عوامل مؤثر بر سودمندي ارزيابي (1)

متخصص باليني در برابر متخصص آمار

در فصول قبل، بسياري از روشها و ابزارهاي معاصر ارزيابي شخصيت را وارسي کرديم و سعي نموديم توجيه زيربنايي و شرايط واقعي پرورش و گسترش آنها را تبيين کنيم. در اين فصل، مواردي که مطرح مي شوند عبارت اند از: برخي اصول و فرايندهاي زيربنايي استفاده از اين روشها در موقعيتهاي عملي، چالشها و مشکلات اصلي مربوط به کاربرد آنها، و پژوهشهاي مربوط به نحوه بهبود دقت آنها در روال کار کنوني.
از آنجايي که از اشتغال روان شناسان به کار ارزيابي شخصيت سالها مي گذارد، به نظر معقول مي رسد چنين تصور کنيم که براي هر موقعيت خاص راهبردهاي ارزيابي معياري ابداع شده است. به عنوان نمونه، براي ارزيابي توان اجرايي، آسيب رواني يا رهبري در موقعيتهاي خاص بايد رويکرد نسبتاً معيار و پذيرفته شده اي در دست باشد. متأسفانه، قضيه به اين شکل نيست. معمولاً، در خصوص اين مطلب که چه ابزارهايي در يک موقعيت خاص بالاترين سودمندي را دارند، و وقتي پاسخهاي مورد نظر به دست آمد با آنها چه بايد کرد، ميان دست اندرکاران اختلاف عقيده وجود دارد. به طور کلي، به نظر مي رسد که رفتار روانشناسان در هنگام انتخاب راهبردهاي ارزيابي بيشتر تحت تأثير سنتها و خرافات است تا شواهد يا مدارک ذي ربط. در واقع، زمينه يابي سويني(826)، کلارکين، و فيتزگيبونز(827) (1987) راجع به روال کار ارزيابي رواني براي بيماران بستري حاد(828) نشان مي داد که “معمولاً روانشناسان از همان مجموعه آزمونهاي(829) متعارفي استفاده مي کنند که راپاپورت(830)، گيل، و شفر(831) در دهه 1940 ابداع کرده بودند” (ص 377). پيوترووسکي و کلر (1989) در زمينه يابي مربوط به خدمات سرپايي چنين نتيجه گرفتند که “متخصصان باليني هم بر ابزارهاي ارزيابي سنتي تکيه دارند” (ص 424). در يک زمينه يابي جديد راجع به 412 روان شناس باليني که در حوزه ارزيابي فعاليت دارند، واتکينز، کمبل، نيبردينگ(832) و هالمارک (1995) متوجه شدند که “روال کار کنوني ارزيابي رواني ظاهراً از چندين لحاظ با روال کار رواشناسان در 30 سال پيش يا حتي قبل از آن شباهت فراواني دارد” (ص 54). واتکينز (1991) نيز به نتيجه مشابهي دست يافته است.

متخصص باليني در برابر متخصص آمار

آن دسته متخصصان ارزيابي رواني که از پژوهش طرفداري مي کنند، به مشکلات نحوه استفاده از نمره هايي علاقه دارند که از ابزار يا ابزارهاي ارزيابي به دست مي آيند. شايد خوانندگان از اينکه چنين مشکلاتي وجود دارند در شگفت شوند، به ويژه در مورد ابزارهايي که از اعتبار تجربي، يعني، سودمندي پيش بين برخودارند. در هنگام اخذ يک پيش بيني اختصاصي شايد تصور کنيم که شاخص ضريب اعتبار (يعني، همبستگي نمره آزمون با رفتاري که قرار است پيش بيني شود) بايد اين امکان را فراهم آورد که با در نظر گرفتن يک رابطه ساده خطي ميان نمره و رفتار بتوان دست به يک پيش بيني سرراست و دقيق زد. اما بسياري از ابزارهاي ارزيابي معاصر چندوجهي(833) هستند؛ آنها بيش از يک نمره به دست مي دهند و هر کدام از اين نمره ها يک ارتباط پيش بين متفاوت با رفتار ملاک دارند. لذا، متخصص بايد تصميم بگيرد که چگونه نمره هاي مختلف را در قالب يک پيش بيني واحد به هم بياميزد.
جنبه ديگري از مشکل مزبور آن است که در يک موقعيت مفروضه بسياري از روانشناسان معاصر دوست دارند از چند ابزار ارزيابي مختلف استفاده کنند و اين ابزارها ملغمه اي از نمره ها و پاسخها به دست مي دهند. لذا، قبل از آنکه بتوان دست به پيش بيني زد، ابتدا لازم است نمره ها و پاسخهاي مورد نظر با يکديگر يکپارچه شوند. مشکل ديگر آن است که در اغلب اوقات، کل داده هاي اعتباري متعلق به يک موقعيت ملاکي تا حدودي با موقعيت جديدي که روان شناس با آن مواجه است فرق دارد و در نتيجه، ضرايب اعتباري موجود را نمي توان مستقيماً به کار برد. اينکه روان شناسان چگونه بايد از داده هاي مورد ارزيابي استفاده کنند، چگونه بايد نمره ها را در هم ادغام کرد، و چگونه به يک پيش بيني يا تصميم خاص دست يافت، موضوع مناقشات داغي قرار گرفته است و سالهاي متمادي وقف مقايسه شيوه هاي باليني و آماري(834) شده است.

