به کلیشه ها اجازه ندهید قضاوت شما را منحرف کنند

 

 

آیا دختری که گلوریا نام دارد الزاماً باید از دختری که برتا نام دارد زیبا تر باشد؟
آیا باید آمار تبهکاران سیاه پوست بیش از بور ها باشد؟
آیا می توان فقط بوسیله ی یک مکالمه ی کوتاه تلفنی قضاوت صحیحی از شخصیت طرف مقابل داشت؟
آیا ملّیت اشخاص را می توان به طور صحیح و دقیق از روی عکس مشخص کرد؟
آیا این حقیقت دارد که عینکی ها باهوش ترند؟
پاسخ تمام این پرسش ها روشن است: خیر!
با این حال، با تمام شواهد موجود علیه این گزاره ها، بیشتر ما باورشان داریم. در یک تحقیق از دانشجویان پرسیده شد که اگر قرار باشد برای اولین بار و صرفاً بر اساس نام با یک نفر قرار بگذارند ترجیح آنان چیست. بنابر این از پسران دانشکده پرسیدند؛ آیا او تمایل دارد بخت خویش را با گلوریا (1) بیازماید یا برتا(2)، و از دختران پرسیدند؛ آیا او تمایل دارد بخت خویش را با ریچارد (3) امتحان کند یا کاتبرت (4). در حقیقت شما مجبور نبودید این پرسش را مطرح کنید زیرا دانشجویان در پاسخ نامه ثابت کردند که نام های اشخاص یاد آور تصاویر یکسانی در ذهنشان است. هم چنان که احتمالاً در ذهن شما هم کاملاً بی دلیل چنین گزاره هایی صادق باشد.
نظر کنید به تصوّر عموم مردم از یک خلافکار. وقتی که از آن ها خواسته شده یک تبهکار را توصیف کنند:
شما در می یابید که تصوّر عموم از مجرمین یک شخص سیاه پوست، یا شبیه خارجی هاست. امّا نظر جرم شناسان چنین نیست.آن ها می گویند: مجرمین، اغلب سیاه پوست، خارجی و یا با قیافه های خشن نیستند.
اگر در آمار کلاه برداران تلفنی تفحّص کنید در خواهید یافت که به صورت شگفت انگیزی شخصیتی الهام بخش و با اعتماد به نفس بالا دارند. بیشتر ما گمان می کنیم که می دانیم ایتالیایی ها و یا سوئدی ها چه شکلی هستند.
وقتی که از دانشجویان دانشگاه نبراسکا خواسته شد بین عکس ها و ملّیت های مختلف افراد تناظر صحیحی برقرار کنند. تصاویر افراد از پانزده ملّیت مختلف اروپایی انتخاب شده بودند. در این آزمایش 93% دانشجویان اشتباه کرده بودند. و بالاخره؛ هر چند که اکنون عینک های “قاب زین اسبی ” در تلویزیون تبدیل شده اند به نماد انسان های روشن فکر، عینک سازان می دانند که علّت اصلی استفاده از عینک ضعف بینایی است.
کلیشه ها یک نوع خرافات در مورد دنیای پیرامون ما هستند. سخنان گزافی که باعث می شوند ما در مورد دیگران پیش داوری کنیم. بدون اینکه حتی یک بار هم نگاهی سطحی به آن ها بیندازیم. بنا بر این تأثیر مخرّب کلیشه ها بر جهان تاریک تعصب به هیچ روی عجیب و دور از انتظار نیست. تک تک تعصبات را بررسی کنید. می توانید دست کم یک کلیشه ی بی انصاف را در هسته ی مرکزی اش بیابید.
براستی چرا ما جهان را بدین سان نامعقول و پر از خطا کلیشه گذاری می کنیم؟ تا حدودی ما از سال های خردسالی یاد می گیریم که افراد را طبق دانسته های ذهن خویش دسته بندی کنیم. این مطلب را هر پدر و مادر دارای فرزندی که فیلم های وسترن نگاه می کنند می دانند. ما یاد می گیریم که انسان های خوب را از بد تشخیص دهیم. چند سال پیش یک روان جامعه شناس ، خیلی واضح نشان داد که پندار های کلیشه ای سال های کودکی تا چه حد می توانند قدرتمند باشند.
