد بودند و در بین درمانگرانی که با روشی بینش گرا (4) به درمان بیماران خود اقدام می کردند، نظرات کوهوت رفته رفته جای خود را باز کردند.
در 1959 اولین اثر تأثیر گذار وی که مقاله ای در مورد همدلی بود منتشر شد و در آن کوهوت به این امر اشاره دارد که در جریان روانکاوی کسب اطلاعات به طور عمده از طریق روند همدلی صورت می گیرد.
سالهای پس از جنگ، دوران طلایی روانکاوی در آمریکا و شاهد گسترش ایده های فروید توسط افرادی بود که یکی پس از دیگری از اروپا مهاجرت کرده بودند اما با شتاب گرفتن تغییرات جامعه درمان روانکاوانه چه در تئوری و چه در عمل دچار رکود شد. چهره عبوس و خشک درمانگری که بر بصیرت و بینش عقلانی تکیه می کرد با فضای پس از جنگ که نیازمند تلطیف احساسات و همدلی درروابط انسانی بود، سازگاری نداشت.از این جهت مؤسسه روانکاوی شیکاگو نقشی پیشرو ایفا کرد که به ویژه با تکیه بر نظرات الکساندر که خود ریشه در عقاید روانکاوان قدیمی تر چون فرنزی داشت، به تأثیر جنبه های احساسی و هیجانی در رابطه میان روانکاو و بیمار تکیه کرد. در آنجا، کوهوت به صورت بندی دوباره جریانهای حاکم بر روانکاوی دست زد و جریانی را شکل داد که به عنوان «روانکاوی ارتباطی (5)» مشهور شد. به اعتقاد بسیاری از صاحب نظران، کارهای کوهوت در آن مقطع زمانی روانکاوی را از خطر جمود و رکود نجات داد.
مدل ارائه شده توسط کوهوت به انسان به عنوان موجودی می نگرد که نیازمند انواع خاصی از پاسخها در محیط است تا بواسطه آنها بتواند به احساسی مثبت از خود دست یابد. گرچه میان این مدل و نظرات مطرح شده توسط روانکاوانی که بر ارتباط «ابژه ایی» تکیه می کردند شباهتهایی وجود دارد، این محققین بر اهمیت تصویر درونی که از روابط بیرونی در ذهن کودک شکل می گیرد تأکید می کردند در حالی که در «روانشناسی خویشتن»، این خود رابطه واقعی است که در شکل دادن به اعتماد به نفس و پیوستگی وجودی فرد نقش بازی می کند.
تأکید کوهوت به جای غرایز سرکوب شده بر احتیاجات نوزاد است و هدف درمانگر باید شناسایی این نیازها و ارائه پاسخ درمانی مناسب به آنها باشد. سازمان دهی و بازسازی نقایص شخصیتی بیمار اهمیتی بیشتر از رفع تعارضها دارد. تجربیات بالینی کوهوت با بیماران خود شیفته وی را به یک مسیر تکاملی مستقل از نظر تمایلات خود شیفتگی فرد که به موازات تکامل روانی جنسی رخ می دهد هدایت کرد و همچنان که نظرات وی تکامل یافت، رفته رفته تئوری غرایز را به کناری گذاشت. دیدگاه کوهوت همانند نظرات فرضیه پردازان «ارتباط ابژه ایی» چون فایربرن دیدگاهی محیطی است که به رابطه والدین با کودک اهمیت زیادی می دهد. علت مشکلات روانی نه تعارضات حل نشده، بلکه ساختارهای ناقص درونی هستند که به طور مناسب در دنیای ذهنی کودک به علت ناتوانی والدین از برقراری رابطه همدلانه مناسب با وی شکل نگرفته اند. چنین نقصی در رابطه والدین با کودک، البته بدون قصد و غرض و ناشی از محدودیتهای روانی خود والدین است. کوهوت فرضیه اساسی روانکاوی کلاسیک مبنی بر ایجاد تغییر از طریق تعبیر و تفسیر تعارضات ناخودآگاه بیمار را به چالش می کشد و همانند الکساندر و سایر روانکاوانی که قبل از وی بر عامل ارتباط در روند درمانی تکیه کرده بودند، بر بوجود آوردن نوعی جدید از تجربه از سوی درمانگر برای بیمار تأکید می کند.
از نظر روانشناسی خویشتن، غرایز و سایق ها تنها زمانی مسئله ساز می شوند که کودک در روابط خود با والدینش دچار اشکال شود و تعارض برخاسته از غرایز آنچنان که روانکاوان کلاسیک می پنداشتند، اجتناب ناپذیر نیست. به طور مثال میان خشم (6) و غضب (7) تفاوت وجود دارد. در حالی که غضب طبیعی تلقی می شود، خشم حاصل شکست در روابط میان کودک و والدین است. غضب به سمت افراد خارجی برانگیخته می شود اما خشم واکنشی بر علیه تصویر ذهنی افرادی است که فرد در برقراری رابطه با آنها دچار سرخوردگی شده است. این سرخوردگی، احساس خود شیفتگی فرد را هدف می گیرد. خشم زمانی که برانگیخته شد، حتی به قیمت زیان خود فرد در صدد ارضا بر می آید. خشم غیر قابل کنترل کاپیتان اهب (8) نسبت به موبی دیک (9) مثالی از این خودشیفتگی آسیب دیده و نیروی تخریبی آن است.
کوهوت همچنین به صورت بندی دوباره موقعیت اودیپی دست زد. در دیدگاه سنتی، موضوع محور ظهور تخیلات و فانتزیهای ناخودآگاهی است که بواسطه رشد و تکامل غرایز جنسی و پرخاشگری در زمان خاصی مجال ظهور می یابند. از نظر کوهوت موقعیت اودیپی، موقعیتی طبیعی است و وابستگی جنسی کودک به والد جنس مخالف به خودی خود مسئله ساز نیست. مشکل آنگاه پیش می آید که والدین به طور قابل توجهی در ارائه پاسخ مناسب به کودک با شکست مواجه شوند. چنین شکستی حالت طبیعی احساسات کودک را سمت و سویی مرضی می دهد. والدین ناتوان به علت مشکلات روانشناختی که خود در این مرحله داشته اند، احساسات و کنجکاویهای کودک را به صورتی منفی تعبیر می کنند و دچار اضطراب می شوند. اما در صورتیکه والدین قادر به ایفای نقش مناسب شوند، کودک به دستاورد طبیعی این مرحله رسیده و قادر می شود بدون احساس سرخوردگی و یأس اهداف خود را به شکلی واقع بینانه تغییر دهد و به این باور برسد که دیگران نیز افرادی با نیازها و خواسته ها ویژه خویش هستند و گاه نیازهای او و دیگران در دو جهت مختلف عمل می کنند. ریشه آسیب پذیری فرد خود شیفته در این است که سرخوردگی و یأس ناشی از شکست در برقراری رابطه همدلانه با والدین آنچنان بر ذهن او سایه افکنده که او را بدل به فردی حساس در برقراری روابط فردی می کند.
در تئوری کوهوت، همدلی مفهومی اساسی است. هر چند که والدین به طور معمول با قصد قبلی رفتار نامناسبی با کودک ندارند، کودکان مجبورند با رفتار والدین خود را سازگار کنند. ناتوانی مکرر در ارائه پاسخی همدلانه به کودک ریشه اختلالات رفتاری در دوران بزرگسالی است.
همدلی به صورت درک نزدیک افکار، احساسات و انگیزه های فردی دیگر تعریف شده است به طوری که فرد بتواند دنیا را از دریچه چشم دیگری بنگرد. نباید آن را با ارتباط صمیمانه یکی گرفت و یا آنکه چنین فرض کرد که اگر به جای فردی دیگر باشیم چه می کنیم. همدلی به شکل بالقوه می تواند مبنای پاسخی مثبت یا منفی باشد.
اولین باری که کوهوت به شکل مشخص به اهمیت همدلی در رابطه درمانی اشاره کرد مربوط به درمان یکی از بیمارانش به نام دوشیزه «ف (10)» می شود. او در برابر تعبیر و تفسیرهایی که کوهوت بر اساس دیدگاههای روانکاوی کلاسیک از رفتارش به عمل می آورد با خشم و غضب واکنش نشان داده و چنین گفت که:«تو با این نتیجه گیریهایت همه چیز را خراب کردی.» برای مدتی کوهوت چنین فرض کرد که این رفتار به علت مقاومت ناخودآگاه بیمار است و شکی در مورد برداشت خود نداشت اما در نهایت اعتراف کرد که وی در درک همدلانه بیمارش موفق نبوده و سعی در تحمیل برداشت و تئوری خود بر موقعیت درمانی داشته است.