پيش بيني باليني در برابر پيش بيني آماري

در بسياري از موقعيتهاي عملي، روان شناس متخصص گستره وسيعي از داده ها را درباره درمانجو در اختيار دارد – نمره هاي آزمون، برداشتهاي ناشي از مصاحبه، و اطلاعات زندگي نامه اي – و از او خواسته مي شود تا بر اساس اين داده ها به يکي دو پيش بيني دست بزند. آيا اين بيمار با روان درماني فردي فشرده بهبود مي يابد؟ آيا اين مدير ارتقا پيدا مي کند؟ آيا به اين بزهکار بايد آزادي مشروط داد يا وي را زنداني کرد؟ در چنين موقعيتهايي، وظيفه روان شناس است آن است که داده هاي موجود را ادغام و يک پاسخ کلي و منفرد در خصوص پيش آگهي يا تشخيص ارايه کند. خواننده شايد متوجه شده باشد که وقتي پزشکي مي خواهد يک تشخيص طبي بدهد و يا يک رژيم درماني تجويز کند، يا آنکه يک کارگزار بورس به مشتري در خصوص خريد سهام خاصي پيشنهاد بدهد، و يا کسي مي خواهد روي اسب خاصي شرط بندي کند، و جز اينها، مشکل مشابهي پديدار مي شود.
در رويکرد آماري، عوامل پيش بين (نشانه ها، نمره ها، پاسخها، داده ها) به شکل کمّي در مي آيند و سپس مطابق با مجموعه قواعدي که به طور تجربي وضع شده اند و بايد با دقت تمام از آنها تبعيت کرد، در هم ادغام مي شوند. بر اساس پژوهشهايي که قبلاً اجرا شده اند، به هر کدام از عاملهاي پيش بين يک وزن کمّي داده مي شود و آن گاه، اين عاملها با استفاده از يک الگوي محاسباتي مناسب با هم ادغام مي گردند. الگوي مزبور مي تواند يک معادله رگرسيون خطي ساده و يا يک معادله طرحي(835) پيچيده باشد. موضوع مهم هميشه آن است که فرايند تصميم گيري در شيوه آماري از قواعد پيش ساخته (836) و به روشي کاملاً ماشيني تبعيت مي کند و هنگامي که اين روش اجرا شد، نيازي به هيچ گونه قضاوت انساني نيست.
رويکرد باليني به پيش بيني، بر خلاف رويکرد آماري، به دست اندرکاران اين اجازه را مي دهد که شخصاً براي عاملهاي پيش بين وزن تعيين کنند و آنها را به شيوه اي ذهني با يکديگر ادغام نمايند. رويکرد باليني به مواردي اشاره دارد که روان شناس (پزشک، کارگر بورس، يا هواشناس) از قضاوت يا هوش و بينش شخصي خود استفاده کرده و معلوم مي دارد که به نظر او براي يک موقعيت مفروض چه نوع تعديلهايي مناسب است.
در زير، مثالهايي از اين دو رويکرد بيان مي کنيم. ممکن است روان شناس باليني متوجه شود که بيمار خاصي افسرده، نسبتاً تحريکي، و تا حدودي منزوي بوده و به موضوعهايي چون احساس بيگانگي و مرگ اشتغال فکري دارد. او با توجه به اين مشاهده ها نتيجه مي گيرد که ممکن است بيمار دست به خودکشي بزند و توصيه مي کند که بايد به دقت مراقب او بود. اين نوع روش، که عمدتاً مبتني بر تجربه کلي و غيررسمي متخصص باليني و مفهوم سازي شخصي او از عوامل مؤثر در خودکشي است، روش پيش بيني باليني (يا مورد پژوهي) نام دارد.
در عوض، شايد روان شناس مزبور به سن، وضعيت زناشويي، و برخي نمره هاي او در MMPI توجه کند. بعد، او به سراغ جدول محاسباتي مي رود که در آن، فراواني آماري خودکشي در اشخاص به صورت تابعي از ويژگيهاي فوق الذکر ارايه شده است و تصويري را که بيانگر احتمال خودکشي در بيمار مورد نظر است، به دست مي آورد. به اين نوع روش که در آن، پيش بيني فقط با استفاده از داده هاي آماري قبلي صورت مي گيرد روش پيش بيني آماري گفته مي شود.
يکي از نخستين کوششهايي که براي ايجاد روش پيش بيني آماري در مورد رويدادهاي مرتبط با شخصيت صورت پذيرفت، پيش بيني احتمال تخطي از آزادي مشروط در زندانيان بود (برجس، 1928؛ گلوئک(837)، 1930؛ هارت، 1923). برجس در جامعترين و مؤثرترين پژوهش راجع به اين موضوع پرونده بيش از 3000 مورد آزادي مشروط را بررسي کرد و توانست 21 عامل در تاريخچه قبل از آزادي زندانيان را پيدا کند که با عدم تخطي از آزادي مشروط ارتباط داشتند. بعد، او هر کدام از اين 3000 پرونده را “نمره گذاري” کرد. به اين ترتيب که در صورت وجود هر کدام از آن عوامل، يک نمره به آن اختصاص داده مي شد و لذا يک نمره “احتمال عدم تخطي” به دست مي آمد که بين صفر تا 21 قرار داشت. برجس اين امکان را يافت تا به طور تجربي نشان دهد که فقط 1/5 درصد از کساني که نمره 16 به بالا مي گرفتند دست به تخطي مي زدند، اما در دامنه کمترين نمره ها (2 تا 4)، 76 درصد مرتکب خطا مي شدند. نمره هاي ميان اين دو دامنه نيز نتايج مشابهي به دست مي دادند. اين داده ها ظاهراً مؤيد رويکرد محاسباتي در پيش بيني درجه توفيق آزادي مشروط بودند، هر چند بعداً در همين فصل ملاحظه خواهيم کرد که ناتواني برجس در حل مشکل نرخهاي پايه(838) موجب نقصان نتيجه گيريهاي وي و طرح سؤالاتي راجع به سودمندي عملي نمره ها مزبور گرديد. محدوديت ديگر آن بود که دو گروه انتهايي روي هم رفته شامل کمتر از 10 درصد از کل تعداد آزاديهاي مشروط مي شدند. با وجود اين، رويکرد آماري با موفقيت در گستره وسيعي از ديگر مشکلات به کار رفته است، مثل پيش بيني موفقيت تحصيلي در برنامه هاي گوناگون پرورشي و پاسخ به انواع مختلف درمانهاي پناهگاهي و سرپايي.
به خاطر داشته باشيد که فرق ميان روشهاي باليني و آماري اشاره اي به ماهيت داده هاي مورد استفاده نمي کند. داده هاي مبتني بر تاريخه موردي، برداشتهاي ناشي از مصاحبه، و نمره هاي رسمي ارزيابي شخصيت را مي توان در هر دو رويکرد باليني و آماري به کار برد. در رويکرد دوم (آماري) اين داده ها کميّت گذاري شده اند و بر اساس قواعد معيني تفسير مي شوند؛ در رويکرد باليني، تفسير مزبور امري ذهني و منوط به مهارت فرضي متخصص باليني است. همان گونه که گاف(839) (1962) نوشته است:
وجه مميزه اصلي ميان روشهاي باليني و محاسباتي را بايد در نحوه ادغام داده ها، البته پس از مشخص شدن آنها، براي استفاده در اخذ يک پيش بيني دانست. اگر اين روشها، سواي درجه پيچيدگي رياضي آنها، اساساً به اين صورت باشند که مثلاً يک کارمند، يا ماشين، و يا هر شخص ديگري بتواند عمليات لازم را اجرا کند و نتايج حاصله در تمامي موارد يکسان باشد، روش مزبور، به معنايي که در اينجا از آن صحبت کرده ايم، يک روش محاسباتي يا آماري تلقي مي شود. اگر اين ادغام به صورت شهودي صورت بگيرد، فرضيه ها و سازه ها در جريان تجزيه و تحليلها به وجود آمده باشند، و اگر فرايند مزبور تحت تأثير قضاوتها و انديشه هاي فرد قرار داشته باشد، روش مزبور باليني خواهد بود. (ص 530)
بنابراين، پاسخهاي کميّت گذاري شده به محرکهاي مبهم فنون فرافکن در زمره منابع اطلاعاتي کاملاً موجه براي پيش بيني آماري به شمار مي آيند، بدين ترتيب که نمره هايي مثل تعداد پاسخهاي “کلي” (W) يا درصد پاسخهاي برخوردار از شکل خوب (% + F) را مي توان به روش آماري به کار برد. نمايه هاي پيچيده تري نيز وجود دارند که مي توان از آنها استفاده کرد. براي نمونه، رورشاخ (1942) توازن تجربه (ارلبنيستايپوس، EB) را به صورت نسبت مجموع پاسخهاي حرکتهاي انساني بر مجموع وزني پاسخهاي رنگي فام دار (C=1/5، CF=1، FC=0/5 ) تعريف مي کند. تازگيها نيز، اکسنر (1986) فهرست جديدي از مجموعاً 30 نسبت، درصد، و مشتق عيني را که بر اساس نظام نمره گذاري اوليه محاسبه مي شدند، ارايه کرده است و آنها را قسمتي از رويکرد جامع و فراگير خويش در تفسير اين آزمون تلقي مي کند. رُز و بيتر(840) (1980) به منظور ايجاد پيش بينهاي اختصاصي، مقياس محتوايي ويرانگري پالو آلتو(841) را ابداع و از آن به عنوان وسيله اي براي پيش بيني تهاجم خصمانه بدني مردان با استفاده از پاسخهاي آنان در رورشاخ استفاده کرده اند؛ کِندرا(842) (1979) از نمره هاي رورشاخ براي ابداع عوامل پيش بين اقدام به خودکشي و خودکشي واقعي استفاده کرد. در هر يک از اين موارد، عينيت بخشيدن به داده ها امکان استفاده از روش آماري را فراهم ساخته است.
بديهي به نظر مي رسد که دقت نسبي رويکردهاي باليني و آماري را بتوان مستقيماً با هم مقايسه کرد. برجس (1928) نتايج آماري خود را با پيش بيني هاي دو روانپزشک زندان مقايسه کرد و چنين نتيجه گرفت که مزيت روش آماري در مجموع بيشتر است. ميل(843) (1954) در اثر پرنفوذ خويش تحت عنوان پيش بيني باليني در برابر پيش بيني آماري نخستين کسي بود که به اين واقعيت توجه کرد که، به رغم تأثيرگذاري فراوان هر دو رويکرد، دقت نسبي اين رويکردها در نهايت به روش تجربي تعيين شود. ميل پس از بحث کامل راجع به منطق زيربنايي دو رويکرد، خلاصه اي از تمامي بررسيهاي موجود تا آن زمان را که به مقايسه مستقيم اين رويکردها پرداخته بودند، ارايه کرد. اين بررسيها که در ميان آنها مواردي نيز نيز بود که به حوزه شخصيت ارتباط نداشتند، در سه طبقه قرار مي گرفتند: (الف) موفقيت در کارآموزي، (ب) تخطي از آزادي مشروط، (ج) بهبود يافتن از روان پريشي. ميل چنين نتيجه گرفت که “در تمامي موارد به جز يکي … پيش بيني هايي که به طور آماري انجام گرفته است تقريباً با پيش بيني هاي متخصص باليني برابري مي کنند و يا برتر از آنها بوده است.” (ص119).
ميل چند شرط لازم را خاطرنشان مي سازد: (الف) در خصوص مهارت متخصصان باليني که دست به پيش بيني مي زنند اطلاعات بسيار کمي در دست بود؛ (ب) برخي از پيش بيني هاي آماري در مورد داده هايي صورت مي گرفت که قواعد آغازين پيش بيني نيز از روي همان داده ها به دست آمده بودند (يعني، اين قواعد پيش بيني مورد وارسي اعتبار قرار نگرفته بودند)؛ و (ج) کارايي پيش بيني ها براي يکايک متخصصان باليني به ندرت گزارش شده بود، و لذا معمولاً امکان نداشت که عملکرد دقيقترين متخصصان باليني تعيين شود. با اين همه، ميل چنين نتيجه گرفت که کفه بررسيها به سوي روش آماري مي چربد تا روش باليني. همچنين، او متوجه شد که برخي پيش بيني هاي باليني (مثلا، در هنگام روان درماني) را اصولاً نمي توان با استفاده از شيوه هاي آماري اجرا کرد (موضوعي که بيانگر مزيت روش باليني است). از سوي ديگر، صرفه جويي زماني ناشي از به کارگيري شيوه آماري عامل مهمي است که مزيت اين روش به شمار مي آيد.
تقريباً ده سال بعد، ميل (1965) مجادلات آن دوره را اين گونه جمع بندي مي کند:
بازبيني ادبيات فني بيانگر چيزي حدود 50 پژوهش تجربي است که در آنها کارايي قضاوت انساني در ترکيب اطلاعات با کارايي روش رسمي (ماشيني، آماري) مقايسه شده است. طرح پژوهش و دامنه اين پژوهشها نسبت به 18 پژوهشي که در 1954 در اختيار من قرار داشت، امکان تعميم بيشتر نتايج را ميسر مي سازد. دامنه اين پژوهشها شامل حوزه هاي مستقل و گسترده اي مثل موفقيت در کارآموزي يا مدرسه داري، تکرار جرم و تخطي از آزادي مشروط، روان درماني (پايداري و بازده)، بهبود يافتن از روان پريشي، پاسخ به درمان ضربه برقي، طبقه بندي رسمي روان پزشکي، موفقيت يا خشنودي شغلي، تشخيص پزشکي (غير روان پزشکي)، و اِسناد(844) صفات کلي يا توصيف شخصيت مي گردد. ترازنامه فعلي بيانگر کارايي پيش بين کاملاً برتر (روش آماري) در تقريباً دوسوم از کل پژوهشها و کارايي يکسان روش مزبور در مابقي پژوهشهاست… در ساير حوزه هايي که بين روان شناسان اختلاف نظر وجود دارد، به سختي مي توان چنين انسجامي از نتايج پژوهشي را که در ادبيات فني مربوط به اين موضوع يافت مي شود، نشان داد. (ص 27)
ميل در 1986 و 1989 مجدداً به همين موضوع پرداخت و به نتايج يکساني دست يافت. او اظهار داشت که کمتر از 5 درصد از آنچه وي در 1954 بيان داشته بود، در عرض 30 سال بعدي نياز به تجديد نظر دارد (دِيوز(845)، فاوست(846)، و ميل، 1989؛ ميل، 1986).