او به صورت پنهانی از محبوب ترین دانش آموزان مدرسه خواست تا در ورزش صبحگاهی تعمداً ناهماهنگ عمل کنند. پس از آن از دانش آموزان کلاس در مورد ناهماهنگی در ورزش صبحگاهی پرسش کرد. بله درست بود همه ی دانش آموزان متوجّه ناهماهنگی شده بودند. امّا فقط ناهماهنگی اعضای منفور کلاس به یاد بچه ها می آمد!
ما نه تنها با تصاویری از پیش تعریف شده از محیط زندگی اطرافمان شکل گرفته ایم بلکه همچنان که بزرگ می شویم دائماً در حال تحمیل این کلیشه ها به خود هستیم. بعضی از این کلیشه ها مانند کلیشه های نیمه جدّی نیمه شوخی در مورد مادر زن، بچه دهاتی ها و یا روانپزشکان در ذهن ما شکل گرفته اند. دلیل اصلی آن هم جک هایی هستند که ما می شنویم و تکرار می کنیم. در واقع اگر قرار باشد این کلیشه ها را از جک ها حذف کنیم دیگر چیز زیادی برای جک گفتن باقی نمی ماند.
بعضی دیگر از کلیشه ها هم نشأت گرفته از تبلیغات، فیلم ها و کتاب هایی هستند که هر روز با آن ها مواجه می شویم.
ما به کلیشه ها پناه می بریم تا بتوانیم جهانی پر از احساسات گیج کننده را درک کنیم. دنیایی که ویلیام جیمز در مقاله ای با عنوان “جهان سرسام و گم گشتگی ” آن را توصیف کرده است. یک حقیقت غریب وجود دارد که اگر از دانش های پیشین در جهت فهم دیده ها استفاده نکنیم نمی توانیم یه ماهیّت دیده ها پی ببریم. به عنوان نمونه افرادی که بینایی شان را پس از یک دوره ی نایینایی باز یافته اند نمی توانند بین مثلث و دایره تفاوت قائل شوند.
یک بازدید کننده از یک کارخانه فقط آشفتگی و هرج و مرج را می بیند امّا رئیس کارخانه یک جریان مناسب و هماهنگ کار را. به قول والتر لیپمن : بیشتر اوقات ما ابتدا نمی بینیم و سپس تشخیص بدهیم بلکه ابتدا تشخیص می دهیم سپس می بینیم!
کلیشه سازی یک راه است که ما به آن متوسل می شویم تا بتوانیم جهان را معنی کنیم. در جهان زندگی ما در همه چیز بی نهایت تنوع وجود دارد. ما به وسیله ی کلیشه پدیده ها را دسته بندی می کنیم.
اگر قرار بود تمام ارتباط های بشری بدون دانسته های قبلی آغاز شوند زندگی بسیار آزار دهنده و غیر قابل تحمل می شد.
کلیشه ها تلاش ذهنی ما را به وسیله مخفی کردن جهان سرسام و گم گشتگی مختصر می کنند. و به جای آن از نماد های بزرگ و شناخته شده استفاده می کنند. کلیشه ها ما را از زحمت فهمیدن اینکه جهان چه شکلی است نجات می دهند. و چهره ی تکراری جهان را نشان ما می دهند. یکی دیگر از عیب های کلیشه هم این است که ذهن ما را تنبل می کند. هم چنان که ساموئل ایچی هایاکاووا استاد پر آوازه ی علم معنا شناسی نوشته است: خطر کلیشه ها صرفاً به دلیل وجود خودشان نیست بلکه کلیشه ها برای عده ای گاهی اوقات و برای بعضی دیگر همیشه تبدیل شده اند به جایگزینی برای مشاهده.