مفهوم (Self object (11:

کوهوت با آنکه در مکتب کلاسیک روانکاوی آموزش دید، با تبیین نظرات خود رفته رفته از آن فاصله گرفت. در ابتدا کوشش نمود تا میان نظریه غرایز و دیدگاههای خود آشتی برقرار کند، اما در نهایت به این نتیجه رسید که مدلی ترکیبی برآورنده تمایل وی نیست و در نهایت گسستگی کاملی از روانکاوی کلاسیک پیدا کرد و علاوه بر آن نظرات خود را به دیگر بیماران غیر از افراد خد شیفته نیز گسترش داد. در این شکل گسترده، مقوله self object جایگاه خاصی دارد. حضور و وجود آن برای تمامی انسانها به منظور تکامل روانی طبیعی لازم است. بهتر است که این مفهوم را به شکل یک «عملکرد» دید تا فردی خاص. همانگونه که از نام آن بر می آید این اصطلاح به این اشاره دارد که دیگر انسانها نه به عنوان ابژه هایی مستقل و «برای خود»، بلکه به صورت عواملی برای ارضای نیازهای کودک در حال رشد هستند. از دید کوهوت اهمیت selfobject برای حیات روحی انسان همانند اکسیژن برای حیات جسمی او است. در تمامی طول زندگی انسانها به دیگران برای رسیدن به عزت نفس و تلقی مثبت از خود نیازمندند. تفاوت میان انسانها از نظر مراتب رشد روانی تنها در selfobject انتخاب شده توسط آنها است. هر چه فرد بالغ تر و سالم تر باشد ابژه های انتخاب شده توسط وی از بلوغ و سلامت بیشتری برخوردارند. از نظر کوهوت تمامی اختلالات روانی، ریشه در روابط معیوب کودک با selfobjectها و شکست فرد در برقراری روابط آینه ای و ایده آلی در زمان کودکی دارد. مشکل اودیپی کودک به عنوان امری ثانوی به اختلال ارتباطی در مراحل قبل نگریسته می شود. از نظر کوهوت، در صورت وجود selfobject مناسب در مراحل قبلی، کودک قادر می شود که مرحله اودیپ را به سلامت بگذراند. همچنین برخی از مشکلات روحی مانند اعتیاد، اختلالات خوردن، انحرافات جنسی و رفتارهای ضد اجتماعی به عنوان کوششی در جهت مقابله با از هم گسیختگی وجودی در فردی که در زمان کودکی از ارتباط مناسب محروم بوده، نگریسته می شود.
کوهوت در جریان درمان «دوشیزه ف» به این نتیجه رسید که بیمارش به وی به عنوان یک فرد مجزا و مستقل نگاه نمی کند. بلکه چنین به نظر می رسد که بیمار به وی به عنوان امتدادی از وجود خود نیاز دارد به همان شکلی که دست و یا پای فرد به عنوان امتدادی از وجود خود او است و بر آنها احساس کنترل دارد، چنین رابطه ای میان بیمار و درمانگر در جریان رابطه انتقالی شکل می گیرد. این پاسخ از سوی بیمار در خدمت ارضای برخی نیازهای اساسی است که وی به تنهایی از ارضای آنها عاجز است. کوهوت به این نیازها که باید تا حدی بوسیله دیگری ارضا شود نام self – object needs می دهد.
تفاوت self – object و مفهوم ابژه که در نظرات قدیمی تر روانکاوی مطرح بود این است که در ارتباط ابژه ایی فردی دیگر به عنوان موجودی مستقل و برای خود عمل می کند و ارزش گذاری وی بر اساس آنچه که هست ارزیابی می شود، اما ارزش self – object در عملکردی است که در دنیای درونی فرد دارد و کمکی که به حفظ ثبات هیجانی شخص می کند. نیازی که self – object برطرف می کند اهمیت بیشتری نسبت به این موضوع دارد که چه کسی این کار را می کند.
نکته مهم در اختلال روانشناختی «دوشیزه ف» این بود که وی به طور مطلق به پاسخ دیگران (هم روانکاو و هم افراد دیگر پیرامون خود) به منظور حفظ اعتماد به نفس خود وابسته بود. برای او، دیگران نه به عنوان ابژه بلکه self – object مطرح بودند.
ما همواره به دیگران نیازمندیم هر چند که این نیاز دستخوش تکامل و تحول می شود. در مرحله نوزادی این نیازها مطلق و شدید بوده و بوسیله مادر ارضا می شوند. در دوران کودکی نقش پدر اهمیت یافته و به مرور دیگران نیز وارد عمل می شوند. در نوجوانی، همسن و سالان نقش مهمی دارند و در بزرگسالی، همسر و دوستان نقش self – object را بازی می کنند. علاوه بر گسترش این جنبه که چه کسی و به چه ترتیب به عنوان self – object عمل کند، فرد سالم ساختارهای محکم و با ثبات درونی را نیز در دنیای ذهنی خود شکل می دهد تا در خدمت ارضای نیازهایی قرار گیرند که در گذشته از دیگران طلب می کرد. شخص در مسیر رشد خود قابل انعطاف تر و به دیگران کمتر نیازمند می شود، هر چند که این نیاز هرگز به طور کامل از بین نمی رود.

مدل دو محوری (12) کوهوت:

روانشناسی خویشتن از دل کار با بیماران خود شیفته زاده شد. در درمان این بیماران، کوهوت متوجه شد که فرضیات کلاسیک روانکاوی که بر پایه مدل ساختاری استوار شده اند از تبیین مشکلات این بیماران بر نمی آیند. به جای داشتن علائم مشخص بیماری، این افراد شکایاتی مبهم در رابطه با مشکلات بین فردی و حساسیت نسبت به رفتارهای دیگران داشتند.
کوهوت به این نتیجه رسید که درمان این بیماران نیازمند فرضیه تازه ایی است. تئوری او به طور مستقیم بازتاب مشاهدات بالینی وی به خصوص گرایش بیماران به شکل دادن دو پاسخ انتقالی ویژه بود. کوهوت به این دو پاسخ نام «انتقال آینه ایی» (Mirror Transference) و «انتقال ایده آلی» (Idealizing Transference) می دهد.
بیماری که دچار انتقال آینه ایی است تمایل زیادی به تایید و تشویق درمانگر پیدا می کند و دست به رفتارهایی در جهت جلب توجه درمانگر می زند. از دید کوهوت این حالت انتقالی، تکرار تجربه کودکی است که تأیید و تشویق را در آینه چشمان مادر جستجو می کند. در این مرحله کودک در وضعیتی است که کوهوت به آن نام «بزرگ منشی نمایشگری (13)» می دهد و پاسخ آینه ایی مناسب مادر برای رشد و تکامل طبیعی نوزاد اهمیت پیدا دارد. کودکی که در این زمان از پاسخ مناسب محروم مانده باشد، در رسیدن به احساس انسجام و کفایت شکست خورده و با اضطراب و تنش دست و پنجه نرم کرده و در آینده این پاسخ آینه ای را در نگاه دیگران نسبت به رفتار خود جستجو می کند. «دوشیزه ف» در روند درمان این حالت انتقالی را به نمایش گذاشت. همانگونه که شخص به آینه نگریسته و به ظاهر خود دقیق شده و موهای خود را شانه می زند، او نیز به طور مداوم به پاسخهای کوهوت نسبت به خود حساس شده تا ببیند در نظر درمانگرش تا چه حد مقبول، باارزش و دوست داشتنی جلوه می کند.
در انتقال ایده آلی، بیمار به درمانگر به عنوان فردی قدر قدرت و کامل نگاه می کند که قادر به برآوردن تمامی نیازهای بیمار است. کوهوت بیان می کند که افرادی که در دوران کودکی فاقد والدین مناسب برای همانند سازی باشند، این نیاز را در روابط بزرگسالی خود جستجو خواهند کرد. در مراحلی از دوران کودکی والدین باید بتوانند نقش فرد کامل و همه چیز دان را برای کودک بازی کنند و کودک در پناه همانند سازی با آنها به مراحل بعدی تکامل قدم بگذارد. این تصویر ایده آل از والدین به غول چراغ جادو تشبیه شده که همیشه و با تمام قدرت در خدمت است. همانند بقیه نیازهای مرتبط با self – object این نیاز نیز در مسیر رشد و تکامل کودک دستخوش تغییر می شود. در ابتدا تمایلی به وحدت و پیوستگی و یکی شدن با فرد ایده آل وجود دارد و سپس کودک نیاز دارد که بودن او را در کنار خود حس کند. اما فرد بالغ به این مطلب قانع می شود که دوستان و نزدیکان و خانواده ایی داشته باشد که بتواند به هنگام نیاز به آنها تکیه کند. همچنانکه منابع درونی فرد رشد می کنند نیاز به هself- objectها کم می شود و فرد یاد می گیرد که برای آرام کردن خود در ابتدا به نیروهای دورنی خویش اتکا داشته باشد. همانند پاسخ آینه ای در اینجا نیز فراهم بودن یک محیط مناسب حداقل برای آنکه این روند رشد و تکامل به خوبی طی شود، ضروری است. سرخوردگیهای کوچک و ملایم در جهت گرفتن پاسخ از والدین ایده آل، ضرورت تکیه بر نیروهای خودی را مطرح می کند و این نیروها را تقویت می نماید. این همانند رشد عضله است که در برابر نیروی مقاومت ملایم، تقویت می شود. نبودن هیچ نیرویی در برابر آن، عضله را رو به تحلیل می برد و اگر نیروی مقاومت شدیدی در کار باشد به پاره شدن تارهای عضلانی منجر می گردد.
مشاهدات کوهوت او را به یک فرضیه «دو محوری» رساند که در آن به نیازهای خودشیفتگی کودک و رابطه ایی که بر این اساس با والدین خود برقرار می کند، توجه نشان می دهد. به اعتقاد کوهوت نیازهای برخاسته از احساس خودشیفتگی در انسان هرگز از بین نمی رود، بلکه در یک محور موازی با «علاقه مندی به دیگران» در طول زندگی به پیش می رود. در این مدل خویشتن کودک که در ابتدا پراکنده و از هم جدا است، در نتیجه پاسخ همدلانه مناسب از سوی مادر به سوی انسجام و پیوستگی میل می کند. از دید کوهوت در یک مرحله از مراحل رشد و نمو کودکی، کودک در مورد از دست دادن رابطه خود و مادر هراس می شود و برای مقابله با این ترس دو شیوه را در پیش می گیرد. در یکی از این شیوه ها یک خویشتن بزرگ منشانه در درون کودک شکل می گیرد و در دیگری کودک، والدین خود را به شکل ایده آل و کامل در نظر گرفته و با آنها همانند سازی می کند. در رشد طبیعی کودک، خویشتن بزرگ منشانه رفته رفته جای خود را به کمال گرایی و بلند پروازی سالم می دهد و تصویر کامل والدین بدل به ارزشهای درونی و والای اخلاقی می شود. اما اگر نیازهای کودک در مورد ارائه پاسخ آینه ای مناسب از سوی مادر ارضا نشده و یا آنکه والدین الگوهای مناسبی برای همانند سازی نباشند، کودک در این مرحله دچار توقف شده و در بزرگسالی ارضای این نیازها را در روابط با دیگران که اکنون جایگزین والدین او شده اند جستجو می کند. هر والدی می داند که تمامی نیازهای کودک قابل برآوردن نبوده و نباید به تمامی تمایلات او پاسخ مثبت داد. برای یک کودک 2 ساله انداختن یک توپ عملکردی لایق تشویق است در حالی که پاسخ مشابه به کودکی 8 ساله نامتناسب است. برای نشان دادن همدلی مناسب، پاسخ آینه ای باید از تناسب و اصالت کافی برخوردار باشد.
کودک در جریان برقراری رابطه با والدینش، به صورت اجتناب ناپذیر به مواردی برخورد می کند که آنها به دلیل خستگی، مشکلات کاری و … به وی پاسخ مناسب نمی دهند. کودک برای جبران این حالت کوشش می کند که کامل، زیبا، جالب توجه و شگفت آور جلوه کند. او می پندارد که با این روش قادر به درست کردن اوضاع می شود و اشکال در خود او است. این همان مرحله ای است که خویشتن بزرگ منش نمایشگر در وی شکل می گیرد. در حضور محیطی که به طور نسبی به کودک پاسخ دهد Good – Enough Parents) از شدت تظاهر این خویشتن بزرگ منش کاسته شده اما از بین نمی رود. در حقیقت ته مانده ای از این توهم بزرگ منشانه در همه انسانها به حیات خود ادامه می دهد. در برخورد با این سرخوردگی های اجتناب ناپذیر که کوهوت به آن نام سرخوردگی بهینه می دهد (Optimal Frustration)، کودک شروع به تعدیل توهم ذهنی خود می کند و محدودیتهای خود و دیگران را می پذیرد. در پرتو این سرخوردگیهاست که کودک به ساختارهای ذهنی درونی به منظور حفظ اعتماد به نفس خود دست پیدا می کند. بنابراین در شکل طبیعی و سالم خود، کودک از وضعیتی که در آن به دیگران به شکل مطلق برای تقویت حس عزت نفس خود نیازمند است به سمت حالتی پیشرفت می کند که بتواند با تکیه بر نیروهای دورنی خود هر از چندی نیز به سوی دیگران برای تشویق و تأیید سالم متمایل شود.
برآورده نشدن نیازهای کودک به طور مکرر و شکست در برقراری یک رابطه همدلانه میان والدین و کودک از دید کوهوت سه دلیل عمده دارد:
1- کودک به علل وراثتی، مشکلات جسمی و یا اختلالات یادگیری نیازهایی ورای توان والدین دارد. 2- عدم هماهنگی میان مزاج (14) والدین و کودک. 3- محدودیتهای خود والدین در پاسخگویی به نیازهای کودک به دلیل بیماری، بیکاری، مشکلات اقتصادی و ….
چنین روندی به شکل گیری شخصیتی در کودک منجر می شود که قادر به تفکیک نیازها، افکار و تمایلات خود از دیگران نیست و یا آنکه به بقیه برای حفظ اعتماد به نفس خود به شدت وابسته شده و یا به علت ترس از برخوردهای نامناسب دیگران که ته مانده عزت نفس او را نیز از بین ببرد، منشی گوشه گیرانه در پیش می گیرد.
نیاز به تأیید و تشویق دیگران تا انتهای عمر ادامه دارد. استقلال مطلق از نظر کوهوت مفهومی نداشته و انسانها همگی به یکدیگر وابسته اند. تفاوت آدمیان در انتخاب ابژه های وابستگی مشخص می شود. در جریان روان درمانی سعی درمانگر بر این است که با ارائه پاسخ مناسب به نیازهای ارضا نشده دوران کودکی و التیام بخشی به جراحات وارد شده بر احساس خود شیفتگی بیمار، در نقش یک selfobject متناسب قرار گرفته تا بیمار از طریق برقراری روابط آینه ای و ایده آلی با او احساس منفی خود را با احساسی منسجم و مثبت تعویض کند. در خلال برقراری رابطه ایده آلی با درمانگر، بیمار رفته رفته از طریق برآورده نشدن نیازهای غیر واقع بینانه ایی که از درمانگر دارد و سرخوردگی که پیدا می کند به درکی تازه از خود می رسد و ساختارهای درونی خود را رشد می دهد. به نظر کوهوت پیش از برگرفته شدن انرژی سرمایه گذاری شده بر روی یک ابژه (Decathexis)، یک از هم گسیختگی در تصویر ساخته شده از آن در ذهنیت فرد رخ داده که ناشی از این سرخوردگی بهینه است و آن ابژه همانند سابق به شکل ایده آل و خالی از نقص دریافت نمی شود. چنین روندی برای بلوغ روانی از دید کوهوت ضروری است و خود فروید در توصیف پدیده سوگواری برای بار نخست به آن پرداخته بود. اگوی کودک بارها و بارها با سرخوردگی ناشی از این شناخت که ابژه ایده آلی آنچنان که می پنداشت نیست روبرو می شود و در پاسخ به چنین تجربه ای بخشی از انرژی روانی سرمایه گذاری شده بر روی ابژه را به خود منتقل کرده و این به غنای ساختارهای درونی او می افزاید.
در مدل دو محوری کوهوت آنچه که اهمیت دارد به رسمیت شناخته شدن نیازهای خودشیفتگی در انسان است. از دید وی مدل فرویدی که بر حرکت از خود شیفتگی اولیه به سمت دوست داشتن دیگران در جریان تکامل طبیعی انسان تأکید می کند، نگاهی بدبینانه و اخلاق گرایانه نسبت به خودشیفتگی دارد. به عبارتی، فروید چنین می گوید که جهت حرکت فرد سالم باید از دوست داشتن خود به سمت دوست داشتن دیگران باشد. کوهوت این دیدگاه را تا حدی توأم با دورویی می داند، هر چه باشد هر فردی نیازهایی دارد که برآورده شدن آنها برای آنکه احساس مثبتی از خود پیدا کند ضروری است. در واقع یکی از نکات مهم در نظرات کوهوت این است که علاوه بر نیازهای جنسی و پرخاشگرایانه، نیاز به عزت نفس جایگاه مهمی در نظرات وی دارد. در مدل درمانی پیشنهاد او، درمانگر برای پاسخ به نیازهای خود شیفتگی بیمار حسابی جداگانه باز می کند (به جای آنکه این نیازها را کودکانه و حقیر بشمارد).
در اثر آخر خود که در 1984 سه سال پس از مرگ وی منتشر شد، کوهوت به یک نیاز سوم نیز اشاره می کند که خود را در قالب «انتقال همزادانه (15)» نشان می دهد. این جنبه از خویشتن به صورت تمایل بیمار به همانند شدن با درمانگر متجلی می شود. از نظر تکاملی این واکنش باقیمانده نیاز کودک به آمیختگی و ممزوج شدن با دیگری است که رفته رفته جای خود را به تقلید و همانند سازی بزرگسالی می دهد. این تجربه، منجر به احساس همانندی با دیگران و تعلق داشتن به جامعه بزرگ انسانی می شود. در ابتدا همانندی ها اهمیت بیشتری تا تفاوتها داشته و کودک و نوجوان سعی در هماهنگی با جمع هم سن و سالان خود دارند اما فرد بزرگسال یاد می گیرد که تفاوتها را درک کرده و به آن احترام بگذارد. اگر والدین قادر به فراهم کردن محیط مناسب برای مشارکت نشوند، کودکی که به دنیای بزرگسالی قدم می گذارد احساس تعلقی به پیرامون خود ندارد و به صورت دفاعی واکنش داده و تمایلی به برقراری ارتباط نشان نمی دهد و یا آنکه در صدد برقراری یک رابطه همزادانه با فردی دیگر که شکلی وسواس گونه می گیرد بر می آید.