در نتيجه وارسي مجددي که توسط ساير (1966) منتشر گرديد، بررسيهاي آغازين ميل با تفصيل بيشتري مطرح شده است. ساير احساس مي کرد که قسمت مهمي از اين موضوع ناديده گرفته شده است: داده ها چگونه گردآوري شده اند خواه از شيوه اندازه گيري باليني استفاده شده باشد و خواه ماشيني. به عقيده ساير، در نتيجه اهمال، تصوير ناقصي از مباحث مربوط به مناقشه باليني – آماري فراهم آمده است. بنا به ملاکهاي ساير، گردآوري داده ها هنگامي به صورت آماري يا ماشيني خواهد بود که “بتوان قواعد را از قبل مشخص کرد، به نحوي که در روش مزبور هيچ گونه نيازي به قضاوت باليني وجود نداشته باشد” (ص 181). لذا، تمامي داده هاي حاصل از خودسنجي، زندگي نامه، روشهاي روان سنجي، و دفتري را مي توان داده هاي آماري تلقي کرد. از سوي ديگر، اطلاعاتي را که از طريق مصاحبه يا مشاهده به دست مي آيند مي توان داده هاي باليني به شمار آورد، چون که مشمول نوعي قضاوت باليني است. ساير با گنجاندن طبقات اضافي ديگر در روشهاي ترکيبي، 45 بررسي را طبقه بندي کرد که در آنها بر اساس شيوه گردآوري داده ها و همچنين شيوه ترکيب داده ها، پيش بيني نتايج رفتاري مورد مقايسه قرار گرفته بود.
ساير، به رغم مشکلات روش شناختي و نتايج همسان در بسياري از اين بررسيها توانست به نتايج زير دست يابد: (الف) داده هاي باليني ترکيبي از روش ماشيني پايين تر بود و اهميتي نداشت که داده ها چگونه گردآوري شده اند؛ (ب) ادغام روشهاي باليني و آماري که هالت (1958) پيشنهاد مي کرد ظاهراً نويدبخش نيست؛ و (ج) متخصص باليني مي تواند “با فراهم ساختن قضاوتهايي عيني که به صورت ماشيني ترکيب مي شود…؛ يعني، با سنجش ويژگيهايي که به شکل ديگري در پيش بيني وارد نخواهند شد، نقش مفيدي را در فرايند گردآوري داده ها ايفا کند. “لذا،” بهبود شيوه کار بايد به اين صورت باشد که روشهاي بهتري براي متخصص باليني ابداع شود تا او بتواند دامنه گسترده رفتارهاي احتمالاً ذي ربطي را که مشاهده مي کند، به طور عيني گزارش کند” (ص 193). به عبارت ديگر، ساير طرفدار اين موضوع بود که داوران بايد نقش ابزار اندازه گيري را ايفا کنند، و براي اخذ نتيجه از اين داده ها بايد از شيوه هاي عيني استفاده کرد. نکته قابل ذکر اينکه ما مي دانيم اگر از چند داور استفاده کنيم و ميانگين قضاوت آنان را محاسبه کنيم، پايايي قضاوتهاي مزبور تا حد زياي افزايش مي يابد.
پس تا اين لحظه نتيجه گرفته ايم: در موقعيتي که شامل يک قضاوت يا پيش بيني ساده دو مقوله اي(847) مي شود، اگر قواعد عيني بخوبي مدون شده باشند بايد از آن قواعد استفاده کرد. در موقعيتهايي، مثل توصيف شخصيت، که شامل چند تصميم گيري مختلف مي شود و امکان استفاده از قواعد آماري وجود دارد، مي توان به همين روش اقدام نمود. چرا بايد به چنين کاري مبادرت ورزيد؟ چندين نويسنده (مثلاً، ديوز، فاوست، و ميل، 1989؛ گلدبرگ، 1991) تحليلهاي دقيقي از دلايل زيربنايي تفوق رويکرد آماري ارايه کرده اند. اولاً، متخصصان باليني در معرض عواملي چون خستگي، سوداريهاي ناشي از تجربه قبلي، و ساير عوامل به ظاهر جزيي قرار دارند. لذا، دقت قضاوت آنها با افت و خيزهايي همراه است. ثانيا، روش آماري مي تواند “اين اطمينان را به دست دهد که تمامي متغيرها بر اساس قدرت پيش بيني خاصي که هر کدام دارند، در رسيدن به نتايج نقش خواهند داشت” و “متغيرهاي مزبور فقط شامل متغيرهاي پيش بين بوده و متغيرهاي بي ارتباط (از نتيجه گيري نهايي) حذف شده اند” (ص 1671). ثالثاً، متخصصان باليني عموماً در خصوص قدرت پيش بيني آزمونهاي خويش باورهاي نادرستي دارند – باورهايي که حتي اطلاعات اصلاحي در دسترس آنها قرار داده مي شود، باز هم تغيير نمي کنند. اين مشکل که به آن همبستگي فريبنده(848) گفته مي شود، تا حدودي به خاطر باورهاي “طبيعي” و ليکن نادرستي پديد مي آيد که درباره ارتباط ميان رويدادها تصور مي شود. مثل اين باور که اشخاصي که در کارتهاي رورشاخ “چشمهايي مي بينند که به آنها خيره شده است” پارانوييد هستند (به فصل هفت مراجعه کنيد). رابعاً، از آنجايي که برخي متخصصان باليني ممکن است با نمونه اي افراطي از بيماران برخورد داشته باشند، شايد برايشان مقدور نباشد که روابط واقعي ميان متغيرها را مشخص نمايند.
ديوز و همکاران (1989) نيز در خصوص اين موضوع که چرا يافته هاي مربوط به تفوق و برتري رويکردهاي آماري تأثير چنداني بر متخصصان باليني نداشته است، فهرستي از دلايل احتمالي را ارايه کرده اند. شايد اصلي ترين دليل آن باشد که متخصصان باليني معمولاً به سادگي با يافته هاي پژوهشي ذي ربط برخورد ندارند؛ و يا، اگر با اين يافته ها برخورد دارند، موارد مزبور را جدي نگرفته اند. روي هم رفته، “هنوز هم مصاحبه پيش نياز اصلي ورود به برنامه هاي آموزش بهداشت رواني به شمار مي آيد” (ص 1672) و نقش اساسي و مرکزي در تمامي اين قبيل تخصصها ايفا مي کند. بنابراين، استفاده از داده هاي آماري با علايق يا خودانگاره بسياري از اشخاص در مشاغل ياري رساني همخواني ندارد، و حتي شايد امري مادون بشري تلقي شود. دومين دليل به خاطر اين کژفهمي است که آماره هاي گروهي به کار افراد با رخدادهاي منفرد نمي آيد” (ص 1672). از اين لحاظ، تصور بر اين است که منحصر به فرد بودن شخص الزاماً تا حدودي باعث مي گردد نوعي بررسي فردي براي وي صورت بگيرد که داده هاي هنجاري يا ساير داده هاي گروهي را نمي توان به سادگي به آن مرتبط ساخت. سومين دليل مي تواند به خاطر اعتماد بيش از اندازه به توان پيش بيني شخصي باشد، موضوعي که بعداً در همين فصل از آن سخن خواهيم گفت.