به همین دلیل؛ به غیر از بی عدالتی که کلیشه ها در مورد دیگران روا می دارند ما را نیز تضعیف می کنند. کسی که پدیده های مختلف جهان را به غلط جزء یک زیرمجموعه می انگارد، کسی که به همه در ذهنش نقش های یکسان اعطا می کند، ظرفیت خودش را هم برای دیدن جهان به عنوان یک مجموعه ی واقعاً بی همتا و غیر قابل تقلید و در یک مدل مستقل از دست می دهد. مانند کسی که تمام رهبران جنبش های کارگری را به چشم شیاد، تمام تاجر های جهان را به چشم بی نهایت محافظ کار، تمام هاروادی ها را به عنوان فردی مغرور و تمام مردان فرانسوی را به عنوان یک مرد زن باره به رسمیت شناسد در خطر این هست که هر کدام از این موارد را به عنوان کلیشه ی جدید در ذهن جای دهد.
به همان مقدار که کلیشه ها بی خاصیت اند، به همان اندازه هم رهایی از دامنشان مشکل است. دنیایی که ما به افراد مختلفش نقش های یکسان می دهیم، نمی تواند بهتر از فیلم های درجه دو باشد. با این تفاوت که انتظارات ما از ستاره های سینما روشن است.
وقتی به اشخاصی که با کلیشه مورد قضاوت قرار داده ایم اجازه می دهیم طبق روش خودشان مانند بقیه ی انسان ها رفتار کنند چه بسا که بر ما اثبات شود که قضاوتمان اشتباه بوده است!
نه اینکه ناگهان تصاویر کلیشه ای را بر روی حقیقت کور کننده می اندازیم؛ لبه ی تیز قضاوت ما در مورد دیگران اغلب فقط بین یک کلیشه به کلیشه ی دیگر تعویض می شود. فرآیند تغییر به آهستگی و تدریجاً حقایق را با تصاویر ذهن ما عوض می کنند تا ما بتوانیم از تاربینی محض خارج شویم.
آیا می توانیم مدت فرآیند تغییر را تسریع کنیم؟
البته که می توانیم.
گام نخست: ابتدا ما باید بتوانیم از تصاویر ثابت شده ی ذهنمان آگاه شویم. سپس باید از تصاویر ثابت شده در ذهن دیگران و جهان اطرافمان اطلاع پیدا کنیم.
گام دوم: ما باید به تمام قضاوت هایمان بد گمان شویم. مگر اینکه به آن ها پس از اثبات شدن اجازه دهیم در ذهنمان نقش ببندند.
دیگر اینکه: هیچ تفکر آگاهی بخشی نیست مگر اینکه در جهان عظیم و عجیب علم با یک استثنای کوچک بتوان بنای سترگش را واژگون کرد.
گام سوم: ما باید بیاموزیم که در مورد تعمیم دادن نظراتمان در مورد دیگران دقت و وسواس به خرج دهیم.
به قول فرانسیس اسکات فیتزجرالد : پیش از آنکه شخصی را بشناسید او را در یک قشر قرار دهید، یک قشر خلق کرده اید و پایان چنین فرآیندی محکوم به شکست است.
بیشتر اوقات هنگام تکراری انگاشتن جهان ما در حقیقت فقط یک اصل کلی را به دیگران تعمیم نمی دهیم بلکه حقایق خجالت آوری را در مورد خودمان به نمایش می گذاریم. ماهیّت حقیقی عکس هایی که در گالری ذهنمان آویخته ایم چنین است.!

 

نوشته: رابرت هلیبرانر
ترجمه: سید امین موسوی

پي‌نوشت‌ها:

1.گلوریا اسم دخترانه امروزی در آمریکاست که ذهن انسان را متبادر به یک دختر جوان می نماید
2.برتا اسم دخترانه منسوخ در آمریکاست که ذهن انسان را متبادر به یک زن سالخورده و یا روستایی می نماید
3. ریچارد اسم پسرانه امروزی در آمریکاست که ذهن انسان را متبادر به یک پسر جوان می نماید
4.کاتبرگ اسم پسرانه منسوخ در آمریکاست که ذهن انسان را متبادر به یک مرد سالخورده و یا روستایی می نماید