خویشتن از دیدگاه کوهوت

علیرغم اهمیت محوری مفهوم «خویشتن» در نظریات کوهوت، او هیچگاه تعریفی مشخص از آن بدست نداد. به نظر می رسد که او می پنداشته که ساختاری چنین با اهمیت از چنان بداهتی برخوردار است که نیاز به تعریف نداشته باشد. با این وجود هرگاه به تاریخچه تکامل این مفهوم از اواخر دهه شصت تا زمان مرگ او در 1981 بنگریم، دیدگاه او در مورد این مفهوم دستخوش تغییر شد. نظریه نهایی او به خویشتن هم به عنوان یک موجودیت تجربه کننده و هم به صورت مرکز شور و ذوق روان که وظیفه تثبیت و ترمیم اعتماد به نفس را به عهده دارد می نگرد. بنابراین حتی «روانشناسی خویشتن» نیز نتوانست خود را از این دیالکتیک که خویشتن در آن واحد هم سوژه و هم ابژه است، خلاص نماید. در این نظریه نقش اگو تضعیف شده و بر اهمیت تجربه آگاهانه ذهنی تأکید می شود. همچنین در پرتو به حداقل رساندن نقش غرایز و دفاعهای روانی، به پرخاشگری به عنوان واکنشی ثانوی به شکست در رابطه با selfobjectها نگریسته می شود.
هر گاه خویشتن فرد به شکل سالم رشد کند، او می تواند به شکلی خودکفا بر زخمهای روحی خود مرهم گذارد و اعتماد به نفسش را ترمیم کند. در نتیجه وجود این نیروهای منسجم درونی، با دیگران به شکلی محدود و بالغانه به عنوان self – object برخورد می شود. در مقابل، شخصیت ناسالم وابستگی شدیدی به self – objectها پیدا می کند. زمانی که چنین فردی در روابط بین فردی خود با سرخوردگی روبرو شود، حتی اگر از دید یک ناظر خارجی اتفاق مهمی نیفتاده باشد، خویشتن فرد افسردگی و خلاء زیادی را تجربه می کند. اضطرابی که در این حال به فرد دست می دهد ناشی از احساس فروپاشیدگی و تجزیه وجودی (16) است. از دید کوهوت این عمیق ترین اضطرابی است که انسان می تواند تجربه کند (مشابه حالت نامن سولیوان). چنین حالتی شبیه روبرو شدن با مرگ است با این تفاوت که در اینجا نه ترس از مرگ جسمی بلکه هراس از مرگ روانی وجود دارد. تجربه فروپاشیدگی و اضطراب برخاسته از آن خویشتن را به اتخاذ شیوه هایی برای مقابله با این وضعیت غیر قابل تحمل وادار می کند. فرد باید دوباره به احساس انسجام و پیوستگی و تمامیت دست یابد. حتی اگر روشهای مقابله ای وی شیوه های تخریبی و ناسالم باشند. بنابراین از دید روانشناسی خویشتن، اکثر رفتارهای بیمارگونه روشهای اضطراری هستند که به منظور بازگرداندن دوباره وحدت و پیوستگی به خویشتن آسیب پذیر فرد اتخاذ می شوند.
در نتیجه پاسخ مناسب آینه ای، کودک به احساس مثبتی از جاه طلبی و اشتیاق برای بهتر شدن دست می یابد. هر گاه والدین ابژه هایی مناسب برای ایده آل شدن باشند، کودک احساس قدرتمندی و امنیت را از آنها اخذ کرده و توان نیل به سوی اهداف خود را پیدا می کند. اهدافی که به شکل واقع بینانه تعیین می شوند. جاه طلبی از یک سو و تعیین اهداف واقع بینانه که قابل حصول باشند از سوی دیگر دو قطب شخصیت فرد را از نظر کوهوت شکل می دهند. هماهنگ کردن این دو وجه با استفاده از استعداد و مهارت فردی شیوه ای است که فرد سالم در پیش می گیرد. پس از بیان این نظریه «دو قطبی»، کوهوت به قطب سومی نیز اشاره می کند که به این مهارت و استعداد بر می گردد و در جریان برقراری رابطه «همزادانه» با والدین شکل می گیرد. اختلال روانی وقتی رخ می دهد که کودک در حداقل دو قسمت از این سه بخش دچار شکست می شود. همانند پروتئینها که با ورود به بدن به اسیدهای آمینه شکسته شده و سپس برای ساخته شدن پروتئینهای جدیدی مورد استفاده قرار می گیرند، ساختارهای دورنی فرد نیز که موجب اعتماد به نفس و امنیت خاطر وی می شوند در روند درون گیری self – objectها ساخته می شوند. کوهوت از اصطلاح «تبدیل درونی (17)» استفاده می کند تا از پدیده همانند سازی که به درون بردن کل تصویر ذهنی فردی دیگر اشاره می کند، متمایز شود.
در روند درمان کوشش درمانگر بر این است که به این سوال پاسخ دهد که بیمار چگونه برای برقراری احساس انسجام، هماهنگی و تمامیت درونی خویش زمانی که پیوندهای ارتباطی وی تهدید شده و با آسیبی به خود شیفتگی وی وارد شود، عمل می کند. علائم روانی، نه آنچنان که روانکاوی کلاسیک فرض می کند به عنوان تجلی نمادین ارضای غرائز سرکوب شده بلکه به منزله واکنشهای دفاعی تلقی می شوند که در خدمت ترمیم احساس فرو پاشیدگی و افسردگی بیمار و برگرداندن انسجام شخصیتی او هستند. تعبیر و تفسیر ارائه شده از سوی درمانگر بر ماهیت پیوند ارتباطی بیمار، شدت آسیب به خود شیفتگی فرد و واکنش احساسی بیمار نسبت به این آسیب تکیه می کند. درمانگر نقش یک self – object را در محیط همدلانه و قابل اتکای درمانی بازی می کند. از طریق برقراری رابطه با درمانگر، بیمار به ترمیم ساختارهای آسیب دیده درونی خود اقدام می کند و وابستگی در وی از یک ضروت به یک نیاز طبیعی و سالم تبدیل می شود. به هیچ وجه لازم نیست که به تمام نیازهای بیمار پاسخ داد. آنچه که اهمیت دارد درک همدلانه این نیازها و به رسمیت شناختن اهمیت آنها برای بیمار از سوی درمانگر است. پس از آنکه رابطه همدلانه درمانی تثبیت شد، بیمار می تواند به این درک برسد که تا چه حد نیازهای وی که حالتی اضطراری و شدید دارند، از مشکلات ارتباطی زمان کودکی اش نشأت می گرفته اند.
دو سال انتهایی زندگی کوهوت با بیماری و رنج همراه بود. اما علیرغم ابتلا به سرطان غدد لنفاوی که از سال 1971 آغاز شد، همچنان سعی در حفظ عملکرد خلاقانه خود داشت و بیماری خود را به استثنای خانواده و چند دوست نزدیک، از دیگران پنهان کرد.