متخصص باليني به عنوان فرضيه ساز

اگر قرار باشد از بحث قبلي نتيجه محتاطانه گرفت، مي توان اظهار داشت که وقتي ميان نشانه ها و ملاکها روابط تجربي برقرار شود، در مورد پديده اي که قرار است پيش بيني شود، به جاي متخصص باليني مي توان از يک الگوي آماري استفاده کرد. اين امر حاکي از آن است که نقش مهم متخصص ارزيابي باليني و شايد مهمترين نقش وي، آن باشد که عوامل پيش بين يا نشانه هاي جديدي را که موجب افزايش دقت پيش بيني مي شوند، شناسايي يا کشف کند.
نمونه اي از اين نقش، يعني، نقش متخصص باليني به عنوان فرضيه ساز(849) را مي توان در کارهاي ميل و دالسترام (1960) يافت. در پروژه آنها، مجموعه اي از قواعد براي تفکيک نيمرخهاي MMPI متعلق به بيماراني که، سواي تشخيصهاي MMPI، صريحاً تحت عنوان روان رنجور يا روان پريش تشخص گذاري شده بودند، به دست آمد. ميل و دالسترام ابتدا براي جداسازي اين نيمرخها از قضاوت باليني استفاده کردند، و آن گاه مجموعه اي از قواعد متوالي و ماشيني را تدوين کردند که قضاوت باليني آنان در قواع مزبور منعکس شده بود. کلاين مونتز(850) (1963) با استفاده از رويکرد مشابهي توانست براي تفکيک نيمرخ رواني MMPI دانشجويان بهنجار و ناسازگار يک برنامه کامپيوتري تدوين کند.
با وجود اين، حتي نقش فرضيه سازي متخصص باليني را هم مي توان به کامپيوتر واگذاشت. ال. آر. گلدبرگ (1965) با استفاده از همان نيمرخهايي که ميل و دالسترام (1960) به کار برده بودند، قواعد اين دو نفر را با قضاوتهاي باليني 29 متخصص و گستره وسيعي از ساير قواعد و نمايه ها (شاخصها) که به طور بالقوه توان تفکيکي داشتند، مقايسه کرد. برخي از اين قضاوتها و قواعد و نمايه ها مستقيماً مبتني بر تجربه باليني و تعدادي نيز کم و بيش به صورت تصادفي و فاقد معناي باليني مشخص بودند. از جمله يافته هاي جالب توجه آن بود که معلوم شد يکي از قواعد مزبور – يعني، ترکيب خطي نمره ها (L+Pa+Sc-Hy-Pt) – بهترين شاخص تفکيکي افراد روان رنجور از اشخاص روان پريش است. همچنين، گلدبرگ (1970) نشان داد معرفهاي رياضي ساده اي که از قضاوتهاي متخصصان باليني حاصل آمده بود، دقيقتر از قضاوتهاي آغازين آنهاست. ليکن، قاعده اي که به لحاظ تجربي قبلاً ساخته شده بود، حتي از اين معرفهاي رياضي نيز بهتر عمل مي کرد.
اصولاً، شيوه کار گلدبرگ – يعني، بررسي تجربي فرضيه هاي پيش بين – را مي توان به هر گونه موقعيت پيش بيني کننده اي تعميم داد. کارايي يک مجموعه از فرضيه ها يا نمايه هاي متفاوت – و در حقيقت، تمامي نمايه هاي محتمل – را مي توان توسط کامپيوتر وارسي نمود و لذا براي ساخت يا قضاوت باليني ديگر نيازي به متخصص باليني نيست. اين رويکرد غيرنظري دقيقاً مثل همان رويکرد تجربي به آزمون سازي است که در فصل سه از آن سخن به ميان آمد و شامل همان مزايا و نواقصي است که در روش مزبور وجود دارد.

پرورش و تدوين نظامهاي تفسيري عيني

آن دسته يافته هاي پژوهشي که سودمندي و کارايي روشهاي تفسيري آماري در ارزيابي شخصيت را نشان مي دهند اين علاقه را به وجود آورده اند که شايد بتوان رمزنامه ها ( يا “کتابهاي آشپزي خاصي”) را براي تفسير آزمونها تدوين کرد. در يکي از اولين بررسيها، هالباور(851) (1955) دقت توصيفهاي شخصيت را که متخصصان باليني از روي نيمرخ MMPI بيماران به عمل آورده بودند با توصيفاتي که به روش آماري از روي نيمرخهاي MMPI کرده بودند، مقايسه کرد. اولاً، او چهار “سنخ” MMPI را که در ميان نمونه بيماران او نسبتاً رايج بودند، شناسايي و با قواعد خاصي تعريف کرد. براي نمونه، سنخ “کد 13” با استفاده از قواعد زير تعريف مي شود: Hy بزرگتر-مساوي و Hs؛ Hy و D<Hs (حداقل 10 نمره)، L يا K بزرگتر از ؟ و F؛ 65 بزرگتر-مساوي F، و مقياسهاي Ma, Sc, Pt, Pa, Mf, Pd و Si، همگي کوچکتر از 70 باشند. براي ساخت “کتاب آشپزي” يا توصيفهاي آماري هر سنخ نيمرخ، تعداد 9 بيمار که نيمرخشان با آن سنخ جور در مي آمد، به صورت تصادفي انتخاب شدند. بعد، درمانگر هر کدام از بيماران يک آزمون 150 ماده اي دسته بندي پرسشها(852) را پر کرد. اين آزمون حاوي توصيفهاي شخصيتي بود که درجه بندي آن از “کاملاً با بيمار شباهت دارد” تا ” حداقل شباهت را به بيمار دارد” گسترش داشت. ميانگين 5 مورد از مشابه ترين دسته بندي پرسشها به عنوان توصيف آماري آن سنخ در نظر گرفته شد. براي مقايسه دقت توصيفهاي متعلق به کتاب آشپزي با آنهايي که به صورت باليني توصيف شده بودند، دو بيمار اضافي ديگر که با هر کدام از سنخهاي نيمرخ MMPI جور در مي آمدند، انتخاب شدند و مجدداً از دسته بندي پرسشها که توسط درمانگرها صورت گرفته بود، به عنوان ملاک استفاده شد. هيچ يک از تفاسير متخصصان باليني به اندازه توصيفهاي آماري با ملاک مورد نظر همبستگي نداشت.هالباور با استفاده از بيماراني که ازجمعيتهاي مختلفي گرفته شده بود، کار خود را تکرار کرد و به نتايج مشابهي دست يافت.
اين يافته که با استفاده از کتاب آشپزي MMPI صفات شخصيتي دقيقتري از بيماران را مي توان مشخص کرد، مارکس و سيمن(852) (1963) را واداشت کتاب آشپزي به مراتب جامعتري براي توصيف اکثر بيماران رواني تدوين کنند. آنها با استفاده از نيمرخهاي بيماران رواني يک مرکز پزشکي در ناحيه غرب توانستند 16 سنخ مختلف از نيمرخها را ابداع کنند که مي توانست 78 درصد از بيماران نمونه آنها را تشخيص دهد. اين مؤلفان درباره سنخهاي مختلف نيمرخها (که شامل ساير اطلاعات روان سنجي، جزئيات مفصل تاريخچه موردي، نشانه هاي کنوني، تشخيص، و سير درمان مي شد) اطلاعات هنجاري فراواني گزارش کردند که در آن، داده ها بر حسب درصد بروز هر اختلال بيان مي شد و مقايسه اي کلي از بيماران به دست مي داد. ده سال بعد، اين کتاب با عنواني جديد و به شکلي تجديدنظرشده با قواعد بسيار ساده اي براي طبقه بندي بيماران در همان 16 سنخ قبلي منتشر شد (مارکز، سيمن، و هالر، 1974). با اينکه تغييرات مزبور موجب افزايش درصد بيماراني مي شد که نيمرخهايشان با اين قواعد جور درمي آمد و لذا ايراد عمده کتاب اوليه را برطرف مي ساخت (به بحث مراجعه کنيد)، ليکن در خصوص اعتبار اين قواعد ساده شده هيچ داده جديدي ارايه نشده بود.
کتابچه راهنماي مشابهي در خصوص تفاسير نيمرخهاي MMPI توسط گيلبراستات و ديوکر (1965) تدوين شده است. آنها با استفاده از رويکردهاي مشابه با آنچه توسط هالباور و مارکس و سيمن انجام شده بود، 16 نوع نيمرخ ابداع کردند. گيلبراستات و ديوکر بر اساس مطالعه دقيق تاريخچه موردي بيماران رواني مذکر وزارت جنگ که با هر کدام از اين سنخها جور در مي آمدند، محتملترين تشخيصها را گزارش کردند و توضيحات باليني شخصيتي هر سنخ را به تفصيل بيشتري نشان دادند. همچنين، فهرستي از شکايتها، صفات، و نشانه هايي که به لحاظ آماري هر سنخ را از کل بيماران تفکيک مي کرد، گزارش کردند.
سومين کتاب تفسير MMPI توسط درک(854) و اُتينگ(855) (1959) به منظور توصيف دانشجويان ابداع شده است. آنها بر اساس تحليلهايي که روي سه تار از بالاترين و دو تا از پايين ترين مقياسهاي MMPI در نيمرخ رواني بيش از 4000 دانشجوي مراجع براي مشاوره انجام داده بودند، توانستند حدود 700 الگوي متفاوت آماري را شناسايي کنند. بعد، آنها مطالب مربوط به اين موردها را وارسي و فهرست مستقلي از مشکلات، عبارتهاي توصيفي، و ساير ماده هاي توصيف کننده اين اشخاص را به دست آوردند. در کتابچه راهنما فهرستي از طرح و الگوي کدهاي مختلف، فراواني آنها، و توصيفهاي شخصيتي در مورد هر الگو ارايه شده است.
مارکز، سيمن، و هالر (1974) يک کتابچه راهنماي تفسيري MMPI براي نوجوانان ساخته اند. اين مؤلفان ابتدا هشت مجموعه جديد از هنجارهاي MMPI (بدون اصلاح با نمره K) را که شامل چهار گروه سني و جنسي مجزا مي شد، ايجاد کردند: 14 سال و پايين تر، 15، 16 و 17 تا 18. در ساخت اين هنجارها از پاسخهاي مربوط به تقريباً 1800 نوجوان “بهنجار” در شش ايالت مختلف استفاده شده بود. بعد، آنها 834 نوجوان سفيدپوست غير عقب مانده بين سنين 12 تا 18 سال را که در 30 ايالت تحت 74 نوع جلسه روان درماني مختلف قرار داشتند و مجموعاً 172 درمانگر روي آنها کار مي کردند، شناسايي نمودند. تمامي اين بيماران دست کم 10 جلسه درمان دريافت کرده بودند.
براي تدوين کتاب راهنما، نيمرخهاي 834 بيمار با استفاده از هنجارهاي جديد مخصوص نوجوانان به دست آمد و سپس، اين نيمرخها بر اساس دو تا از بالاترين مقياسها، بدون توجه به ارزش مطلق اين دو مقياس، طبقه بندي شدند. اگر براي هر سنخ از کدها کمتر از 10 بيمار به چشم مي خورد، اولين و سومين مقياسي که بالاتر از بقيه بودند به کار گرفته مي شد. به اين شيوه، مؤلفان مزبور مي توانستند بيش از 98 درصد از 834 بيمار را طبقه بندي کنند. کتابچه راهنما حاوي توصيفاتي در خصوص 29 سنخ کد مختلف است که بر اساس شماري از منابع اطلاعاتي ساخته شده اند مثل سياهه صفاتي که توسط بيماران و درمانگران (هر دو) پر مي شدند، دسته بندي توصيفي پرسشها و ساير داده هايي که درمانگر در اختيار مي گذاشت، و يک برگ عيني تاريخچه موردي.
يکي ديگر از کارهايي که در ادبيات فني مربوط به MMPI براي نظامهاي تفسيري عيني صورت گرفته متعلق به مگارگي(856) (1977، 1979) و همکاران اوست که روي افراد زنداني اجرا شده است. نخستين هدف مگارگي تدوين يک “سنخ شناسي پايا، معتبر، و با صرفه براي طبقه بندي مجرمان” بود (1979، ص305). اولين گام در برنامه مزبور عبارت بود از استفاده از تحليل مرتبه اي نيمرخها(857) به روش ولدمن(858) (1967) و با هدف يافتن نيمرخهاييي که شبيه يکديگر باشند. پس از شناسايي 9 گروه، پژوهشگران براي تدوين قواعد عيني تعريف کننده هر سنخ از يک شيوه طولاني کوشش و خطا استفاده کردند. در مورد هر کدام از زندانيان گستره وسيعي از اطلاعات موردي در دسترس بود. اين موارد شامل گزارش تحقيقات قبل از دادرسي، داده ها و اطلاعات خانوادگي، پيشرفت تحصيلي و شغلي، گزارش مربوط به سازگاري در ايام حبس، و رفتار پس از ترخيص بود. اين داده ها در تدوين توضيحات هنجاري(859) هر کدام از سنخهاي نه گانه به کار گرفته شدند. مگارگي (1979) گزارش کرد که براي بيش از 86 درصد از مجرمان و در گستره وسيعي از موقعيتها مي توان يک سنخ خاص را به اين روش تعيين کرد.
تعدادي از برنامه هاي جديدتر تفسير عيني نيز، براي MMPI و ساير آزمونها، وجود دارد، اما آنها به صورت نظامهاي تفسيري خودکار يا کامپيوتري هستند که به صورت تجاري عرضه مي شوند و برخي از آنها متکي بر داده هاي تجربي نيستند. از آنجايي که اين نظامها به جز از طريق مجاري مالي خاصي که برايشان وجود دارد در دسترس نيستند و همچنين به خاطر آنکه هيچ گونه اطلاعاتي در خصوص تدوين و يا اعتبار آنها در دست نيست. تنها مورد استثنا، کتابچه راهنماي پرسشنامه شخصيتي ويژه کودکان
(PIC)(860) (ورت(861)، لچر(862)، کلاين دينست(863)، و سيت(864)، 1977، 1990) است که بر اساس بررسي آماري دقيق لچر و گي دووسکي(865) (1979) شکل گرفته است. اين بررسي مبناي يک برنامه تفسير کامپيوتري قرار گرفت که به صورت تجاري در دسترس است.
در خصوص وارسي اعتبار کتابچه هاي راهنماي مختلف از لحاظ کارايي آنها در ساير جمعيتها پژوهش اندکي صورت گرفته است. بسياري از فعاليتهاي پژوهشي اوليه معطوف به مباحث جانبي بود، مثلاً، نشان داد اين موضوع که با استفاده از قواعد تدويني مارکس و سيمن(1963) و گيلبراستات و ديوکر صرفاً مي توان درصد نسبتاً اندکي از بيماران را شناسايي کرد (هاف(866)، 1965؛ کلِت(867) و وستر(868)، 1967؛ پِين(869) و وينگنز، 1968؛ ساينز، 1966).