پس از کوهوت

بعد از مرگ کوهوت در 1981 ایده هایی مرتبط با روانشناسی خویشتن همچنان به گسترش خود ادامه دادند. سه حالت انتقالی که کوهوت توضیح داده بود برای توضیح تمامی انتقالهای مشاهده شده در جریان روانکاوی غیر کافی دانسته شد. ارنست ولف (18) یکی از همکاران کوهوت دو وضعیت انتقالی دیگر را توصیف کرد: 1- انتقال خصمانه (19) 2- انتقال کارا (20). حالت انتقالی اول به موقعیتی اشاره می کند که فرد در رابطه با یک ابژه به ظاهر صالح و خیر اندیش برای آنکه بتواند استقلال و خودمختاری خود را حفظ کند و این رابطه خیرخواهانه بدل به یک رابطه ایی توأم با اسارت نشود، مخالفتی فعالانه با ابژه در پیش می گیرد. در حالت دوم با تجربه ایی سر و کار داریم که در آن فرد به گونه ایی بر ابژه متقابل خود اثر می گذارد که او را وادار می کند عملکردی مطابق میل وی داشته باشد.
ولف روند درمانی به پنج مرحله تقسیم می کند:
1- تجزیه و تحلیل دفاعهای روانی مرتبط با ترس از سرخوردگی و احساس دردناک برخاسته از آن. در این مرحله درمانگر محیطی همدلانه و پذیرا برای بیمار فراهم می کند.
2- به سطح آمدن حالت انتقالی بیمار. در این مرحله درمانگر باید اجازه ظهور و بروز این پدیده را داده و از تعبیر و تفسیر غیر ضروری اجتناب نماید.
3- گسستگی و سرخوردگی غیر قابل اجتناب در ارتباط. به دلیل آنکه درمانگر نمی تواند و نباید همه نیازهای بیمار را برآورده نماید.
4- تعبیر و تفسیر مناسب سرخوردگی و برقراری درک متقابل.
5- خویشتن بیمار به مرور از نیازهای مرتبط با self – objectهای قدیمی تر دست کشیده و آن را با انواع بالغ تر و سالم تر جایگزین می کند.
رابرت استولورو (21) و همکارانش با دنبال کردن نظر کوهوت در مورد اهمیت همدلی، بیان می کنند که مهمترین امر در روانکاوی دست یافتن به تجربه های درونی بیمار از طریق درون نگری و همدلی است. آنها بر فضای ذهنی دو طرفه ایجاد شده در جریان روانکاوی میان درمانگر و مراجع تأکید کرده و اهمیت کمی برای جنبه های غیر انتقالی قایل هستند. بر همین اساس آنها به اختلال روانی به عنوان مشکلی که در جریان یک رابطه دو طرفه ایجاد می شود نگاه می کنند. روانکاوی که قادر به پاسخگویی مناسب به نیازهای بیمار خود نشود می تواند موجب تشدید اختلالی شود که خود در صدد درمان آن است.
یکی دیگر از روانکاوان تأثیر گرفته از روانشناسی خویشتن ژوزف لیختنبرگ (22) است. او به وجود پنج سیستم انگیزشی در انسان اشاره می کند که هر سیستم بر اساس نیازهای شناخته شده ذاتی شکل می گیرد. سیستم اول در رابطه با نیازهای فیزیولوژیکی چون تغذیه، گرما و سلامتی عمومی بدن عمل می کند. سیستم دوم پاسخی به نیازهای وابستگی فرد است. سیستم سوم به کاوشگری و جستجوی نیازهای فردی اشاره می کند. سیستم چهارم به نیاز فرد به واکنش توأم با مخالفت واحتراز در برابر محرکهای ناخوشایند پاسخ می دهد و سیستم پنجم نیاز فرد به تحریکات حسی خوشایند که در سالهای بعد بدل به نیازهای جنسی می شوند را جواب می دهد. این سیستمهای انگیزشی سازنده معنای تجربیات لحظه به لحظه زندگی فرد هستند. در هر مقطع زمانی یکی از این سیستمهای انگیزشی می توانند غلبه داشته باشند و بر درک فرد از تجربیات خود تأثیر بگذارند. در زمان نوزادی شکل گیری این سیستمها بستگی به پاسخ مناسب از سوی والدین دارد. پاسخ همدلانه از جانب والدین به نوبه خود به تکامل مناسب سیستمهای انگیزشی خود آنها وابسته است. در جریان روانکاوی، درمانگر باید به این نکته توجه داشته باشد که سیستم انگیزشی غالب در رفتار بیمار (و خود وی) کدام است و این دو چگونه با یکدیگر تعامل می کنند. گاهی مشکل ارتباطی میان درمانگر و بیمار از این امر ناشی می شود که سیستمهای انگیزشی غالب بر رفتار این دو در تضاد با هم عمل می کنند. لیختنبرگ نیز همانند ولف به روند روانکاوی به عنوان یک تجربه ذهنی دو طرفه (Intersubjective Experience) نگریسته و اعتقاد دارد که روانکاو باید به نقش تجربیات درونی و ذهنی خود در برخورد با موانعی که در روند درمان جلوه می کنند توجه نماید و مسئولیت آنها را به تمامی متوجه بیمار نکند. درک درمانگر از مشکلات بیمار همیشه بوسیله ذهنیت خود درمانگر شکل می گیرد. بر این اساس مشکل بیمار چیزی نیست که بوسیله یک مشاهده گر بی طرف کشف شود.
در سالهای اخیر با تأکیدی که از سوی گروهی از روانکاوان بر اهمیت تجربه ذهنی روانکاو شده است هژمونی ایده های کلاسیک به مبارزه طلبیده شده است. این دسته از درمانگران با الهام گرفتن از اندیشه های پست مدرنیستی بیان می کنند که در تحلیل غایی، واقعیت از دل ساختارهای زبانی و اجتماعی سر بلند می کند و وجود هر گونه واقعیت بنیادین و مطلقی را نفی می کنند. از دید آنها فروید اندیشمندی است که به عصر مدرنیته تعلق دارد که با روشی اثبات گرایانه در صدد کشف حقیقتی مطلق یا عینی در بیمار به وسیله روش تداعی آزاد بوده است. روانکاوان پست مدرنیست بر این باورند که هیچ عینیت مطلقی وجود ندارد و ادراکات و تصورات بیمار در نهایت بوسیله ذهنیت خود روانکاو تحت تأثیر قرار می گیرد. هم روانکاو و هم بیمار در حالتی از عدم قطعیت قرار دارند و واقعیتی مختص به خود و در چارچوب دنیای دو طرفه ذهنی که در جریان درمان شکل می گیرد، خلق می کنند. دو تن از این اندیشمندان که در قالب دیدگاه ساختار گرایی اجتماعی (23) تأثیر به سزایی در تکامل تفکر روانکاوانه داشته اند، مورتون جبل (24) و همکار وی ایروین هوفمان (25) هستند. تفکر محوری حاکم بر دیدگاه آنها این است که رفتار واقعی روانکاو به طور پیوسته بر حالت انتقالی بیمار تأثیر می گذارد. روانکاو دیگر به عنوان یک مشاهده گر بی احساس دنیای درونی بیمار نبوده، بلکه وی شریکی فعال در جریان تعاملاتی است که میان دو انسان درگیر در روند درمان رخ می دهد. از دید آنها روانکاو هرگز نمی تواند از حد و وسعتی که ذهنیت وی می تواند بر تفکر بیمار و روند درمان اثر بگذارد، آگاه شود. گاه بیمار نکته ای را می بیند که درمانگر در برابر آن مقاومت می کند. بنابراین مقاومت از نظر آنها به بیمار محدود نمی شود و درمانگر باید نسبت به اظهار نظرهای بیمار حساس باشد و همگی آنها را به حساب روندهای بیمار گونه ذهنی وی نگذارد. برخی این دیدگاه را به علت تضعیف کردن اقتدار روانکاو به زیر سوال برده اند، اما جیل چنین می گوید که ارتباط درمانی یک ارتباط نامتقارن است، روانکاو همیشه در موقعیتی قرار دارد که از بیمار بیشتر می داند و همین موضوع اقتدار او را حفظ می کند. علاوه بر این به علت آموزش ویژه ای که روانکاو دیده است، آگاه بیشتری نسبت به خطاهای ذهنی خود و کنترل آنها دارد.

پی نوشت ها :

1. Mr. Psychonalysis
2. August Aichhorn
3. Wayward Youth
4. Insight Oriented
5. Relational Psychoanalysis
6. Rage
7. Anger
8. Captain Ahab
9. Moby Dick
10. Miss F
11. ترجمه مناسبی برای این کلمه که جایگاه خاصی در نظرات کوهوت دارد، به ذهن مولف نرسید. مناسب تر دیده شد که به همین صورت آورده شود به این امید که صاحبنظران و پیشکسوتان این عرصه، معادل مناسبی برای آن بیایند.
12. Double – Axis Theory
13. Grandiose – Exhibitionistic
14. Temperament
15. Twinship transference
16. Disintegration Anxiety
17. Transmuting Internalization
18. Ernest Wolf
19. Adversarial
20. Efficasy
21. Robert Stolorow
22. Joseph Lichtenberg
23. Social Constructivism
24. Morton Gill
25. Irwin Hoffman

منبع: روانکاوی در گذر زمان

 

نوشته هانس کوهوت و روانشناسی خویشتن اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
https://psysh.ir/%d9%87%d8%a7%d9%86%d8%b3-%da%a9%d9%88%d9%87%d9%88%d8%aa-%d9%88-%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d8%ae%d9%88%db%8c%d8%b4%d8%aa%d9%86/feed/ 0
روانکاوی و مسئله زمان https://psysh.ir/%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86%da%a9%d8%a7%d9%88%db%8c-%d9%88-%d9%85%d8%b3%d8%a6%d9%84%d9%87-%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86/ https://psysh.ir/%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86%da%a9%d8%a7%d9%88%db%8c-%d9%88-%d9%85%d8%b3%d8%a6%d9%84%d9%87-%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86/#comments Sat, 15 Aug 2015 17:54:48 +0000 http://psysh.ir/?p=1283 روانکاوی و مسئله زمان درمان های کوتاه مدّت شکل گیری و تکامل درمانهای کوتاه مدت در دهه شصت و هفتاد […]

نوشته روانکاوی و مسئله زمان اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
روانکاوی و مسئله زمان

درمان های کوتاه مدّت

شکل گیری و تکامل درمانهای کوتاه مدت در دهه شصت و هفتاد میلادی به نوعی پاسخی به نیازهای جامعه ایی در حال پیشرفت و تحول بود که درمانهای قدیمی و وقت گیر با آن سازگاری نداشت و علیرغم شک و شبهه هایی که در اوایل در مورد کارایی این روشها وجود داشت، به سرعت به عنوان شیوه هایی کارا و سودمند در کمک به بیماران مطرح شدند.
در روزهای آغازین شکل گیری حرکت روانکاوی، به روند روان درمانی به عنوان یک شیوه نسبتاً کوتاه مدت نگریسته می شد. بسیاری از درمانهای که فروید در آن زمان انجام داد در طول هفته ها یا چند ماه خاتمه یافت. به عنوان یک نمونه بارز می توان از فرنزی سخن گفت که روانکاوی وی توسط فروید در دو مرحله سه جلسه ای در سالهای 1914 و 1916 انجام پذیرفت. حتی در سال 1930 متوسط طول مدت درمان در موسسه روانکاوی برلین یک سال بود. اما با پیچیده تر شدن فرضیات روانکاوی و مسایلی که روانکاوان با آن دست و پنجه نرم می کردند، اهداف روانکاوی به شکل فزاینده ای جاه طلبانه و مدت درمان طولانی تر شد. همانگونه که روزن (1) خاطر نشان می کند:
«همچنان که سن فروید بالاتر می رفت او بیماران خود را به مدتی طولانی تر، گاه تا سالها، می دید. این تا حدی به وضعیت سلامتی وی مربوط بود و به این علت کمتر به دیدن افراد تازه علاقه نشان می داد. اگر بیماری را می یافت که قادر به پرداخت هزینه درمان بود و به ادامه کار علاقه مندی نشان می داد و مشکلات پیچیده ای نیز داشت، برای او راحت تر بود که درمان را قطع نکند. به علاوه فروید از نتیجه درمان برخی از بیماران اولیه خود که در ابتدای امر موفقیت آمیز به نظر می رسید، ناراضی بود و اینگونه می اندیشید که شاید درمان طولانی مدت تر قابل اعتمادتر باشد… اما پرسش در خصوص اینکه درمان چقدر باید به طول انجامد برای او مهم نبود. چیزی که فکر او را به خود مشغول می کرد پیشرفت علم بود».
هر چند در داخل حلقه روانکاوان اولیه گرایشاتی به درمانهای کوتاه مدت به چشم خورد، اما با اعتراض بقیه اعضاء و به ویژه شخص فروید مجال بروز و رشد پیدا نکرد. یکی پس از دیگری نوآورانی چون فرنزی، رانک و آدلر که به شیوه های کارآمدتر درمانی توجه نشان دادند، طرد شدند. آنچه این تجدید نظر طلبان به آن اشکال وارد می کردند دو نکته اساسی بود: زمان درمان و میزان فعال بودن درمانگر در جریان درمان.
تحت نفوذ اندیشه های فروید پرداختن به چنین مقولاتی تا زمان مرگ وی در 1939 به تعویق افتاد. در اواسط دهه 40 بود که در موسسه روانکاوی شیکاگو، الکساندر به اتفاق فرنچ (2) به انتشار اثر مهم خود در مورد درمان کوتاه مدت دست زدند که بر پایه کار با سربازان برگشته از جنگ جهانی دوم تهیه شده بود. آنها به شکلی مستقیم سه نکته را که در درمان روانکاوی به عنوان واقعیتهایی مسلم پذیرفته شده بود به چالش کشیدند:
1- عمق درمان به شکلی ضروری با طول و مدت جلسات متناسب است.
2- نتیجه درمانی مثبتی که در جلساتی محدود به دست می آید، سطحی و موقتی هستند. در حالیکه نتایج درمانهای طولانی مدت تر با ثبات تر و عمیق تر هستند.
3- منطق زیربنایی طولانی تر کردن جلسات درمانی این است که بتوان بر مقاومت بیمار غلبه کرد و به نتیجه درمانی مناسب دست بافت.
کارهای الکساندر بدون شک مهمترین تأثیر را بر رشد و تکامل روان درمانی کوتاه مدت داشته است. تقریباً همزمان با وی در بوستون، اریک لیندمان (3) به پدیده «مداخله در بحران (4) پرداخت و با تجربه ای که از کار با بازماندگان آتش سوزی کلوپ شبانه بوستون کسب نمود به ترسیم مسیر سوگواری طبیعی و تمایز آن با موارد غیر طبیعی اقدام کرد. او یک مداخله درمانی محدود هشت تا ده جلسه را برای این افراد پیشنهاد کرد. اما در دهه 60 بود که حرکت به سمت روان درمانی کوتاه مدت به بار نشست و شکوفه داد. قانون بهداشت روانی که در زمان کندی به تصویب رسید منجر به دسترسی همگانی به خدمات روان درمانی و افزایش چشمگیر مراجعین شد. در این زمان درمانگران کوشش کردند که روشهای کوتاه مدت تری را ارائه نمایند که هدف آنها تجزیه و تحلیل کامل تعارضات بیمار نبود بلکه درمانگر یک تعارض اصلی را از زندگی بیمار و بقیه کنار می گذاشت. مکتب انگلیسی روانکاوی در این مورد نقش مهمی بازی کرد. مایکل بالینت (5) و سپس دیوید مالان (6) به پایه ریزی اصول و معیارهای نوعی از درمان کوتاه مدت در کلینیک تاویستوک (7) دست زدند. در همان حال در بیمارستان عمومی ماساچوست، پیتر سیفنوس (8) در کارهای خود به نتایجی مشابه با نتایج مالان دست یافت و آنچه را که «روان درمانی کوتاه مدت اضطراب زا (9) نامیده شد بنا نهاد. حبیب دوانلو (10) کانون توجه روان درمانی کوتاه مدت را وسعت بخشید و به بیش از یک تعارض توجه نشان داد. وی به نتایج موفقیت آمیزی در روانکاوی کوتاه مدت بیماران مبتلا به وسواس و ترسهای مرضی که نامزد مناسبی برای این روش درمانی به نظر نمی رسیدند، دست یافت. جیمز مان (11) در شیوه ابداعی خود به نام «روان درمانی در زمان محدود (12)» توجه خاصی به مفهوم زمان و مشکلاتی که بیمار در رابطه با جدایی و رسیدن به استقلال دارد نشان داد.
انواع مختلف روانکاوی های کوتاه مدت در پرداختن به دو نکته زیر با یکدیگر اشتراک دارند:
1- ساز و کار دفاعی که بیمار برای کاستن از اضطراب خود به آن متوسل می شود.
2- رابطه ویژه انتقالی که پاسخ بیمار را نسبت به دنیای اطراف خود مخدوش می کند.
این دو حوزه دفاعها و پدیده انتقال پدید آورنده فضایی هستند که بیمار در آن زندگی می کند. روش درمانی بر شفاف سازی این حوزه ها و کمک به بیمار در افزایش درک خود مبتنی است. در روشهای کوتاه مدت از تجارب دوران کودکی بیمار تا آنجا پرده برداری می شود که شناسایی ماهیت رابطه بین مراجع و درمانگر و تجزیه و تحلیل دفاعها را مقدور سازد. به طور معمول روشهای کوتاه مدتی که بر اصول روانکاوی مبتنی هستند 30-10 جلسه به طول می انجامند و همانند درمانهای دراز مدت از شفاف سازی، تعبیر و تفسیر و مواجهه دادن بیمار با الگوهای مسلط حاکم بر زندگی اش استفاده می شود، اما درمانگر نقشی فعالتر داشته و اهداف درمانی قابل حصول تر و واقع بینانه تر انتخاب شده و بر یک تعارض خاص در زندگی بیمار تأکید می شود و محدوده زمانی ویژه ایی برای خاتمه درمان در نظر گرفته می شود. لویس ولبرگ (13) بیمارانی را که به منظور روان درمانی مراجعه می کنند به پنج دسته کلی تقسیم می کند. به اعتقاد وی سه دسته اول از درمانهای کوتاه مدت سود برده، اما در دو دسته بعدی استفاده از روشهای طولانی مدت درمانی ضروری است.
گروه یک: بیمارانی هستند که قبل از بروز مشکل دارای سازگاری مناسبی بوده اند و هدف درمان برگرداندن آنها به عملکرد قبلی شان است. اینها شامل افرادی هستند که ثبات روحی آنها به علت مواجهه با رویدادهای ناخوشایند زندگی به هم ریخته است. رویدادهای از قبیل طلاق، ورشکستگی، بیماری شدید و از دست دادن نزدیکان. برخی از آنها مکشکلاتی را در رابطه با تعارضات دوران کودکی داشته اما با استفاده از ساز و کارهای دفاعی بالغانه قادر به کنترل آنها بوده اند و بروز یک بحران به ناگهان ظرفیتهای مقابله آنها را تضعیف می کند. در این افراد از درمانهای حمایتی و مداخله در بحران استفاده می شود و حدود شش جلسه درمانی برای آنکه تعادل دوباره را به آنها برگرداند کافی است. اگر فرصتی برای استفاده از درمانهای طولانی تر به منظور ارتقاء و رشد شخصیتی پیش آید از آن استقبال می شود.
گروه دو: مشکل اصلی در این گروه رخداد یک واقعه بحرانی نیست بلکه بیمار برای رهایی از علائم ناراخت کننده و یا الگوهای ناسازگارانه رفتاری مراجعه می کند. بر اساس روشی که بکار گرفته می شود جلسات درمان 20 -8 جلسه به طول می انجامد. شیوه هایی که استفاده می شوند بیشتر بر روشهای حمایتی و تعدیل رفتار مبتنی هستند. ترس مرضی از هواپیما مثالی برای یک رفتار ناسازگارانه است. در برخی موارد درمانگر با توجه به الگوهای گذشته زندگی بیمار که بر روی رفتار کنونی او اثر می گذارند می تواند نقشی بیش از یک برطرف کننده علائم بازی کند.
گروه سه: کسانی هستند که علائم و مشکلات رفتاری شان به شکلی تنگاتنگ با تعارضات درونی پیوسته بوده و این منجر به شکل گیری مشکلات شخصیتی و دفاعهایی ناکارا و نامناسب شده است. تا قبل از بروز مشکل نیز این بیماران بر روی لبه تیغ حرکت می کردند و از یک تعادل شکننده برخوردار بوده اند. هدف درمان کمک به بیمار در جهت شناسایی منشاء مشکلات و علائم خود به گونه ایی است که سازمان دهی شخصیتی تازه ایی یافته و در آینده در برابر مشکلاتی مشابه بتواند به شکلی سالم تر برخورد نماید. روش درمانی بر شیوه های روانکاوی استوار بوده و درمانهایی که در این فصل به آنها پرداخته شده به طور عمده در این گروه بیماران کاربرد دارند. بیمارانی برای این نوع درمان مناسب هستند که بتوانند سرخوردگی ناشی از برطرف نشدن زود هنگام علائم خود را پذیرفته و اضطراب برخاسته از روند درمان را تحمل نمایند و ذهنیتی روانشناختی برای درک جنبه های زیرین علائم خود داشته باشند و از الکل و مواد مخدر برای مقابله با تنش خوداستفاده نکنند.
گروه چهار: اینها بیمارانی هستند که نمی توان به مشکلاتشان در یک دوره کوتاه رسیدگی کرد و شامل موارد زیر هستند:
1- بیماران مبتلا به روان پریشی که مرحله حاد بیماری آنها بوسیله درمان دارویی بهبود یافته و اکنون برای ارتقاء روابط اجتماعی و بالا بردن روحیه همکاری در جهت مصرف دارو و مقابله با فشارهای محیطی نیازمند درمان حمایتی هستند.
2- بیماران مبتلا به اختلالات شدید شخصیتی که گرایش به مصرف الکل و مواد مخدر دارند و به طور مداوم نیاز به مراقبت و حمایت برای جلوگیری از عود دارند.
3- بیمارانی که گرایش غیر قابل مقاومت برای عملی کردن افکار و احساسات خود داشته و کنترل کمی بر روی تکانه های خود دارند.
4- افرادی که یک رویداد آسیب زای روانی را در دوران کودکی تجربه کرده اما نتوانسته اند که خود را از زیر بار آن بیرون کشیده و بر نیازهای ابتدایی و کودکانه خود غلبه نمایند. بسیاری از این بیماران خود را درگیر روابطی می کنند که در خلال آن به دیگران وابسته می شوند.
5- بیماران دچار اضطراب گسترده و غیر قابل کنترل که برخاسته از تعارضات ناخودآگاه بوده و یا آنکه از شرایط محیطی منشاء گرفته که راه گریزی از آن نیست.
6- بیماران دچار شخصیت مرزی که در مرز جنون و سلامت حرکت می کنند.
7- بیماران مبتلا به اختلال وسواسی شدید که علائمشان در حقیقت دفاعی بر علیه ابتلا به روان پریشی است.
8- بیماران مبتلا به اختلالات روان تنی طولانی مدت
9- اختلالات شخصیتی که با بدبینی بیمار گونه مشخص می شود.
10- بیماران مبتلا به افسردگی شدید که تمایلات خود کشی داشته و نیاز به درمان دارویی و الکترو شوک و به دنبال آن روان درمانی دارند تا از عود بیماری پیشیگیری شود.
گروه پنج: در این دسته افرادی قرار می گیرند که خود در جستجوی درمانهای طولانی مدت بوده و از وقت و قدرت شخصیتی کافی و انگیزه لازم و توان مالی برخوردار هستند و علاوه بر این از فرصت مناسب ملاقات با یک روانکاو مجرب و با تجربه بهره مند می شوند. گاهی نیز در برخی بیماران وقت قابل ملاحظه ای لازم است تا ارتباط مناسب درمانی میان بیمار و درمانگر شکل گیرد. در دسته ای از افراد شرایط خارجی و یا مشکلات درونی آنچنان فشاری را بر آنها اعمال می کند که در یک روند کوتاه مدت قابل حل و فصل نیست و مراقبت دائم روانکاو برای جلوگیری از عود علائم لازم است.
بیماران دسته چهار و پنج کمتر از یک چهارم مراجعین به یک روان درمانگر را تشکیل می دهند و بیشتر بیمارانی که مراجعه می نمایند از سه دسته ای هستند که درمانهای کوتاه مدت نیازشان را بر آورده می کند.
در ادامه این فصل نگاهی گذرا به چهار شیوه مطرح شده برای روان درمانی کوتاه مدت از سوی مالان، سیفنوس، دوانلو و مان خواهیم داشت:

روان درمانی موضعی (کانونی)(14)

این شیوه که شکل گیری خود را مدیون کارهای بالینت است، توسط دیوید مالان تکامل یافت. او بر انتخاب یک حوزه محدود مشکل زا در زندگی بیمار و پرداختن به آن در یک محدوده زمانی خاص تأکید می کند. برای تبیین این حوزه قبل از درمان بیمار باید اقدامات دقیقی را در جهت رسیدن به تشخیص انجام داد. مالان اشاره می کند که برخی عوامل می توانند به طولانی شدن زمان درمان منجر شوند از جمله: مقاومت، نیاز به کنکاش ریشه های تعارض بیمار در زمان کودکی، انتقال، وابستگی و کمال گرایی درمانگر. برای آنکه بیمار نامزد مناسبی برای درمان موضعی باشد باید انگیزه ای قوی داشته باشد و پاسخ مناسبی به تعبیر و تفسیرهای درمانگر در مرحله ارزیابی بدهد. بیمارانی که رفتارهای خشن و آسیب زا، افکار وسواسی شدید و تمایلات خودکشی و اعتیاد به مواد مخدر دارند، از درمان موضعی سود چندانی نمی برند.
مالان برای روش کار اهمیتی کمتر نسبت به انتخاب کانون مناسب درمانی قایل است. او از تمامی روشهای مقبول روانکاوی استفاده می کند و بر اهمیت تعبیر و تفسیر انتقال و ربط دادن به روابط کنونی بیمار تأکید می نماید. مثلث بصیرت و بینش که از سه ضلع انتقال، روابط کنونی و روابط گذشته تشکیل شده است موجب بهبودی بیمار می شود. به طور کلی هدف درمان شناسایی ماهیت دفاعهای فرد و اضطراب او و چگونگی ارتباط میان اضطراب و تکانه های برخاسته از آن با زندگی گذشته او است.
در شروع درمان محدوده زمانی آن که 30-20 جلسه است مشخص می شود. برای مالان توافق بر سر یک تاریخ معین برای خاتمه درمان اهمیتی بیش از تعداد جلسات دارد و گزارشهایی ازدرمانهایی که تا 46 جلسه نیز به طول انجامیده اند وجود دارد. اما مالان بیان می کند که متوسط 20 جلسه برای یک درمانگر مجرب میتواند به نتایج مطلوب درمانی منجر شود.

روان درمانی کوتاه مدت اضطراب زا

سفینوس بر معیارهای انتخاب بیمار به علت ماهیت اضطراب زای درمان خود تأکید می کند. او میان درمان روانکاوانه که تنش و اضطراب فرد را به طور موقتی افزایش می دهد و درمانهای حمایتی که هدفشان کاهش اضطراب بیمار است تمایز قائل می شود. از نظر سیفنوس بیمار باید از هوشی بالای حد متوسط برخوردار بوده و در زندگی وی سابقه حداقل یک ارتباط معنی دار با فردی دیگر وجود داشته باشد. در اینجا نیز کوشش برای یافتن یک مشکل اصلی در زندگی بیمار می شود و اگر بیماری با چند مشکل مراجعه نماید از او خواسته می شود که مهمترینش را انتخاب کند. سیفنوس یکی از معدودترین درمانگرانی است که کوشش کرده برای مفهوم انگیزه تعریفی قابل قبول ارائه کند. او می گوید که انگیزه شامل توانایی بیمار برای شناسایی ماهیت روانشناختی علائم، تمایل به درون نگری و برخورد توأم با صداقت با مشکلات روحی و اشتیاق به مشارکت در روند درمان است. همچنین انگیزه به کنجکاوی فرد و تمایل به تغییر و آمادگی برای پرداخت بهای لازم اشاره می کند.
شیوه درمانی سیفنوس بر حل تعارضات اودیپی فرد تأکید دارد و درمانگر از مواجهه دادن بیمار با مشکلات دوران کودکی خود و تعارضات کنونی زندگی اش استفاده می کند. چیزی که این شیوه درمان را از بقیه انواع درمانهای کوتاه مدت متمایز می کند، حمله مستقیم به دفاعهای بیمار است.
علیرغم آنکه در ابتدا به بیمار گفته می شود که درمانش فقط چند ماهی به طول می انجامد، زمان خاصی برای خاتمه و یا تعداد مشخصی برای جلسات درمانی ذکر نمی شود. بیمار هفته ای یک بار برای 45 دقیقه دیده شده و در اغلب موارد درمان 16 تا 12 هفته به طول می انجامد و از بیست جلسه تجاوز نمی کند.