پژوهش درباره راهبردهاي آماري

به طبع، نخستين پاسخهايي که به نتيجه گيري ميل (1954) در خصوص برتري پيش بيني آماري بر باليني داده شد، ايرادهايي بودند که بيان مي داشتند ميل به قسمت باليني بحث مزبور عادلانه نپرداخته است. نمونه اين ايرادها را مي توان در نوشته هاي هالت (1958، 1970، 1986) يافت. او چنين احساس مي کرد که کوشش براي درک نقش نسبي هر رويکرد، کار مفيدي خواهد بود. هالت فرايند پيش بيني را در قالب چند مرحله توصيف مي کرد: بررسي ملاک، انتخاب متغيرهاي ميانجي، انتخاب اندازه هاي متعلق به اين متغيرها، گردآوري، و ترکيب و ادغام داده ها. رويکردهاي آماري يا باليني را مي توان در هر کدام از اين مراحل به کار گرفت، و لذا فرايند پيش بيني را بايد اين گونه تعريف کرد که يا “باليني تر” و يا “آماري تر” است.
هالت براي توصيف شيوه اي که از تمامي اين مراحل استفاده مي کند، و در عين حال، از متخصص باليني به عنوان ابزار اصلي استفاده مي کند، اصطلاح پيش بيني باليني کارکشته يا عالمانه(870) را مطرح مي کند. اصطلاح پيش بيني باليني چشم و گوش بسته(871) براي شيوه اي به کار مي رود که متخصص باليني پيش از دست زدن به پيش بيني، اقدامي نظامدار براي گردآوري اطلاعات مقدماتي نمي کند. به نظر هالت، بسياري از بررسيهاي مربوط به پيش بيني باليني که توسط ميل (1954) وارسي شده بودند به دسته دوم تعلق داشتند و لذا نمي توان انتظار داشت که نشان دهند اگر متخصصان باليني واقعاً مجرب به کار گرفته مي شدند، چه کاري مي توانستند انجام دهند. هالت بر اين نکته تأکيد دارد که گاه مشکلاتي در پيش بيني وجود دارد که استفاده از رويکرد باليني تر را توجيه مي کند و همچنين مواردي هست که رويکرد آماري تر را در اولويت قرار مي دهد. بنابراين، در برخورد با هر مشکل بايد در پي يافتن ترکيب بهينه هر دو روش باشيم.
انتقادهاي هالت توجه تعدادي از پژوهشگران را به خود جلب کرد. طي ساليان دراز، ادبيات پژوهشي قابل توجهي در خصوص مسئله دقت آماري و باليني نُضج گرفت. در يک خط پژوهشي، روشهاي آماري به شکلي دقيقتر مورد بررسي قرار گرفت. آيا رويکرد يا الگوي آماري خاصي وجود دارد که به طور همسان باعث نتايج دقيقتري شود؟ در وهله اول، پاسخ اين سؤال پژوهشي در ساده ترين بستر آن جستجو مي شد: موقعيتهاي پيش بيني دو مقوله اي. براي نمونه، در بررسي ل. ر. گلدبرگ (1965) راجع به پيش بيني روان رنجوري يا روان پريشي از روي نيمرخهاي MMPI، گستره وسيعي از پيش بيني هاي آماري يا عيني مورد وارسي قرار گرفت. برخي از اين پيش بيني ها خطي(872) بودند و شامل مقياسهاي منفرد MMPI يا ترکيبات الحاقي ساده آن مقياسها مي شدند. برخي طرحي(873) بودند، مثل مجموع مجذورات نمره ها تعدادي از مقياسها، تعداد “علايم” متعلق به يک نوع خاص، و انواع نيمرخهاي مارکس و سيمن. گلدبرگ از اين جنبه از بررسي خويش چنين نتيجه گرفت که “ترکيبات خطي ساده نمره هاي مقياسها دقيقتر از الگوهاي طرحي است” (ص 1) اين نتيجه گيري مستقيماً مغاير با فرضيه آغازين ميل (1954) بود. بر طبق اين فرضيه، از آنجايي که تصور مي رود فرايند قضاوت متخصصان باليني از ماهيتي کاملاً طرحي برخودار باشد، دقيقترين پيش بيني هاي آماري نيز طرحي خواهند بود.
گلدبرگ (1969) که از يافته هاي آغازين خويش خرسند نبود، گستره اي از شيوه هاي طرحي ديگر را امتحان کرد و مجدداً به همان نتيجه سابق رسيد. “هيچ يک از … تحليلهاي تعديل شده رگرسيون، سنخ شناسي نيمرخها، آلگوريتم پرسپترون(874)، شيوه هاي برآورد چگالي، فنون بيس(875)، و تحليلهاي متوالي يا زنجيره اي… نتوانسته اند بهبود بيشتري نسبت به يک تابع خطي ساده از خود نشان دهند” (ص 523). ساير بررسيهايي که توسط جيانِتي، جانسون، کلينگر، و ويليامز (1978) و پريچارد (1977) صورت گرفت و نسبت به بررسيهاي قبلي از پيشرفتهاي روش شناختي بيشتري برخوردار بودند، به همان نتايج سابق، يعني، برتري دقت پيش بيني هاي خطي، دست يافتند.
داوز (1979، داوز و کوريگان(876)، 1974؛ داوز، فاست، و ميل، 1989) در مجموعه اي از مقالات نشان دادند که برتري الگوهاي خطي در پيش بيني رويدادهاي پيچيده امري جهان شمول است و نه تنها در پيش بيني هاي روان شناختي، بلکه در سطوح عمومي و متنوعي همچون تجارت، خشونت، و سياست مصداق دارد. همچنين او و ساير اشخاص اهميت وزنهاي جداگانه اي را که به هر کدام از عبارتها در تابع پيش بيني خطي داده مي شد، زير سؤال بردند (پروزک(877) و فردريک، 1978؛ وينر(878)، 1978). ظاهراً در موقعيتهايي که در آن سقف يا تارک(879) دقت پيش بيني نسبتاً پايين است، عملاً اين موضوع که آيا وزنهاي مزبور با دقت انتخاب شده اند يا خير، فرق چنداني نمي کند.
هنوز نکات فراواني در مورد “فناوري ساخت نظامهاي پيش بيني آماري در ارزيابي شخصيت باقي مانده است. در بسياري از پژوهشها فقط به پيش بيني هاي دو مقوله اي ساده پرداخته شده است؛ مثلاً، آيا يک نيمرخ MMPI بيانگر روان رنجوري است يا روان پريشي. در زندگي واقعي، روان شناساني که به تدوين نظامهاي آماري مشغول اند با مشکلات پيچيده تري مواجه اند. براي نمونه، آيا طبقات يا “سنخهاي” اصلي نيمرخها را بايد بر اساس نمره بالاي هر نيمرخ ساخت (مارکس، سيمن، و هالر، 1974)، يا آنکه بهتر است بر اساس خوشه هاي طبيعي نيمرخهايي باشد که به وسيله قواعد پيچيده با دقت بيشتري تعريف شده اند (مارکس و سيمن، 1968؛ مگارگي، 1977)، و يا بر اساس يک روش ديگر؟ لچر، دهورن(880)، و گيدووسکي (1979) با طرح اين پرسش براي CPI چنين نتيجه گرفتند که هر دو نظام مي تواند مفيد واقع شود. در دو تا از جديدترين پرسشنامه ها، يعني، “شخصيت سنج NEO” (کاستا و مک کرا، b1992) و “پرسشنامه سنجش شخصيت” (موري، 1991) تأکيد اصلي بر تفسير جنبه ها يا خرده مقياسهايي است که در هنگام آزمون سازي به صورت اجزاي مکمل هر مقياس تدوين شده بودند.

برخي ملاحظات کلي

در خصوص رويکردهاي آماري و باليني بايد به چند نکته ديگر اشاره کرد: اولاً، نبايد فراموش کرد که هر وسيله اي را که براي نمايش سودمندي پيش بين (اعتبار) به کار مي رود مي توان به صورت آماري يا باليني مورد استفاده قرار داد. ثانياً، در مورد درجه تعميم توصيفهاي آماري يا کتابچه هاي راهنمايي که از روي نمونه اوليه ساخت شده اند، اطلاعات اندکي در دست است. پژوهشهاي مربوط به دو کتابچه راهنماي MMPI که بيماران رواني را توصيف مي کنند، و در بالا به آنها اشاره شد، نشان مي دهند که شايد لازم باشد در مورد آنها کمي با احتياط برخورد شود. ليکن، نقش و سهم نهايي فنون آماري در روان شناسي باليني منوط به تعميم پذيري آنها خواهد بود چون که زمان و زحمت لازم براي تدوين اين قبيل کتابچه ها را فقط زماني مي توان توجيه کرد که نتايج به دست آمده را بتوان در سطح گسترده اي به کار برد.
ثالثاً، در خصوص متخصص باليني برخوردار از مهارت استثنايي پيش بيني بايد به نکته اي کلي اشاره کرد. در بررسيهايي که نرخهاي توفيق يکايک متخصصان باليني گزارش شده است، معمولاً درمي يابيم که برخي در مقايسه با سايرين دايماً پيش بيني هاي دقيقتري داشته اند. لذا، بهتر است در مورد شناسايي اين متخصصان کوششهاي بيشتري صورت بگيرد و آموزش ساير متخصصان به آنها محول شود. از سوي ديگر، گلدبرگ (1970) اظهار مي دارد مفيدتر آن است که از اين متخصصان براي تدوين فرمولهاي آماري استفاده شود که مي تواند به تمامي متخصصان باليني کمک کند. شواهد پژوهشي او نيز قوياً مؤيد موضع اوست.
بريچارد (1980) در ارتباط با اين موضوع مدعي است که در برخي موقعيتهاي خاص، به کارگيري اطلاعات باليني براي پيش بيني مي تواند مطلوب و موجه باشد. براي نمونه، در بسياري موارد هزينه ها يا فوايد مرتبط با منابع مختلف خطا را بايد در نظر گرفت (به بحث بعدي مراجعه کنيد). همچنين پريچارد معتقد است که هرگاه متخصص باليني در قبال مراجع خاصي مسئوليت اخلاقي داشته باشد، وارسي باليني يا ذهني يک پيش بيني آماري در اولويت قرار دارد. داوز (1980) در پاسخ به اين پيشنهادها اظهار مي دارد که حتي در اين موقعيتها نيز شيوه هاي آماري بر رويکردهاي ذهني تفوق دارند و لذا به کارگيري باليني کماکان امري ناموجه خواهد بود.
نظر نهايي ما در ارتباط با صرفه جويي نسبي شيوه هاي باليني و آماري است. با اينکه يکي از مزاياي ادعايي روشهاي آماري نسبت به روشهاي باليني صرفه جويي کلي زماني است، اما موقعيتهايي هستند که روش باليني مقرون به صرفه تر خواهد بود، به ويژه هنگامي که هر دو روش از دقت نسبتاً يکساني برخوردارند. جانسون و مک نيل (1967) يکي از اين موقعيتها را توصيف کرده اند. آنها روشهاي پيش بيني طول اقامت در بيمارستان رواني را با هم مقايسه کردند. پيش بيني آماري مبتني بر تاريخچه موردي و متغيرهاي رفتاري به همان دقت پيش بيني باليني بود که توسط کارکنان متخصص در هنگام اجراي کارهاي روزمره خويش ارايه شده بود. از آنجايي که رويکرد باليني نسبت به رويکرد آماري وقت و کوشش به مراتب کمتري نياز دارد، احتمالاً رويکرد باليني روش ترجيحي به شمار مي آيد.

پي نوشت:

826- Sweeney
827- Fitzgibbons
828- acute inpateint
829- test battery
830- Rappaport
831- Schafer
832- Nieberding
833- multiphasic
834- actuarial
835- configurational
836- predetermined
837- Glueck
838- base rates
839- Gough
840- Bitter
841- Palo Alto Destructive Content Scale
842- Kendra
843- Meehl
844- ascription
845- Dawes
846- Faust
847- dichotomous
848- illusory correlation
849- hypothesis generator
850- Klenmuntz
851- Halbower
852- Q-sort
853- Seeman
854- Drake
855- Oetting
856- Megargee
857- hierarchical profile analysis
858- Veldman
859- modal
860- Personality Inventory for Children
861- Wirt
862- Lachar
863- Klinedinst
864- Seat
865- Gdowski
866- Huff
867- Klett
868- Vestre
869- Payne
870- sophisticated
871- naive
872- Linear
873- configural
874- Perceptron algorithm
875- Bayesiar techniques
876- Corrigan
877- Pruzek
878- Wainer
879- celling
880- Dehorn

منبع:تالیف:آی . لانیون،ریچارد و دی فلئونارد ، ترجمه:نقشبندی،سیامک و …. «ارزيابي شخصيت» ، نشر روان ،1385