روان درمانی پویای کوتاه مدت گسترده نگر(15)

معیارهای دوانلو برای انتخاب بیمار از گستردگی بیشتری نسبت به دیگر درمانهای کوتاه مدت برخوردار است. وی توجه خاصی به افراد دارای شخصیت وسواسی و مبتلا به ترسهای مرضی که از دید وی در حوزه اختلالات شخصیتی دوری گزین، وابسته و وسواسی قرار می گیرند، نشان می دهد. تحقیقات او نشان داده که 35-30 درصد افراد مراجعه کننده به صورت سرپایی از این روش درمانی سود می برند.
در ارزیابی اولیه یک مصاحبه دقیق انجام شده و در جریان آن بیمار با دفاعهایی که بر علیه احساسات واقعی خود در پیش گرفته رو در رو می شود. دوانلو اشاره می کند که این روش، روشی همگانی نیست و در بکار بردن آن در مورد افراد مبتلا به اختلالات شدید باید احتیاط کرد. بیمار باید دارای ذهنیتی روانشناختی بوده و در روابط بین فردی قادر به شکل دادن حداقل یک رابطه معنی دار بوده باشد. همچنین توان تحمل اضطراب، افسردگی و احساس گناه را داشته باشد.
روشی که دوانلو در پیش می گیرد، ادامه همان مصاحبه اولیه است و بر تجربه احساسی بیمار در جریان رابطه انتقالی تأکید می شود. به آرامی ولی به صورت پیوسته بیمار با دفاعهای خود رو در رو شده و تفسیر رابطه انتقالی در همان ابتدا صورت می گیرد. به علت ماهیت افشاگرانه درمان، ارتباط درمانی قوی میان درمانگر و بیمار باید برقرار گردد تا بیمار تحمل اضطرابی را که به او تحمیل می شود داشته باشد. او به طور شایع حالتهای خشم و یأس را نسبت به درمانگر خود تجربه می کند. دوانلو بیان می کند که بیماران وسواسی و وابسته یک رابطه انتقالی توأم با وابستگی پیدا می کنند و درمانگر باید به شکلی فعال بوسیله رو در رو کرد بیمار با رفتارش به مقابله با آن بپردازد.
دوانلو 40- 50 جلسه را برای درمان پیشنهاد می کند که تعداد جلسات بستگی به حوزه تعارضی بیمار دارد. در افرادی که تعارضشان محدود به شکل اودیپی است جلسات کمتر و در بیمارانی که کانون تعارضشان متعدد و متنوع است جلسات بیشتری لازم می شود. به طور متوسط جلسات درمانی 25-15 جلسه به طول می انجامد. زمان مشخصی برای خاتمه درمان در نظر گرفته نمی شود اما به بیمار گفته می شود که درمانش کوتاه خواهد بود.

روان درمانی در زمان محدود

مان بر یک محدوده زمانی خاص برای درمان تأکید دارد. به طور معمول دو تا چهار ملاقات برای ارزیابی قبل از آنکه درمان شروع شود انجام می گیرد. مان روند درمان را 12 ساعت در نظر می گیرد که می تواند به صورت جلسات نیم ساعته هفتگی برای 24 هفته بوده و یا جلسات به شکل یک ساعته، دوبار در هفته برای شش هفته تنظیم شوند. در عمل تقریباً تمام بیماران به صورت هفتگی در جلسات 50-45 دقیقه ای برای 12 جلسه دیده می شوند. مان بیان می کند که 12 جلسه تا حدی اختیاری است اما تجارب بالینی نشان داده اند که برای کسب نتیجه مناسب 10-14 جلسه کافی است.
در این شیوه معین کردن زمانی خاص برای خاتمه درمان موجب می شود که روند درمانی مراحل آغازین، میانی و پایانی مشخص داشته باشد. او تا حدی معیارهای سیفنوس را برای انتخاب بیمار می پذیرد ولی با او در این امر که بیمار باید هوش بالا و تحصیلات آکادمیک داشته باشد موافق نیست. مان نیز بر انتخاب یک موضوع مرکزی تأکید می کند.
در روش مان، مفاهیم زمان و جدایی جایگاهی ویژه دارند. از دید وی جدایی و فقدان یکی از اجزاء اساسی تکامل روانشناختی و احساسی انسان و تطابق با آن مستلزم کنار آمدن با احساس غم و انده و خشم برخاسته از جدایی است و در این مسیر فرصتی برای انسان فراهم می شود که با گذشتن از این احساسات منفی و رسیدن به احساس کفایت و استقلال نیروهای درون خود را شناسایی کند.
به همین دلیل از همان ابتدای درمان، زمان جدایی و خاتمه آن نیز معین می شود. احساسات مرتبط با جدایی و فقدان در جریان درمان به سطح آمده و درمانگر به بیمار کمک می کند که با این احساسات کنار آید. نوزاد تا زمانی که نیازهای اساسی اش ارضا می گردد، حالتی رضایت مندانه و احساسی لذت بخش دارد و نیازی به تغییر شرایط احساس نمی کند. برای او همه چیز در ابدیت و ماورای زمان جریان دارد و از دید مان، سایه ای از این ذهنیت در دنیای انسانهای بزرگسال به حیات خود ادامه می دهد به خصوص در زمانهایی که اوضاع بر وفق مراد است و ما می پنداریم که این لحظات باید تا ابد تداوم داشته باشند. نوزاد که رشد می کند به تدریج در می یابد که بر طرف شدن فوری نیازهایش همواره مقدور نیست و باید از خود صبر و تحمل نشان دهد. درکی از زمان در او شکل می گیرد که دارای حد و مرز و محدود است. شباهتهایی میان این مطلب و اصول لذت و واقعیت بیان شده توسط فروید وجود دارد.
درک اجتناب ناپذیر بودن جدایی که جزء لاینفک هر نوع ارتباطی است، اساسی را برای تجربه یک اندوه عمیق فلسفی در انسان فراهم می کند. در روند درمان بیمار تمامی تجارب مهم گذشته خود را مرور کرده و در سطح ناخودآگاه به دنبال تداوم رابطه خود با درمانگر به عنوان فردی حمایت کننده و پذیرا است. سرخوردگی که واقعیت جدایی و زمان نامحدود درمان برای وی به ارمغان می آورد، اثری مهم در درمان او دارد.
مان به روان درمانی های طولانی مدت این انتقاد را وارد می کند که روند جدایی را به تأخیر می اندازند و بیمار به علت ترسها، دو دلی ها و وابستگی های خود از قطع روند درمان در هراس است و گاه مشکلات شخصی خود درمانگر نیز به این امر دامن می زند. روند جدایی فردیت آنگونه که توسط ماهلر و وینیکات بیان شد روندی اساسی در تکامل روانشناختی انسان بوده و توانایی کنار آمدن با جدایی و فقدان از ویژگیهای شخصیت سالم است.
کارهای مالان، سیفنوس، مان و دوانلو همانندی های زیادی از نظر اهداف، معیارهای انتخاب بیمار، روش و مدت درمان دارد. این درمانگران بر روی این نکته توافق دارند که هدف درمان کوتاه مدت تسهیل رفتار سلامتی جویانه بیمار و برداشتن موانعی است که بر سر راه تکامل شخصیتی او قرار دارند. از این جنبه روان درمانی کوتاه مدت بر رشد و تکامل پیوسته انسان در زندگی و رویارویی او با تعارضاتی که متناسب با مرحله رشدی او، قدرت شخصیتی اش و روابط بین فردی وی با آنها رویارو می شود، تأکید دارد. برای مقابله با این تعارضات روان درمانی کوتاه مدت اهدافی واقع بینانه و نه جاه طلبانه را مد نظر قرار می دهد.
اهمیت محوری یک کانون تعارضی در همه انواع روان درمانی کوتاه مدت مطرح شده است. همچنین در این درمانها جلسات ابتدایی به ارزیابی بیمار اختصاص داده می شود. به تعبیر و تفسیر انتقال اهمیت زیادی داده می شود اما شیوه و سرعت تفسیر متفاوت است. مالان رویکردی سنتی در پیش گرفته و منتظر مانده تا انتقال به مقاومت بدل شود و آنگاه دست به تعبیر می زند. سیفنوس که بر رابطه اودیپی تکیه می کند روشی تهاجمی تر را در پیش گرفته و دوانلو رویکردی افشاگرایانه را انتخاب می کند. چنین روشی در بیماران وسواسی که در رو در رو شدن با احساسات خود دچار مشکل هستند، سودمند است.

پی نوشت ها :

1. Roazen
2. French
3. Erich Lindemann
4. Crisis Intervention
5. Michael Balint
6. David Malan
7. Tavistock
8. Peter Sifneos
9. Short- term anxiety – provoking psychotherapy
10. Habib Davanloo
11. James Mann
12. Time- Limited psychotherapy
13. Lewis Wolberg
14. Focal Psychotherapy
15. Broad -focus short- term dynamic psychotherapy

منبع: روانکاوی در گذر زمان

نوشته روانکاوی و مسئله زمان اولین بار در دکتر مهدی شاهمرادی|متخصص روانشناسی- روانکاو - مشاور - درمانگر. پدیدار شد.

]]>
https://psysh.ir/%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86%da%a9%d8%a7%d9%88%db%8c-%d9%88-%d9%85%d8%b3%d8%a6%d9%84%d9%87-%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86/feed/ 1